دلتنگِ؛مشهدیم
مجنونِ؛کربلا
آوارهیِ؛سامرا
وخرابِ؛نجف
ولیهمچنانسرگردانیمدرایندنیایفانی . . .
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
_
دوستدارمدرجواب حاج حسین یکتا کهمیگه :
دارییهرفیقخوبکه تومیدونمینِگناه...
دستتوبگیره ونذارهکه بهگناهبیوفتی؟!
بگم که :
آره،حسین:)
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
#تلنگر 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
+میگفت..
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست..
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
شهیدمحمدرضاشیخی
#شهیدانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
ڂدايا
ݕہ دادہ ها و ݩداده هاےٺ ۺڪر
ڪہ داده هایٺ ݩعݦٺ🌱
و
ݩداده هايٺ ځڪݦٺ🍃
#ݕیوگرافے
#شڪرگذارے
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از ادېٺ دخٺࢪان زېنبے🖤🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥲💔جز کربلا ندارم آرام و قراری
#امام_حسینم♥️🌿
#کربلا🥀
هدایت شده از امام حُسینَم
_حوصله داری ؟ :)
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نفرین درست نکنید برای مُرده هاتون
👤استاد دانشمند
🌼درثواب انتشار سهیم باشید
ناشناس
سلام. حمایت میکنید؟! 🕊 @SAJED_IR
-----------
حمایت کنید رفقا❤️🍃
نشن ۱۰۰ تا؟!🙃🌿
🔸تصویری زیبا در حاشیه ی بازی دربی دیروز😍
#بندگی_در_هر_حال_در_هر_مکان
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄تو دورانی که جوان و نوجوان درگیر سرگرمی های بی ارزش اند ....
تو تو خط امام زمانت باش.
#استوری
#امام_زمان
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
قابلتامل!!!
توی خیابان می رفتم، یه آقایی مزاحم یه خانم شده بود!
اون خانم ازم خواست ازش دفاع کنم.
منم گفتم: مشکل امروز جامعه، قیمت گوشت و مرغ است! مسئله دفاع از شما در الویت نیست🤷♂️
اون خانم از یکی دیگه درخواست کمک کرد ...
اون هم گفت: من در مسائل خصوصی دیگران دخالت نمیکنم‼️
اون خانم زنگ زد ۱۱۰
پلیس بهش گفت: ما دنبال اختلاسگران و دزدان بیت المال هستیم و برای شما کاری نمیتوانیم بکنیم‼️‼️
اینها👆👆👆جواب کسانیست که تا بحث #حجاب میشه، یاد مشکلات دیگه میفتن، در صورتی که هر مسئله ای باید در جای خودش رسیدگی بشه❗️
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
هدایت شده از امام حُسینَم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگم از بچگی تو هیئت بزرگ شدیم یعنی این:)....
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
دلشنمیخواست🙍🏻♂
حتییهتار موی
همسرش♥️
روزمینباشه
تعریفمیکرد🗣
صبحکهرفت🚶🏻♂
بانکسرکار🏦
موقعنشستنرویصندلی🪑
متوجهشدیهتارموی🧏🏻♀
همسرش♥️
رویکتشهست👔
موروبرداشت🤌🏻
وطبقعادت
بافاصلهازخودش
انداختروزمین..⬇️
یکمکهفکرکرد🤔
باخودشگفت
نمیخواممویخانمم👱🏻♀
رویزمین
محلترددآقایونباشه...👥
مورواز
سرامیککفسالن🖱
برداشتو ✨
گذاشتتوجیبکُتِش...🕊
#غیرت
#حجاب
#ناموس
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
+ازیِڪۍپرسیدم
انشاءللہاگہبخوام #اربعین برمڪربلا
بایدچہڪاراۍادارۍروانجامبدم ؟!
گفت↓
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحضرتمعصومهپارافمیڪنہ
بعدحضرتعباسامضاءميڪنہ
بعدازاونمیبریدبیرخونہ؛
حضرتزینبثبتمیڪنہ
وآخرینمرحلہممھوربہمهرحضرتمادر
میشہوتمام . . .(:"💔
+گفتمراهۍندارهڪہزودترانجامبشہ؟!
-رقیہجآن💔'!
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهاردهم حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پانزدهم
لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم دید، هول و هراسی به دلش چنگ انداخت. پدر،مادر،عمه،شوهرعمه،دخترعمه و در آخر مادربزرگ حسام، در کنار هم بی صدا و خاموش آرمیده بودند. حتی نمی دانست سینی خیرات را بر سر کدام مزار بگذارد. این قبرها، تنهایی و بی کسی حسام را یکجا به رخ حوریا و خانواده اش می کشید و باورشان می شد که وقتی حسام می گفت کسی را جز خدا ندارم، یعنی چه؟! وقتی به حوریا می گفت همه کس و کارم شده ای، زندگیم شده ای یعنی چه؟! حسام سینی خیرات را از حوریا که محزون و بغض آلود به قبرها خیره شده بود گرفت و از حاج خانم تشکری کرد و گفت:
_ همیشه خیرات رو روی مزار مادربزرگ میذارم که از همه شون بزرگتره.
و سینی را روی مزار مادربزرگش گذاشت و شروع کرد روی هر سنگ مزاری چند شاخه از گلایول سفید را گذاشت و فاتحه ای خواند. حوریا تحمل دیدن حسام را نداشت. چرخید و پشت به حسام قطرات اشکش را که پی در پی و بی اختیار از پلکش می افتادند پاک می کرد. خودش را حتی نمی توانست جای حسام و حجم تنهایی اش بگذارد. دیدن آن همه قبر، با تاریخ وفات یکسان دلش را داشت می ترکاند. سنگ قبر متفاوت و سفیدرنگ مادربزرگ حسام انگار آخرین کورسوی امید حسام بود که خاموش شده باشد. کمی که آرام شد چرخید و نگاه نگران حسام را روی خود احساس کرد. چشم چرخاند و نگاه حسام را شکار کرد و طولانی ترین نگاهش را به آن گره زد. حسام متوجه حال منقلب حوریا شده بود و برای اینکه او را از این حال درآورد گفت:
_ حوریا خانوم زحمت می کشی گلا رو پرپر کنی؟ من میرم آب بیارم که بشورم سنگا رو.
و از آنها دور شد. خودش هم بغض داشت. دوست داشت با صدای بلند حوریا را به خانواده اش معرفی کند اما از حضور پدر و مادر او شرم داشت. گالن آب را از پشت ماشینش برداشت و به آنها پیوست. حاج رسول با صوت خوش و بلندی در حال قرائت قرآن بود و حاج خانم سینی خیرات را بین مردم می چرخاند. حوریا گلها را پرپر می کرد و منتظر بود حسام کارش را انجام دهد که بتواند پره های گل را با سلیقه روی هر مزار بچیند. کم کم شروع کرد در دل خودش با پدر و مادر حسام حرف زدن.
_ فکر نمی کردم انقدر پسرتون تنها باشه. می دونستم کسی رو نداره اما فقط با دیدن مزار شما این واقعیت به رخم کشیده شد. پسرتون خیلی قویه که تونسته توی این تنهایی دوام بیاره. من عروستونم، حوریا... به هم موقتی محرم شدیم و قراره بعدا عقد دائم کنیم. حسام میگه همه کس و کارش شدم. می دونم جای هیچ کدومتونو نمی تونم پر کنم اما... تنها کس و کارش شدم. قول میدم... یه قول واقعی و جانانه... مراقب پسرتون باشم و نذارم از این به بعد تنهایی بکشه. شما هم دعامون کنید زندگیمون خوب باشه.
حسام متوجه بود که حوریا غرق این سنگ مزارها شده. در سکوت اجازه داد با آنها انس بگیرد و آشنا شود. بعد ازآنجا به درخواست حاج رسول به مزار شهدا رفتند و راهی منزل شدند. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ حاجی شام بریم رستوران؟
نفس حاج رسول کمی گرفته بود. گفت:
_ کمی خسته م حسام جان. من و حاج خانوم رو برسونید. اگه خواستی خودت با حوریا برو.
حوریا برگشت و به چهره ی رنگ پریده پدرش نگاه کرد و گفت:
_ منم نمیرم. برمی گردم خونه. کپسول اکسیژنتون پره؟
حاج خانم تایید کرد و گفت که نگران نباشد. حسام گفت:
_ پس با اجازه تون شام میگیرم میارم خونه شما. اگه اجازه بدید به افشین و النا هم میگم بیان.
خندید و ادامه داد:
_ این افشین مخ منو خورده از دیروز بسکه گفته شام نامزدیتو ندادی بهمون.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پانزدهم لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شانزدهم
حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، نفس هایش را تنظیم می کرد. افشین خانه را روی سرش گذاشته بود. در حال چیدن سفره و کمک به حاج رسول که بتواند از روی مبل بلند شود و کنار سفره بنشیند، گفت:
_ حاجی می فهممت. تازه فهمیدی حسام کیه و چه هیولاییه که کارت به این کپسول اکسیژن کشیده. نگران نباش حاجی... کم کم به این غول عادت میکنی. چه میشه کرد دیگه... مال بده و بیخ ریش صاحابش. حسام که صاحاب نداره پس میفته به بیخ ریش شما...
و قهقهه ای زد و حاج رسول بی جان می خندید. شمرده شمرده گفت:
_ اتفاقا دیدن حجم صبر و مردونگیش منو از پا درآورد.
و با یادآوری مزار گفت:
_ با دیدن اون سنگ مزارها واقعا ته دلم خالی شد برای این پسر. خدا رحمتشون کنه، کم داغی نکشیدی حسام جان.
و حسام سر به زیر و بی صدا زوم گل های سفره شده بود. غذاها که پخش شد حاج رسول گفت:
_ قبل از خوردن غذا برای خانواده حسام یه فاتحه قرائت کنید.
حمدوسوره که قرائت شد حاج رسول گفت «بسم الله»
افشین با لحن شوخی گفت:
_ خب این غذا که خیرات شد. پس... شیرینی نامزدیت می مونه برا یه وقت دیگه.
و موذیانه خندید و جمع را به خنده وا داشت. حسام می خواست به او جواب دهد که حاج رسول گفت:
_ از این لحظه کسی حرف شیرینی نامزدی رو پیش بکشه با من طرفه.
و دوباره همه خندیدند و افشین دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت. بعد از شام حال حاج رسول بهتر شده بود و به پیشنهاد النا همه برای خیابان گردی حاضر شدند. حاج رسول و حاج خانم منزل ماندند و خستگی را بهانه کردند و آنها را با هم راهی خوشگذرانی کردند. به پیشنهاد حسام، همگی راهی پارک کوهستانی شدند که حسام سرگشتگی اش را آنجا جا گذاشته و با توبه ای نصوح از آنجا راهی خانه اش شده بود. به انتهای جاده که رسید دست حوریا را گرفت و دامنه ی کوه را به او نشان داد.
_ اونجا بود که از خودم رها شدم. همونجا توبه کردم و از خدا کمک خواستم. فکرشم نمی کردم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت اینجا و بگم خدایا شکرت که خوب برام ساختی.
بوسه ای نرم روی دست حوریا کاشت و با هم از ماشین پیاده شدند. بلال های کبابی که افشین خرید با هزار شوخی و مسخره بازی خورده شد و بعد از ساعتی وقت گذرانی از افشین و النا جداشدند و راهی محله ی خودشان شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal