[توبرایخداباش،
خداوهمهملائڪهاش
برایتوخواهندبود... :)♡]
#شیخرجبعلیخیاط
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
✔️یه نکته ی مهم درباره مبارزه با هوای نفس😈
👇🏻👇🏻
🌿ما باید خیلی حواسمون باشه
که سر خدا منت نذاریم.👌
مثلا من ورزش میکنم بعد به خدا بگم:
خدایا ببین دارم مبارزه با نفس میکنم و ورزش میکنم!😒اینا به خاطر تو هستا!!
🚫نه عزیزم ورزش کردنت به درد خودت میخوره چرا منت میزاری سر خدا؟؟؟ به نفعه خودته!!
چطور برای ورزش کردن انقدر روشنه که نباید منت بزاریم چون به نفع خودمونه
همونطور هم نباید وقتی نماز میخونیم سر خدا منت بزاریم.🚫
عزیزم شما که داری مبارزه با نفس میکنی و نماز میخونی
این برای خودته. برای نظم و تمرکز پیدا کردن توی زندگیت هست. برای تربیت هوای نفست هست✔️
چرا وقتی نماز میخونی، سر خدا منت میزاری؟؟؟
اتفاقا باید هر موقع نماز خوندی با یه صدای ضعیفی بگی:
خدایا من نمازام برای خودمه. به نفع خودمه. ازت خواهش میکنم از من حقیر قبول کن😢😞
کلی از خدا معذرت خواهی کنی برای نماز خوندنت. اگه این کار رو نکنی
هوای نفست قوی میشه ها!!!
⛔️اونوقت خدای نکرده ممکنه عاقبت بخیر نشی...
ابن ملجم و بسیاری از عابدانی که بدبخت شدن علتش همین بوده...
⛔️عبادت میکردن اما همزمان هوای نفسشون هم قوی میشده...
🔵از امروز تمرین کن که بعد از هر نمازی با هوای نفست دعوا کنی...
#قرمه_سبزی_روح 😍
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
مَحبوبِمَن!
اگرعاشِقِتوبودنعِبادتنیست؛
پَسچرامنازوَقتۍعاشِقتشدهام
خُدارابیشتَردوستدارَم:))♥️؟!
#عشـٰاقبخوانَند
http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
عِـشقفَقطاونجـٰاکِہامیرالمؤمِنـینخَطاببِہ
حَضرتزَھرا"سمیگَـن؛
زِندگۍپَسازتـوھیچخیرۍنـَدارد..
وَمـنازتَرساینکہعُمرَمطولانۍشَـود
میگـِریَم:))💔..
http://eitaa.com/joinchat/4193779843C125ba6d36b
هدایت شده از | پـٰاتـوقمهدویـون |
اَزنِیࢪوها؎حَشدالشعبےبود:
بِھشگفتَم:«حٰاجقاسِمࢪودَࢪیڪجُملہتَعࢪیفڪُن..!»
بٰاصِدا؎بُلنِدفَࢪیادزدحٰاجقاسِم،عبٰاساݪعࢪاق..💔!»
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
| #زن_عفت_افتخار | #مرد_غیرت_اقتدار
#پاتوق_مهـدویون
🌱|@Patoghemahdaviyoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای تمام وصیت حاج قاسم
دوستت داریم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#جمهوری_اسلامی_ایران
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هرکسی که ز دنیا با سعادت رفت ..
با یه نگاه زهرا (س) با شهادت رفت .. :)
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
خیلی سخته اون لحظات...! وقتی طرف میخواد #شهید بشه خدا ازش میپرسه ببرم یا نبرم...؟!
کنده شدی از دنیا...؟
اون وقته که مثل فیلم تمام لحظات شیرین زندگی از جلوی چشمات رد میشه...!
#شهیدمحمدخانی میگفت..
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
اگࢪ بھ واسطھ خونم حقے بࢪ گࢪدن دیگࢪان داشٺھ باشم بھ خدای ڪعبھ قسم ؛از مࢪدان بےغیرٺ و زنان بےحیا نمیگذࢪم..!!
#شهیدامیرحاجامینی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حیدرافتادرویسَجادهامیرخیبراُفتاد💔!
هدایت شده از روزهای التهاب🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤•
شَک نَدارَم که خَطاڪارَم و بَد ، آہ وَلے
『 بِعَليٍّ بِعَليٍّ بعَليٍّ بہ #علی 』
#ماه_رمضان #شب_قدر #شهادت_امام_علی ع
🍂🥀▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
📸 عکس هوایی از مراسم احیا کنار امام رضا(ع)
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔷نیم نگاهی به بخش کوچکی از توانمدی دفاعی کشور عزیزمان ایران.
نمایش تجهیزات نظامی،دفاعیِ نیروی زمینی ارتش دربازدید فرماندهی کل این نیرو امیر سرلشکر موسوی.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥#موشن_گرافیک | "#فلسطین هم مظلوم و هم مقتدر است"
🍃🌹🍃
#روز_قدس| #ماه_رمضان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگو قاری کمی قرآن بخواند
کمی "یاسین" و " الرحمن" بخواند..🖤
سر قبر علی با گریه زینب
"یتیمی" درد بی درمان.... بخواند...!:(💔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
رفقا نشیم ۶۳۰ خیلی وقته تو این آماریم😕💔
#فـوࢪ
هدایت شده از ..... آیة الضوء ......
به جز از علی ؏
که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون
به اسیر کن مدارا ...
#نحن_ابناء_الحیدر
#اسرای_عراقی
🌺@aiealzoe🌺
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت چهاردهم بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا ا
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت_پانزدهم
یک سال و خوردهای بود که از سوریه برگشته بود.
توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند. بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه محاله."
عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.
بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.
نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.
شنیده بود لشکر #قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار #انتقالی اش.
می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود
فقط برای همین مسئله; #اعزام_مجدد به سوریه.اما نشد.
یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را #افغانستانی جا بزند و با بچه های #فاطمیون برود سوریه.
اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟ میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."
بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی." میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."
ماه #رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد. میخواست آنجا ازم #رضایت بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط #صحن_آزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخوندیم دیدیم یه دفعه #تابوت را آوردند توی حرم. مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند #لا_اله_الا_الله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت. از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"
گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."
محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام #شهید بشه؟"
مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو #سوریه چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."
توی آن سفر مدام به عروسم میگفت: "به مادرم بگو برا #روسفیدی و برای #شهادتم دعا کنه."
شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد...
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی #قسمت_پانزدهم یک سال و خوردهای بود که از
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
قسمت ١٦
شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."
آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم.
با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.
از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد.
¦◊¦◊¦
قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم #خانه مان⊙﹏⊙
رفتم دم در. گفتم: "خیر باشه آقا محسن."
گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."
گفتم: "کجا؟"
گفت: "سوریه."
#عصبانی شدم. صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که #پادگان بودم. چرا اونجا نگفتی؟"
گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."
گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است."
گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."
مثل بچه کوچک زد زیر #گریه. باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.
دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.
گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."
این را که گفتم کمی آرام شد.
اشک هایش را پاک کرد و رفت.
به رفتنش نگاه کردم.
با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"
¦◊¦◊¦◊¦
#فرمانده_گروهانش بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه.
من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم. حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش میانداختم.
مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از #سوریه رفتن نیست. نمی ذارمبری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."
نیمه های شب بهم پیام میداد. چهار پنج بار.
هربار هم پیام های چهار پنج صفحهای.
باید #نیم_ساعت وقت می گذاشتم و میخواندم شان.
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"
وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"
می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت ١٦ شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم ب
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
قسمت١٧
براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"
وقتی می دید زورش به من نمی رسد پیام میداد: "واگذارت می کنم به #حضرت_زینب علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی."
میگفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"
می گفت: "برای اینکه داری #سنگ میندازی جلو پام."
آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد. همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان #لشکر را گرفت.
یکروز کشاندمش کنار و با حالت #التماس گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."
مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از #اشک شد. لبانم لرزید.
گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی."
گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم."
¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦
یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از #دوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود.
توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.
بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."
خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. #شهید میشه خوب هم شهید میشه!"
از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت #اشک ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.
میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از #ترس، قالب تهی میکردم او از #شوق.
.
با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل #پروانه میسوزد.
طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، #دوباره کاغذ و خودکار برداشتم و #نامه نوشتم به امام حسین علیه السلام.
نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."
بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت١٧ براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوری
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
قسمت۱۸
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.یاد غم ها و مصیبت هاش.اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه.