فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نفرین درست نکنید برای مُرده هاتون
👤استاد دانشمند
🌼درثواب انتشار سهیم باشید
ناشناس
سلام. حمایت میکنید؟! 🕊 @SAJED_IR
-----------
حمایت کنید رفقا❤️🍃
نشن ۱۰۰ تا؟!🙃🌿
🔸تصویری زیبا در حاشیه ی بازی دربی دیروز😍
#بندگی_در_هر_حال_در_هر_مکان
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙄تو دورانی که جوان و نوجوان درگیر سرگرمی های بی ارزش اند ....
تو تو خط امام زمانت باش.
#استوری
#امام_زمان
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
قابلتامل!!!
توی خیابان می رفتم، یه آقایی مزاحم یه خانم شده بود!
اون خانم ازم خواست ازش دفاع کنم.
منم گفتم: مشکل امروز جامعه، قیمت گوشت و مرغ است! مسئله دفاع از شما در الویت نیست🤷♂️
اون خانم از یکی دیگه درخواست کمک کرد ...
اون هم گفت: من در مسائل خصوصی دیگران دخالت نمیکنم‼️
اون خانم زنگ زد ۱۱۰
پلیس بهش گفت: ما دنبال اختلاسگران و دزدان بیت المال هستیم و برای شما کاری نمیتوانیم بکنیم‼️‼️
اینها👆👆👆جواب کسانیست که تا بحث #حجاب میشه، یاد مشکلات دیگه میفتن، در صورتی که هر مسئله ای باید در جای خودش رسیدگی بشه❗️
💎 بـه آمـرین بپیـوندیـد
هدایت شده از امام حُسینَم
20.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی میگم از بچگی تو هیئت بزرگ شدیم یعنی این:)....
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
دلشنمیخواست🙍🏻♂
حتییهتار موی
همسرش♥️
روزمینباشه
تعریفمیکرد🗣
صبحکهرفت🚶🏻♂
بانکسرکار🏦
موقعنشستنرویصندلی🪑
متوجهشدیهتارموی🧏🏻♀
همسرش♥️
رویکتشهست👔
موروبرداشت🤌🏻
وطبقعادت
بافاصلهازخودش
انداختروزمین..⬇️
یکمکهفکرکرد🤔
باخودشگفت
نمیخواممویخانمم👱🏻♀
رویزمین
محلترددآقایونباشه...👥
مورواز
سرامیککفسالن🖱
برداشتو ✨
گذاشتتوجیبکُتِش...🕊
#غیرت
#حجاب
#ناموس
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
+ازیِڪۍپرسیدم
انشاءللہاگہبخوام #اربعین برمڪربلا
بایدچہڪاراۍادارۍروانجامبدم ؟!
گفت↓
-اولمیرۍپاسپورتتوازاِمامرِضامیگیری؛
بعدحضرتمعصومهپارافمیڪنہ
بعدحضرتعباسامضاءميڪنہ
بعدازاونمیبریدبیرخونہ؛
حضرتزینبثبتمیڪنہ
وآخرینمرحلہممھوربہمهرحضرتمادر
میشہوتمام . . .(:"💔
+گفتمراهۍندارهڪہزودترانجامبشہ؟!
-رقیہجآن💔'!
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهاردهم حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پانزدهم
لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم دید، هول و هراسی به دلش چنگ انداخت. پدر،مادر،عمه،شوهرعمه،دخترعمه و در آخر مادربزرگ حسام، در کنار هم بی صدا و خاموش آرمیده بودند. حتی نمی دانست سینی خیرات را بر سر کدام مزار بگذارد. این قبرها، تنهایی و بی کسی حسام را یکجا به رخ حوریا و خانواده اش می کشید و باورشان می شد که وقتی حسام می گفت کسی را جز خدا ندارم، یعنی چه؟! وقتی به حوریا می گفت همه کس و کارم شده ای، زندگیم شده ای یعنی چه؟! حسام سینی خیرات را از حوریا که محزون و بغض آلود به قبرها خیره شده بود گرفت و از حاج خانم تشکری کرد و گفت:
_ همیشه خیرات رو روی مزار مادربزرگ میذارم که از همه شون بزرگتره.
و سینی را روی مزار مادربزرگش گذاشت و شروع کرد روی هر سنگ مزاری چند شاخه از گلایول سفید را گذاشت و فاتحه ای خواند. حوریا تحمل دیدن حسام را نداشت. چرخید و پشت به حسام قطرات اشکش را که پی در پی و بی اختیار از پلکش می افتادند پاک می کرد. خودش را حتی نمی توانست جای حسام و حجم تنهایی اش بگذارد. دیدن آن همه قبر، با تاریخ وفات یکسان دلش را داشت می ترکاند. سنگ قبر متفاوت و سفیدرنگ مادربزرگ حسام انگار آخرین کورسوی امید حسام بود که خاموش شده باشد. کمی که آرام شد چرخید و نگاه نگران حسام را روی خود احساس کرد. چشم چرخاند و نگاه حسام را شکار کرد و طولانی ترین نگاهش را به آن گره زد. حسام متوجه حال منقلب حوریا شده بود و برای اینکه او را از این حال درآورد گفت:
_ حوریا خانوم زحمت می کشی گلا رو پرپر کنی؟ من میرم آب بیارم که بشورم سنگا رو.
و از آنها دور شد. خودش هم بغض داشت. دوست داشت با صدای بلند حوریا را به خانواده اش معرفی کند اما از حضور پدر و مادر او شرم داشت. گالن آب را از پشت ماشینش برداشت و به آنها پیوست. حاج رسول با صوت خوش و بلندی در حال قرائت قرآن بود و حاج خانم سینی خیرات را بین مردم می چرخاند. حوریا گلها را پرپر می کرد و منتظر بود حسام کارش را انجام دهد که بتواند پره های گل را با سلیقه روی هر مزار بچیند. کم کم شروع کرد در دل خودش با پدر و مادر حسام حرف زدن.
_ فکر نمی کردم انقدر پسرتون تنها باشه. می دونستم کسی رو نداره اما فقط با دیدن مزار شما این واقعیت به رخم کشیده شد. پسرتون خیلی قویه که تونسته توی این تنهایی دوام بیاره. من عروستونم، حوریا... به هم موقتی محرم شدیم و قراره بعدا عقد دائم کنیم. حسام میگه همه کس و کارش شدم. می دونم جای هیچ کدومتونو نمی تونم پر کنم اما... تنها کس و کارش شدم. قول میدم... یه قول واقعی و جانانه... مراقب پسرتون باشم و نذارم از این به بعد تنهایی بکشه. شما هم دعامون کنید زندگیمون خوب باشه.
حسام متوجه بود که حوریا غرق این سنگ مزارها شده. در سکوت اجازه داد با آنها انس بگیرد و آشنا شود. بعد ازآنجا به درخواست حاج رسول به مزار شهدا رفتند و راهی منزل شدند. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ حاجی شام بریم رستوران؟
نفس حاج رسول کمی گرفته بود. گفت:
_ کمی خسته م حسام جان. من و حاج خانوم رو برسونید. اگه خواستی خودت با حوریا برو.
حوریا برگشت و به چهره ی رنگ پریده پدرش نگاه کرد و گفت:
_ منم نمیرم. برمی گردم خونه. کپسول اکسیژنتون پره؟
حاج خانم تایید کرد و گفت که نگران نباشد. حسام گفت:
_ پس با اجازه تون شام میگیرم میارم خونه شما. اگه اجازه بدید به افشین و النا هم میگم بیان.
خندید و ادامه داد:
_ این افشین مخ منو خورده از دیروز بسکه گفته شام نامزدیتو ندادی بهمون.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal