【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_چهل_و_ششم 🌈 بالاخره طاقت فاطمه طاق
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_چهل_و_هفتم 🌈
یاد طعمه ی چندسال پیشم افتادم که بعد از چند ماه دوستی یک جورایی باهاش تجارت کردم. اسم این قربانی میلاد بود.خدا میداند که با چه بی رحمی و رذالتی او رو پس زدم و کلی هم با آب وتاب وافتخار از کارم یاد میکردم.
میلاد از دید خیلی از دخترهای امروزی یک مرد جذاب و خاص بود ولی برای من درست مثل باقی مردهای دورو برم چشمان هیز و ذات کثیفی داشت که تنها با دروغ و بازی سعی بر جذاب جلوه دادن خودش داشت.او بیشتر سعی میکرد مثل بازیگرهای هالیوودی رفتار کنه و حتی اینقدر شبیه یکی از اون بازیگرهای معروف رفتار میکرد که یکبار با گوشه و کنایه بهش گفتم چرا سعی میکنی ادای اون بازیگر رو دربیاری؟ او هم سرخ وسفید شد و گفت من خودم متوجه نشدم! کاملا غیرارادیه..و نهایتا وقتی با نگاه سردم مواجه شد ادامه داد:
پس سعی کنم کمتر فیلمهاشو نگاه کنم که اینطوری رو رفتاراتم تاثیر نذاره.
میلاد در مدتی که با او بودم خیلی تلاش کرد تا با وعده ها و ول خرجیهاش منو به خواسته های کثیف خودش برسونه ولی من هربار بنا به بهانه هایی اونو میپیچوندم. تا جاییکه یک روز خودش به حرف اومد و با گلایه گفت:
تو فکر میکنی چون خشگلی میتونی با احساس مردها بازی کنی؟
من با همون غرور و عشوه گری خاص خودم نگاهش کردم و او ادامه داد:
_این منصفانه نیست که دل عشاقت رو به درد بیاری و اونها رو عذاب بدی..
بلند خندیدم و برای طرز تفکر احمقانه ش ابراز تاسف کردم.
گفتم:این چه عشقیه که به یک مرررررد اجازه میده حرف عشاق دیگه رو به زبون بیاره و حتی در مقام دفاع از اونها بربیاد؟!
مونده بود چی بگه که صورتمو نزدیک صورتش بردم و با تتفر و تحقیر نگاهش کردم و جملات سرد و بی رحمم رو نثارش کردم:
_من دنبال یک مرد خاصم.مردی که منو برای خودم بخواد و نسبت به من غیرت داشته باشه.نه اینکه امروز منو بدست بیاره و فردا که فارغ شد بره سراغ یکی دیگه..تو مرد مورد علاقه ی من نیستی جوجو! !! جوجو رو به عمد جوری ادا کردم که لبهام به حالت بوسه قرار بگیره. واو دیوانه وار خیره به لبهای منو وحرفهای کوبنده ام با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:
تو واقعا یک زن اغواگری!!
سرم رو عقب کشیدم و با گوشه ی چشمم نگاهی به سرتاپاش انداختم و اون از طرف من، آخرین دیدار بود.دیداری که برای من سود فراوانی داشت وصاحب طلاهای زینتی و لباسهای فاخری شدم ولی برای او جز تحقیر وخماری واحیانا حسرت به تاراج رفتن اموالش هیج سودی نداشت.'
بله ....من کارهایی کرده بودم که تا اون زمان برام افتخار آمیز بود و از دیدن نیاز در چشمان مردها احساس لذت وغرور میکردم.اما الان تازه دارم بیدار میشم.تازه دارم میفهمم که چقدر از اون روزها بیزارم.روزهایی که با نقاب سیاه و منفعت طلبی گذرانده میشد.روزهایی که من را از دیدن آقام در خواب محروم کرد.
دوباره یک پیامک دیگه روی گوشیم اومد. مسعود بود
:large_blue_circle:سلام چطوری؟ هر کی ندونه من میدونم نقشه ت چیه.دمت گرم.حسابی داغونش کردی از ظهرتاحالا بدجور خرابته.فکر کنم وقتی برگردی سرتا پاتو طلا کنه تا جلدش شی..البته از تو بهتر کجا گیرش میاد شهد طلااااا:large_blue_circle:
گوشی رو با حرص ونفرت خاموش کردم.یعنی من اینقدر کثیف بودم که او درموردم چنین برداشتی داشت؟؟؟ سرم رو میان دستانم گرفتم و تا میتوانستم زار زدم...
نفهمیدم چقدر در اون حال بودم.ولی احساس کردم کسی دارد نگاهم میکند.سرم را برگرداندم.حاج مهدوی بود!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_چهل_و_هفتم 🌈 یاد طعمه ی چندسال پیشم
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_چهل_و_هشتم 🌈
حاج مهدوی مقابلم بود.
با دیدن او همه ی ناراحتیهامو فراموش کردم و فقط برام این سوال ایجاد شده بود که او اینجا چه میکند؟!
نکنه خواب بودم.؟؟؟
او اینجا، در این تاریکی درست مقابل من ایستاده بود.
چادرم رو روی صورتم کشیدم تا اشکهایم رو نبیند.هرچند،این کار بیهوده ای بود و او حتما از صدای هق هقم ردم رو پیدا کرده بود!
چرا چیزی نمیگفت؟
نکند جنی ..روحی.. چیزی بود که در لباس حاج مهدوی ظاهر شده بود؟
من حتی به این وهم، هم راضی بودم.
تمام بدنم از هیجان حضور او میلرزید .بالاخره سکوت را شکست.
چقدر صدایش زیبا بود.
-قبلا گفته بودید میخواین باهام حرف
بزنید.یادتونه؟؟
درست میشنیدم؟ او با من بود؟؟؟
دستم رو روی سینه ام گذاشتم تا قلبم بیرون نیفتد.چادرم رو از روی صورتم کنار کشیدم و میان پرده ی اشکم با حیرت نگاهش کردم.او زود نگاهش رو پایین انداخت. وقتی دید چیزی نمیگم سعی کرد یادم بیاورد:
-تو دوکوهه...وقتی رو خاکها نشسته بودید..اگر هنوز هم حس میکنید که راغب هستید برام حرف بزنید من در خدمتم.
من خواب بودم؟؟ او آمده بود اینجا تا من باهاش حرف بزنم؟؟!!! نمیترسید از اینکه کسی او را در این گوشه با من ببیند؟! نمیترسید از من؟؟
بازهم لال بودم...زبانم بند آمده بود..ولی اشکهایم هنوز دست از تلاش برنمی داشتند.
او زیر نور ماه ایستاده بود و من با یک عالمه سوال و التماس نگاهش میکردم.تلفنش زنگ خورد.
جواب داد.
انگار صحبت درباره ی من بود!
-بله..الان پیش من هستند.اگر زحمتی نیست به خانوم بخشی اطلاع بدید بگید ما پشت قرارگاه هستیم.متشکرم.یاعلی
ظاهرا غیبتم همه رو خبردار کرده بود!
وای فاطمه میگفت این اتفاق به ضرر بسیج اون ناحیه و مسجده.
من چقدر امروز خرابکاری کرده بودم!
حاج مهدوی تسبیحش رو مشت کرد و سر به زیر انداخت. منتظر بود تا چیزی بگویم. ولی من هرچه به ذهنم فشار می آوردم نمیدونستم از کجا شروع کنم و اصلا چی بگم؟!!
آهی کشید و پرسید:
نمیخواین چیزی بگید؟....
وقتی دوباره با سکوتم مواجه شد پشت کرد تا آنجا را ترک کند.
من اینو نمیخواستم.
میخواستم او کنارم بماند ..برای همیشه.
حتی اگر حرفی نزند.
با دلخوری گفتم:
هرچه بود تموم شد...من واقعا متاسفم که امروز باعث زحمتتون شدم..
او به طرفم برگشت.
یک قدم جلوتر آمد و با لحنی خاص گفت:
- باز هم که رفتید سر خونه ی اول!!عرض کردم بنده، به جدتون قسم، حتی به اندازه ی سر سوزنی از خدمت به شما ناراحت وخسته نشدم.
او ادامه داد:
میفرمایید هرچه بوده تموم شده ولی الان قریب به دوساعته اینجا با این حال وروزنشستید و از کاروان جدا شدید!
من درحالیکه اشکهام رو پاک میکردم گفتم.
اینجا نشستن من هیچ ارتباطی به اتفاق امروز نداره.من برای خلوت و درد دل باخدا اینحا نشستم.این کجاش مشکل داره؟
او لحنش را آروم تر کرد وشاید با کنایه گفت:
-ان شالله که همینطوره.!!حالا اگر درد دل وخلوتتون تموم شده همراه من بیاین داخل قرارگاه.
من مستقیم نگاهش کردم و با طعنه گفتم:
-چیشد؟! به گمونم میخواستید حرفهامو بشنوید.منصرف شدید؟!
او معذب بود.این رو میشد از تمام حالاتش درک کرد.
ولی من دست بردار نبودم امروز روز آخر اقامتمون بود و بعد از رفتن به تهران من حسابی تنها و بی پناه میشدم.شاید جمله ای نگاهی..چیزی میتونستم از او بعنوان یادگاری ببرم تا در تلاطم مشکلات وتنهاییهام امیدوارم کنه.
او گفت:
_بنده از همون ابتدا عرض کردم که سراپاگوشم ولی شما قابل ندونستید.
کاملا پیدا بود که ترجیح میدهد از من فرار کند و حرفهایم را نشنود.مدام در تاریکی اونجا چشمهایش میچرخید و منتظر اومدن شاید فاطمه یا افرادی بیشتر بود!!!
گفتم به گمونم شما معذب هستید. حق هم دارید.نمیخواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید،من اونروز میخواستم باهاتون حرف بزنم.نه حالا!!! لطفا برگردید.همیشه همین بوده..هیچ وقت در زندگیم گوشی برای شنیدن حرفهایم نداشتم.هیچ کسی نگرانم نبود.الان هم اگر شما اینجا هستید نگران من نیستید.نگران خودتون و احیانا نگران مسجدهستید!!
تشریف ببرید حاج اقا..من خودم میام!!
او بازهم حالش دگرگون شد.با چندباردم وبازدم عصبی سعی داشت چیزی بگوید ولی هربار منصرف میشد .
بالاخره تصمیمش رو گرفت و در حالیکه سعی میکرد خشمش را کنترل کندو صدایش بلند تر از حد ثابت نشود کمی به سمتم خم شد و گفت:
_خانوم محترم.بیشتر از مسجد و موارد دیگه بنده نگران شآنیت یک بانوی محترمم!اینجا موندن شما در این وقت شب کار درستی نیست لطفا درک کنید.اگر حرفی دارید بسیار خوب میشنوم.ولی شما همش دارید با گوشه وکنایه حرف میزنید.بنده چه خطایی کردم که شما رو وادار به این شکل رفتار میکنه؟
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_چهل_و_هشتم 🌈 حاج مهدوی مقابلم بود.
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_چهل_و_نهم 🌈
جالب شد!!! هردو مرد زندگیم درست در یک برحه ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمیدونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر میرفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف میزدم مطمئن تر میشدم او سهم من نیست ..وهیچ گاه برایش جذبه ای نخواهم داشت.او راست میگفت. من بیخود و بی جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی احترامی قرار دادم.دوباره گوشی اش زنگ خورد.مطمین بودم فاطمه ست...پس فاطمه شماره او راهم داشت؟! خوش بحال او..چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود!
حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه میکرد پرسید:
_شما الان کجایید؟! بله دیدمتون.مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او راببینند.
دوشبح نزدیکمون میشدند.
دلم نمیخواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند.از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود.اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟!
نا امیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم.او صدام کرد:
کجا تشریف میبرید باز؟
خواستم لب باز کنم و دوباره همه ی افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم.فاطمه وحاج احمدی نزدیک شدند.
رو به حاج مهدوی گفتم:کحا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه.خودم راه و بلد بودم.چرا بقیه رو خبردار کردید؟
حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی ومعترض شده.)
واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم.دلم میخواست فرار کنم ولی دیر شده بود.حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت:
حاجی با این آدرس دادنت! !!ما رفتیم اون پشت..
حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره ای کرد..
سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم.
حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت:
چیشده دخترم.؟؟ چرا قایم شدید؟؟!
انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد.
فاطمه بجای من جواب داد:
_امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا.ایشون بار اولشونه میان جنوب..عادت ندارند..دیدن وشنیدن حال واحوالات شهدا باعث آزارشون شده.
حاج احمدی گفت:
_خوب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو.خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم.ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند ومن وشما باید دنباله روی اونها باشیم.
اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرفهای حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه.این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود.و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نیمکنی...وقتی قدم رو این خاک ها میزاری
یک اتفاقی در درونت میفته.انگار به قطعه ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدیها دوری...
نمیدونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک میمونم یانه.
با حسرت به حاج احمدی گفتم:بله!حق با شماست!کاش در این مدت بیشتر بهره میبردم.
حاج احمدی گفت:اشکال نداره.اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم.
بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد.خیلی خب بریم بریم که خیلی دیره.خدا حاج مهدوی هم خیر بده که پیگیر بودند.
حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند.
فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد.ار روی او خجالت زده بودم. گفتم:
_ببخشید!من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه.باور کن حال و روز خوبی ندارم.
فاطمه با مهربانی گفت:میدونم..میدونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه.
این قدر دعای ساده ی او تاثیر گذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا میتونست کمکم کنه.بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_چهل_و_نهم 🌈 جالب شد!!! هردو مرد زن
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_پنجاهم 🌈
باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم.
حاج مهدوی وحاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند.به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم.او چهره اش در هم بود .من او را خیلی اذیت کرده بودم.قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه ترین و ملتمسانه ترین لحن خطاب به او گفتم:
_منو ببخشید..بخاطر همه چیز..
و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم.
به محض ورود م به خوابگاه همه ی نگاهها به سویم معطوف شد.و کسانی که منو میشناختند پرسیدند کجا بودم؟
من که واقعا نمیدانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاهشون کردم وگفتم:جای بدی نبودم.هرکجا بودم برام خیر بود.
و با این جواب اونها رو از سوالهای بیشتر بازداشتم!
فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست.به او نگاهی شرمسار انداختم.او آفتاب مهربانی بود!
با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت:بیا عزیزم شامتو بخور تا از دهن نیفتاده!
فردا صبح دیگه برمیگردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی
اسم تهران اومد یاد بدبختیهام افتادم.چقدر این سفر کوتاه بود.کاش بیشتر میماندم..
فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد
-تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟
با تکان سر تایید کردم.
در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه ی شهدا، من از ترس کامران مسعود ونسیم...
تو میترسی سال بعد قسمتت نشه بیای ،من میترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه.آهی از ته دل کشیدم..مثل همه ی روزهای سپری شده.مثل همه ی عمرم!
فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد:
_چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده.
گفتم:چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم
فاطمه خنده ی کوتاهی کرد:
-تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی!
دوباره بذر شک وحسد در دلم جوانه زد.
پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟
فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد.با لحنی خاص گفت:
-آره! فکر میکنم
قلبم فشرده شد.
پرسیدم:از کجا؟! چطور اینقدر خوب میشناسیش؟ مگه آشناتونه؟
او حالت صورتش تغییر کرد.قسم میخورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد.ظرف عذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت:
-بیا..بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور.امشب بهمون رحم کردند شام کبابه.
من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ گیرانه ذل زدم به چشمهاش! گفتم:
حرف رو عوض نکن..نمیخوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟
او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت:
-هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم.
من با دلخوری گفتم:پس منو محرم خودت نمیدونی هان؟! باشه نگو.ببخشید اصرارت کردم.
افکار مختلف مثل موریانه روح وجانم رو میخورد.دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد.نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود.؟؟ نکند؟ ؟ وای! ! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت میموند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده تر از خودم میدونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن!
فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت:
_گفتن بعضی چیزها آزاردهنده ست.این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی.من ضعیفم.
من واقعا دیگه گیج شده بودم.با تعحب پرسیدم:اخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزار دهنده ست؟؟!!
او نگاهی به اطراف کرد و گفت:
_گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم.در اصل اون چیزی که نمیخوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده ست.
بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت:
حالا هم زود غذاتو بخور.الان چراغها رو خاموش میکنن بی شام میمونی ها!
من با یک عالمه سوال بی جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی توجه به دیگرون روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم.
فاطمه چه چیزی رو از من پنهون میکرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزار دهندست؟
من تا ساعتهافقط به این چیزها فکر میکردم!!!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_پنجاهم 🌈 باهم به سمت خوابگاه حرکت ک
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_پنجاه_و_یکم 🌈
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسرده تر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد.گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت :
*نه..من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
*دیدمت داری گریه میکنی.اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن.حتما اسمش رو شنیدی.شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم.دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده.اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم.حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود.انگار روح داشت.نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد.دوباره چشمهام ترشد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود..اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمه ها اون جوری تا میکنی یا به من عسل ها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا.فاطمه میگفت شما به مهمون اولی ها یک عنایت ویژه ای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه.خواهش میکنم دعام کن..اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم..ولی بخدا میخوام عوض شم.کمکم کنید.
گوشه ی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس وحرف آخر رو زدم:
من عاشقم! !! عاشق یک مرد پاک..اول دعا کن پاک شم.بعد دعاکن به عشقم برسم..من دلم یک مرد مومن میخواد.کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه...اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم وبرات یه ختم قرآن برمیدارم...شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم.چقدر آروم شدم...نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم.انگار که مدتها خواب بودم.حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم.فاطمه در تختش نبود.رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نماز ی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم.واین حس خوبی بهم میداد.فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدارشدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو وتنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم:با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم.فاطمه در راه ازم پرسید:خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم:کوتاه بود!!
اوگفت:دیدی گفتم با همه ی سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! ان شالله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم:ولی کل سفر یک طرف ، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس ،شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خنده ی ریزی کرد وگفت:خب پس سبب خیر شدم.خداروشکر.
بله!! توشه ی من از این سفر پنج روزه وپرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد.برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسرده وار و کسالت آور بود همه ی واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود .
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپه ای هام به کابوس هایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم.هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناک تر و ترسم بیشتر میشد.میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم.فاطمه با نگاهی پرسشگر ومضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم.آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم،با نجوا گفتم:نه! !
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم..میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم.فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشارداد
-نگران چی هستی؟خدا هست ..جدت هست..آقات هست...من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود..زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید:از کی حرف میزنی؟
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #پارت_پنجاه_و_یکم 🌈 هرچه به فردا نزدیکتر
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#پارت_پنجاه_و_دوم 🌈
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خب..منظورم اون دوستمه که خارجه..بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت :
اره ان شاالله میببنیش.مگه نگفته بودی تلفنش روداری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم وبا ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم .ظاهرا شماره ای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شماره ای ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم. .آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟
فاطمه آهی کشید.انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت:خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
من هم دوستی صمیمی داشتم که هروقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه.اون برام مثل یک خواهر بود.ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد.پرسیدم:
ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پراز اشک شد.
گفت:رفت به دیار باقی..رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازه ست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود.
پرسیدم:متاسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خنده ی تلخی کرد.
گفت:از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم.چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم.این حس رو من هم تجربه کرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم.:میفهمم فاطمه جان.ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی...نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدابیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دوهفته ی بعد...
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم.یکی از بچه های مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت:الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند.و همه نگران وناراحت فاطمه و ..
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان..قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید.من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهره ی بچه ها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت:من فک میکردم باقضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم:چرا اینقدر فاطمه از یاداوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنی دار بین اعظم و وحیده رد وبدل شد.
وحیده گفت:توچیزی میدونی؟
گفتم : نه.اولین باره دارم میشنوم.ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت:از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی.الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف وبزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت.الهام فقط دوستش نبود.دختر عموش هم بود.فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه.آخه طفلکی حامله بود.تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی.وبخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه.خلاصه نمیدونم چی میشه که ...
اعظم به وحیده تشر زد :وحیده لطفاا! !!
شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت:چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت:حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد.اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود.فکر نمیکردم فاطمه ی شاد وخوش زبون این شش ماه غصه ای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه.فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم .از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ودوم وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شنا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وسوم
پایین کلاس ایستادم و گفتم:
_ خیلی خب... حالا که به مبحث حجاب و محرم٫نامحرم و پوشش علاقه دارید، موضوع کلاسمونو فلسفه ی حجاب میذاریم.
یکی دیگر از آنها رو ترش کرد و گفت:
_ خدا وکیلی حجاب هم فلسفه داره؟! ولمون کن حضرت عباسی...
با حرف او بقیه هم شیر شدند و هر کس نظرش را ابراز می کرد و اعتراض بود پشت اعتراض... و من همین را می خواستم که کلاس را به چالش بکشم. خانم عزتی چند بار روی میز زد، نظم را برگرداند که با اشاره ی من مواجه شد و دوباره سکوت کرد. رو به آنها گفتم:
_ اینجوری که نمیشه. با این همهمه هیچکس حرف اونیکی رو نمی فهمه. بیاید نوبتی حرف بزنیم و نظراتمونو بگیم. شاید شما منو متقاعد کردید. شایدم من شما رو...
_ حاج خانوم... شما عین کلاغ سیاه میای و میری... دلت نمیخواد کفتر باشی؟
همه خندیدند. من هم...
_ حوری جون... حوری ها که چادر ندارن، سیاه نیستن. سفیدن با دو تا بال قشنگ...
و چند بار دست هایش را باز کرد و ادای بال زدن در آورد.
_ میمنت جون... بسیار مشعوف و میمون می شدیم اگه چهار تار موهاتو گلابتونی می نداختی بیرون و یه رنگ شاد میپوشیدی. بابا دلمون پوسید.
و از ته کلاس یکی گفت:
_ میمون خودتی نفله... از خودت مایه بذار.
و جواب شنید:
_ باشه پیشی ملوسه. ما میمون تو گربه، بی صفت خانوم.
دستم را بالا گرفتم و گفتم:
_ توی کلاسمون توهین قدغنه. اگه بشنوم تنبیه میکنم.
همان دختر که روی صندلی ولو شده بود گفت:
_ مثلا چیکار می کنی؟ یه لنگه پا نگهمون میداری؟
و دوباره کلاس روی هوا رفت. یک تای ابرویم را بالا بردم و با حالتی مصنوعی گفتم:
_ خیر... برنامه ی دیگه ای دارم. پس از این به بعد توهین ممنوع.
و خودم هم نمی دانستم برنامه ی تنبیهی ام چه خواهد بود و از خدا می خواستم این بحث را کش ندهند.
_ شما زیر چادر، سیستم خنک کننده هم داری؟ بالاخره تابستونه، پنکه ای، کولری...
همه خندیدند. با خنده گفتم:
_ فکر می کردم فقط پسرا از این متلکا بندازن... شما دیگه چرا... بی انصاف منم که دخترم مثل خودتون.
و دوباره خندیدم. یکی گفت:
_ دیگه چی میشنوی؟
ارتباط برقرار شده بود. باد به غبغب انداختم و گفتم:
_ خیلی چیزا... خانوم... همه شهرنشین شدن شما چرا چادرنشینی؟ خانوم... شما سوالات شرعی هم جواب میدین؟ دبیرستانی که بودم یه آقا پسری گفت بمیرم برات، همه موهاشونو فشن می کنن تو ناچارا ابروهاتو فشن کردی... خب من اونموقع همسن شما بودم و هنوز ابروهامو مرتب نکرده بودم و اینجاهاش سیخ سیخی بود
و اشاره ای به ابتدای ابرویم کردم. همه از خنده دل درد گرفته بودند که دختر ولو شده روی صندلی گفت:
_ میگم... شما کچلی؟
نگاهی به او انداختم و گفتم:
_ اگه یه آقا پسر بودی میذاشتم تو کف این سوال و متلک بمونی چون اسلام دست و پامو بسته بود.
و رو به خانم عزتی گفتم:
_ بی زحمت پرده رو می کشید؟
خانم عزتی متعجب پرده را کشید و من شال را آرام از سرم برداشتم و گیره را از موهایم باز کردم و سرم را تکان دادم و گفتم:
_ نه... نیستم. خیلی هم خوشگلی و سلامت موهام برام مهمه.
کلاس به سکوت کشیده شده بود و همه مثل ندیده ها به من خیره شده بودند. انگار انتظار چنین حرکتی را از من نداشتند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وسوم پایین کلاس ایستادم و گفتم: _ خیلی خب... حالا که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وچهارم
آرام موهایم را جمع کردم و مثل اول شال را مرتب روی سرم تنظیم کردم و گفتم:
_ خب... اگه متلکا و خوشمزه بازیاتون تموم شده که...
دختر ولو شده گفت:
_ حجاب زوره... اجباره... نمی دونم این شال و روسری رو کی اختراع کرد که خفه ش کنم.
با نگاهی مهربان گفتم:
_ بیاید درمورد حجاب اجباری صحبت کنیم. موافقید؟
با سکوت آنها که مواجه شدم ادامه دادم:
_ اول باید بدونیم که حجاب یکی از توصیه ها و ملزومات دین اسلامه.
صدایی از ته کلاس گفت:
_ مگه ترکیه و امارات و عربستان و عراق، مسلمون نیستن؟ چرا اونا حجابو اختیاری کردن؟
_ خب این بر می گرده به سیاست حاکمیتشون. هر کشوری حاکمیت و قوانین خاص خودشو داره.
_ ما مسلمون نباشیم تکلیفمون چیه؟ بابا ول کنید این سخت گیریا رو...
_ بهم بگید که پیرو چه دینی هستید؟ اگه اسلام رو قبول دارید که بحث روشنه. باید اسلام رو تمام و کمال قبول داشته باشید.
_ توی قرآن هم نوشته لا اکراه فی الدین...
نگاهی به دختری انداختم که کنار پنجره نشسته بود و این اولین جمله بود که از او می شنیدم.
_ بله... این جمله ای که گفتی دقیقا بخشی از آیه ی دوم آیة الکرسیه، احسنت. درسته که گفته شده لا اکراه فی الدین... هیچ اجباری در پذیرش دین نیست. اما اینم گفته که وقتی پیرو یه دین هستی که یه دین کامل تری بعد از اون دین میاد، تو ای بنده ی خدا موظفی که کاملترین دین رو انتخاب کنی و اسلام آخرین و کاملترین دین خداست. حالا... گفتیم که لا اکراه فی الدین... اما عزیز دلم همونطور که مثل خیلی از خانوما که دلت میخواد از قوانین دینت شونه خالی کنی، بهتره بدونی در کنار این یه جمله ی مقدس، ۱۲ آیه ی شریفه وجود داره که درمورد لزوم و واجب بودن حجاب گفته شده. پس شد ۱۲ به ۱ ... عقلت چی حکم می کنه؟ کدومش بیشتره؟ جوابشو به عقل خودت واگذار میکنم.
سکوت کرده بودند. لازم بود کمی از آنها تعریف کنم.
_ خیلی عالیه که تحقیق کردین، حتی در حد همون لا اکراه فی الدین... اما کاش آویزه گوشمون کنیم که تحقیقاتمون جامع باشه و یه چیز تکراری لقلقه ی زبونمون نشه فقط برای رفع مسئوایت.
_ اگه کسی مسلمون نباشه چی؟
_ سوال خوبی بود. ادیان دیگه هم از قدیم الایام خانوماشون با حجاب بودن. حتی کشورای اروپایی و آمریکایی هرگز به این برهنگی الانشون نبودن. راه دوری نمیرم. حتما همه تون سریالای خارجی رو که برای شصت هفتاد سال پیش بوده رو دیدین. لباسای چند لایه و آستینای پفی و بلند و کلاهی که سرشون میذاشتن. این برهنگی تازه بهشون تزریق شده... حالا... مسیحی، یهودی، بودایی، هر دینی که داشته باشیم...
دختر ولو شده که بچه ها بهار صدایش می زدند، حرفم را قطع کرد و گفت:
_ من پیرو هیچ دینی نیستم.
دلسوزانه و متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
_ به فرض که لائیک... اصلا هر چی... الان توی یه کشوری داریم زندگی می کنیم به اسم ایران که یکی از قوانین رسمیش حفظ حجابه... اصلا دیگه بحثی نمی مونه. قانونه و همه موظف هستن پیروی کنند. تازه با این حجم از بد حجابی و لباسای ناجور و شال و روسریای شل و افتاده خیلی دارن آسون میگیرن که هیچی نمیگن.
_ آخه حجابم شد قانون؟
_ بالاخره هر جایی یه قوانینی داره دیگه. ماها که شهروند یه جایی هستیم موظفیم قوانین اون مکان رو رعایت کنیم. پس جای بحثی نیست.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وچهارم آرام موهایم را جمع کردم و مثل اول شال را مرتب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وپنجم
دختر پای پنجره گفت:
_ حجاب خیلی سخته. اینو فقط من نمیگم ها... نظر بقیه خانوما هم همینه. چرا باید با حجاب داشتن خودمونو اذیت کنیم؟
_ بذار سوالتو با سوال جواب بدم. تا حالا دندونپزشکی رفتی؟ دیدی سوزنو می زنن به لثه مون و دندون رو با مته سوراخش می کنن؟! از شدت ترس و وحشت دسته های صندلی رو محکم می گیریم. آخر کار هم که دکتر کارشو انجام میده، یه مشت پنبه می چپونه توی دهنمون. حالا با این همه شکنجه ای که شدیم میگیم آقای دکتر، جلسه ی بعدی رو چه وقتی بیام؟! چرا نمی زنیم توی گوش دکتر؟ چرا فحشش نمی دیم؟
بهار گفت:
_ چون توهین قدغنه...
بچه ها خندیدند و من هم با خنده گفتم:
_ آفرین... مباحثو داری خوب یاد میگیری...
و بعد با نفس عمیقی گفتم:
_ چون ظاهر این کار درد و آزار و سختیه اما باطنش درمان ماست و به نفع و سود ما هست. « وَ عَسیٰ أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ » و چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید و در آن خیر شما باشد. ( بقره ۲۱۶ )
کلاس به شکل عجیبی ساکت شده بود و توجه بچه ها کاملا به حرف های من بود تا اینکه یکی گفت:
_ شاید یکی دلش نخواد چادر سر کنه...
_ منظور از حجاب چادر نیست. منظور پوشش کامله. توی اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب چادره اما... روایت داریم که میگه چادر حجاب برتره. شما می تونید چادر نداشته باشید اما حجاب کامل داشته باشید یا برعکس، می تونید چادری باشید اما حجابتون ناقص باشه...
_ یعنی چی؟ من که گیج شدم.
_ خب خیلیا چادر ندارن اما انقدر قشنگ و معقولانه لباس می پوشن که هم حفظ حجاب باشه هم آراسته و شیک باشن هم با تیپ و رفتارشون جلب توجه نکنن اما خانومای چادری هم داریم که چادر پوشیده اما با آرایش غلیظ و رفتار زننده و لباس ناجوری که زیر چادر میپوشه که وقتی چادرش کنار میره باعث خجالت آدم میشه، کلی جلب توجه می کنه. اینجور حجابی اصلا به درد نمیخوره. اینجور خانومایی حرمت و حیثیت بقیه ی خانومای چادری رو به خطر می ندازن و زیر سوال میبرن. چادر ارثیه ی حضرت زهراست. به حرمت حضرت زهرا، هر کسی که این تاج بندگی رو انتخاب می کنه باید آداب حفظ و رعایت شئوناتش رو هم بلد باشه و درست حفظش کنه. کسی که انتخابش می کنه باید با خودش به توافق رسیده باشه که حفظش کنه و برای تفریح و امتحان اونو نپوشه که یه ماه بپوشه یه ماه نپوشه. یه جاهایی بپوشه یه جاهایی نپوشه. به قول پدرم... یا رومی روم، یا زنگی زنگ...
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وپنجم دختر پای پنجره گفت: _ حجاب خیلی سخته. اینو فقط
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وششم
حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهشان می فهمیدم. به لبه ی میز تکیه دادم و گفتم:
_ می دونید چیه؟ واقعا هم حجاب سخته، این کاملا درسته و منم باهاتون موافقم.
بعد با مکثی کوتاه ادامه دادم:
_به نظرتون توی کدوم کشور معدن الماس داریم؟
هر کدام اسم یک کشور را بردند.
_ واقعیت اینه که توی هیچ کشوری معدن الماس وجود نداره.
همه با تعجب نگاه می کردند که گفتم:
_ الماس رو از معدن زغال سنگ به دست میارن. در حال حفر زغال سنگ، انقدر جلو میرن که شاید به الماس برسن. اونم به یه ذره الماس. جنس الماس از کربنه همون طور که زغال سنگ هم از کربنه. کربنا همه شون میشن زغال سنگ و فقط یه ذره ش میشه الماس. زغال سنگ رو توی کوره ها می سوزونن و خاکسترش هم به باد میدن اما دیدین یه ذره الماس رو با چه عزت و احترامی نگه میدارن؟ این مثالو گفتم که بگم جنس همه ی خانوما یه جوره. هیچ خانومی نمی تونه بگه جنس من فرق می کنه. همه مثل هم هستن. توی اون معدن هم جنس همه از کربنه. فشار شدیدی که به کربنا وارد میشه باعث میشه کربن ها فشرده و منسجم بشه و اون وسط یه ذره الماس شکل بگیره و تولید بشه. حجاب داشتن سخته، درست مثل الماس شدن. اما این ما هستیم که تصمیم میگیریم زغال سنگ بشیم یا الماس؟! برای الماس شدن یه ذره فشار و سختی لازمه.
خانم مراقب وارد کلاس شد و گفت:
_ خانوم هاشمی فرمودن وقت جلسه ی اول تمومه.
با لبخند تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم و به همراه خانم عزتی وارد دفتر مدیریت شدیم. خانم هاشمی گفت:
_ شیری یا روباه؟
خانم عزتی به جای من جواب داد و گفت:
_ شیرِ شیر... ماشالله بهشون اصلا نیازی به حضور من نبود. خیلی ماهره.
شرمگین سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ لطف دارید.
خانم عزتی گفت:
_ لطف نیست، اعتراف واقعیته. هم بلده کاری هم مباحثت دقیق و کاربردیه. من دیگه لازم نمی بینم برای مدیریت کلاس همراهت باشم چون خودت از پس بچه ها برمیای اما کنجکاوم بدونم ادامه ی بحث به کجا میرسه بسکه قشنگ و منطقی بازگو شد.
از تعریفات خانم عزتی خجالتی شدم و زمان بندی جلسات را که از خانم هاشمی گرفتم، موبایلم زنگ خورد. حسام بود که گفت جلوی مرکز منتظرم هستند. سریع خداحافظی کردم و از مرکز خارج شدم. انگار کوه کنده بودم. خستگی به کنار، شدیدا گرسنه بودم و صدای ضعف معده ام را به وضوح می شنیدم. نمی دانستم با چه رویی بگویم کمی خوراکی به من برسانند. استرس و غلبه به این جو جدید و ترس آور، کار دستم داده بود. حالا کی حوصله داشت شلوغی بازار را هم تحمل کند؟!
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وششم حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وهفتم
( حوریا می گوید )
مشغول نظافت آپارتمان بودیم. تصمیم داشتیم تا اینجا را سر و سامان نداده ایم، دیگر به خرید نرویم. خریدهای دفعه ی پیش را یک راست به اینجا آورده بودیم و حالا جلوی دستمان را می گرفت. به حسام گفتم نظافتچی خبر کند که کمکمان باشد. گوشی را سمت من گرفت که خودم هماهنگ کنم. نمی دانم دلیلش چه بود؟ فقط گفت ( عهد بستم. تو که عهد نبستی، خودت تماس بگیر ) از مرکز خواستم دو نفر زبر و زرنگ را بفرستند. وقتی که آمدند سریع دست به کار شدند. چنان با تبهر و سرعت تمیز می کردند، که من در کارشان مانده بودم. مادرم برایمان غذا آورد و خودش خیلی زود به خانه برگشت که پدرم را تنها نگذارد. حسام هم بعد از خوردن غذایش راهی اتاقش شد که خانم ها معذب نشوند. آشپزخانه برق می زد و لوازم برقی که باقیمانده بود رنگی از تازگی به خود گرفتند. تا شب اتاق ها، سرویس بهداشتی و هال و حتی بالکن را مثل دسته ی گل تحویل دادند و آماده ی رفتن شدند که حسام حق الزحمه را به علاوه ی انعام به بهانه ی شیرینی خانه ی نوعروس به آنها داد و با ذوقی که داشتند، راهی شدند. تمام تنم درد می کرد اما بهای این خستگی، خیلی شیرین بود. نگاهم را توی خانه چرخاندم و از ذوق خانه ای که قرار بود زندگی مشترکم را در آن آغاز کنم، لبخند پهنی روی چهره ام نشست.
_ کبک خانومم خروس میخونه انگار... ببینم... تو خسته نیستی؟
و کنارم نشست و دستش را به پشتم انداخت. خودم را کش آوردم و گفتم:
_ تا باشه از این خستگیا...
چشمانش برقی زد و مرا به سمت خودش کشاند.
تنم فشرده شد.
_ آخیییییش... استخونام صدا داد.
نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت:
_ خسته ای... ماساژ میخوای؟
با انگشت به پیشانی اش زدم و گفتم:
_ ای فرصت طلب. من بیشتر به یه دوش اساسی احتیاج دارم.
باز هم شیطنت آمیز گفت:
_ بفرما حموم...
و اشاره ای به حمام کرد. ادامه ی بحث بی فایده بود و من حریف شیطنت هایش نبودم.
_ نمی خوام. خونه ی خودمون حموم داریم
و برایش زبان درازی کردم. اخمی کرد و گفت:
_ اونجا خونه ی باباته... اینجا میشه خونه ی خودمون... باید تنبیهت کنم.
و در یک حرکت مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت و به طرف حمام می رفت. دست و پا زدنم بی فایده بود و صدای جیغ من و خنده ی حسام کل آپارتمان را پر کرده بود که صدای زنگ آمد. حسام به آرامی مرا زمین گذاشت و گفت:
_ برو حجاب کن خانوم
با تعجب گفتم:
_ منتظر کسی بودی؟
دستی به موهای ژولیده و تیشرت کج شده اش کشید و گفت:
_ سمساره... گفتم بیاد این وسیله ها رو ببره جلو دستمون باز بشه...
و بعد با غرولند به سمت در رفت که زیر لب می گفت ( یه دقیقه آدمو راحت نمیذارن ) با خنده از ناکامی اش چادر و روسری را پوشیدم. وسایل را که بردند با حسام به منزل پدرم رفتیم که شام بخوریم. از فردا دوباره خرید ها و چیدمان شروع میشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وهفتم ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شصت_وهشتم
در کنار خرید جهیزیه، خرید های عروسی شان هم انجام می دادند. به چند آتلیه و تالار هم سر زده بودند و نمونه کارهایشان را با هم مقایسه می کردند که با بهترینشان قرارداد ببندند. همه ی خرید ها یک طرف، لذتبخش ترین خریدشان، حلقه ها بود. حاج رسول با ذکر اینکه طلا برای سلامتی آقایان ضرر دارد و اسلام آن را حرام دانسته، تأکید کرد برای حسام سفارش حلقه ی پلاتین بدهند که همیشه آن را بتواند نگه دارد و به انگشتش بیاندازد. با وسواس پاساژها را می گشتند و فقط حوریا بود که حلقه را امتحان می کرد چون قرار بود سر هر کدام از طرح ها به انتخاب رسیدند پلاتینش را برای حسام سفارش دهند. بعد از چند ساعت جستجو، سر یک حلقه که تک نگین برلیان داشت و یک رینگ ساده بود به توافق رسیدند. به نظر جفتشان هم محکم بود هم شیک و ساده و باوقار. کارها را که انجام دادند، خستگی شان را به رستوران بردند. پیتزا سفارش دادند و تا آماده شدن سفارش، از کارهایی که هنوز مانده بود؛ گفتند. حسام حلقه را در آورد و آرام به دست حوریا انداخت. حوریا دستش را کمی بالا آورد و گفت:
_ هر چی بهش نگاه میکنم بیشتر ازش خوشم میاد.
_ مبارکت باشه
حوریا سر کج کرد و گفت:
_ مبارک جفتمون باشه.
حسام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ حوریا جان. دلم می خواد لباس عروستو برات بخرم.
حوریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ برای چی؟ خب کرایه می کنیم.
حسام مهربانانه لبخندی زد و گفت:
_ هزینه ی خرید و کرایه ش تفاوت چندانی نداره... دوست دارم هر سال سالگرد ازدواجمون بپوشیش. به یاد روز عروسی مون حال جفتمون خوب بشه.
حوریا خندید و گفت:
_ هر سال؟ حتی وقتی یه پیرزن بی دندون و گیس سفید شدم؟
حسام قربان صدقه اش رفت و گفت:
_ آره... هر سال باید بپوشی برام. هر سال باید عروس بشی. گفتم آمادگی داشته باشی که توی انتخابت دقت بیشتری به خرج بدی.
حوریا از دلبری های حسام به هیجان آمده بود و چقدر دوست داشت حس و حال این لحظات را تا همیشه در ذهنش نگه دارد. به همین شفافیت و زیبایی. از خدا می خواست آلزایمر نگیرد و مزه ی عاشقانه ها هرگز از زیر زبانِ قلبش نرود و فراموش نشود.
_ خانومم فردا بریم چند جا لباسا رو ببینی؟
_ فردا باید برم مرکز مروارید. جلسه ی دوم کلاسمه.
_ همون ساعت چهار؟
حوریا گاز بزرگی به پیتزایش زد و سری تکان داد. لقمه را که جوید گفت:
_ دوشنبه و پنجشنبه ساعت چهار عصر.
_ خب حله... مثل دفعه ی قبل رأس ساعت شش میام دنبالت که بریم مزون ها رو ببینیم.
حوریا از ذوق پوشیدن لباس عروس، اشتهایش پرید و بقیه ی پیتزایش باقی ماند که با اعتراض حسام مواجه شد. دست خودش نبود. واکنش هیجانش درست برعکس حسام بود و چیزی از گلویش پایین نمی رفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
mohammad reza noshe vaar - too migi refighami - 128 - musicsweb.ir.mp3
3.69M
#مداحی
تومیگیرفیقمیتوازاونرفیققدیمیا! ❤️🩹
بینمنوتو . . .
مرگهمنمیتواندجداییبیندازد♥️
فاصلهکهدیگرهیچ🫀:)
@chadorane87
•••قیامتبیحسینغوغاندارد
-شفاعتبیحسینمعناندارد
-حسینیباشکهدرمحشر،نگویند
چراپروندهاتامضاندارد💔🚶♀..!(:
@chadorane87
سلام دوستان
⭕️⭕️ یک خبر مهم 📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
با یکی از افراد موثق
بحث درباره این (کانال کربلا ) که جدیدا خیلی پیامش داره در بین مخاطبین دست به دست میشه، با عنوان اینکه رایگان برای سفر کربلا قرعه کشی میکنه بود ؛
گفتند گویا متاسفانه این کانال متعلق به جریان سید صادق شیرازی هست و در بین راه هم حسابی روی مغز افراد کار می کنند و ...... حتی گفتند باهشون درگیر هم شده بودند
گفتند ، گویا دارند از این طریق یارگیری می کنند و علیه نظام کار می کنند...
متاسفانه دست روی نقطه ضعف مردم که بحث مالی هست و نقطه احساسات مردم که زیارت هست گذاشتند و دارند بالاترین سوء استفاده ها رو می کنند...
اگر عضو کانالشون شدید بهتره سریعتر خارج بشید و به سایر دوستانتون هم اطلاع رسانی کنید 📣📣
#نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
💥میگم نماز بخون ، میگه دلت پاک باشه ، چی بهش بگم؟
#استاد_قرائتی•
#قرمهسبزیروح 😋
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------