فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥بدون تعارف با خانواده شهید غیرت و ناموس، شهید حمیدرضا الداغی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرچم اروپا، ناتو و آمریکا در ایتالیا به آتش کشیده شد
🔹راهپیمایی روز جهانی کارگر در ایتالیا با دیگر کشورهای قاره سبز متفاوت بود بطوریکه تظاهرکنندگان خشمگین پرچمهای اتحادیه اروپا و سازمان پیمان آتلانتیک شمالی (ناتو) و آمریکا را در این کشور آتش زدند.
🔸همزمان با روز جهانی کارگر در سایر کشورهای اروپایی مانند فرانسه، آلمان، سوئیس، انگلیس و هلند نیز تظاهرات گسترده کارگران و اتحادیههای اصناف برگزار شد.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#_انسان کامل یعنی انسانی که قهرمان همه ارزشهای انسانی است ،در همه میدان های انسانیت قهرمان است.
#_استاد شهیدمرتضی مطهری
#_۱۲ اردیبهشت سالروزشهادت متفکر ،فیلسوف استاد مطهری ،روز معلم گرامی باد.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#تلنگر🙂💛
یهوقتاییفڪرشمنمیکنے ،
امـّـا میشہ ✨
یهوقتاییامهرچقدرفکرشومیکنی
نمیشهکهنمیشه! 🦋
بعدهاکهاز"نشدن"عبورکردی
بهخودتمیگیچهخوبکهنشد...(:''🌱
هدایت شده از گمشده؛🇵🇸
یه جا خوندم نوشته بود...
کسایی که کانال دارن حواستون به محتوایی که داخل کانالتون میزارید باشه..
زمانی که اعضای کانالتون برای خوندن پیامهاتون میزارن باارزشه و میتونن روز قیامت به خاطر اینکه زمانشون رو تلف کردین بازخواستتون کنن...
بچهها این کانال دختران چادری واسه یه دختریه که میخواد چیزایی که میخونه رو گسترش بده تا تلنگری هم واسهی بقیه بشه..🙂
این دختر خانوم میخواد که با فعالیتهاش حداقل یک قدم به ظهور نزدیک تر شه...
فقط خواستم بگم از حالا حلال کنید چون قصد بدی نداریم:) ✨
@hajade ....
#فور_معرفتی 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️رهبر عزیز انقلاب :
اگر منکری دیدید ،
#تذکر_زبانی_بدهید اما نه با زبان گزنده
لازم هم نیست سخنرانی کنید؛
یک کلمه بگویید این کار گناه است.
#بدحجابی_منکره
#ارسالی_اعضا
963_8261256225150.mp3
14.48M
🔉#شاخص_تشخیص_حق_و_باطل
🔹اعتکاف شیعیان در مسجد الزهرا سلام الله علیها در ایالت میشگان آمریکا
* بحث حق و باطل، بحث خدا و شیطان است
* هوای نفس، دورکننده از حق
* داشتن یا نداشتن هوای نفس، شاخصه دقیق و اصلی حق و باطل
* چه چیزی موجب خروج از مسیر حق میشود؟
* آیت الله خامنهای، فقیه رها شده از هوای نفس
* نظر امام خمینی نسبت به رهبری
* عفو رحیمانه رهبری در قبال اغتشاشگران
* چگونگی بهرهمندی از مسیر حق
* حق در سیره اهل بیت علیهم السلام
* وجود سختیهای فراوان برای استقرار در مسیر حق
* حق، واسطه عزتمند شدن یا ذلیل شدن
* چرا مخالفین این نظام ذلیل میشوند؟
* ریشه و شاکله اصلی نظام اسلامی چیست؟
* وضعیت اعتکاف، در قبل و بعد انقلاب
* آیا قبل انقلاب وضعیت دینداری مردم بهتر بود؟
* وظیفه عمارها در قبال ولی فقیه چیست؟
* لزوم توجه به فوائد مختلفه عمل
* الویت انتخاب در بین اعمال صالحه چیست؟
⏰ مدت زمان: ۳۴:٠۵
📅 1402/01/26
📅 شنبه 24 رمضان 1444
#حق
#باطل
#اعتکاف
#هوای_نفس
#آیت_الله_خامنهای
🔔@Aminikhaah_Media
#حدیث_روز
✍ امام علی(ع): اگر به آنچه میخواستی نرسیدی، از آنچه هستی نگران نباش...
📚نهج البلاغه، حکمت69
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از °|کافه آرام☕🤍|°
ܩܟ۬ߺߊࡈࡋࡅߺ߲ࡉ ܟ۬ߺߊࡇߺܟ ܩࡍ߭
[ܟ۬ߺܥߊ]❣❤️🔥❣
ܥ❟ࡄࡅߺ߳ࡅߺ߳ࡉ ܥߊܝܩܢ🫂🦋
ܝܝ݅ܝߺُܭܝࡅߺ߳ࡉ
ܝܝ݅ܝߺُܭܝࡅߺ߳ࡉ
ܝܝ݅ܝߺُܭܝࡅߺ߳ࡉ
°|کافه آرام☕🤍|°
https://eitaa.com/coffee_aram
یک نفر بیاد اینجا ما رند بشیم🥲🌿✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi
-------•••🕊•••-------
#فورهمسایہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترچشم می خوری!!
گفت حاج آقا من تا حالا از این حرفا نشنیده بودم 😅 .
#غیرت🥀
#حاج_حسین_یکتا
#شهید_حمیدرضا_الداغی🇮🇷
#اکیپ_شهادت
زن زندگی آزادی؟
نه ممنون!
ما صد پسر در خون بغلتتد
گم نگردد دختری داریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تلخ اطلاع فرزندان شهید شهرکی از شهادت پدر و مادرشان
شهید شهرکی رئیس پلیس آگاهی انتظامی شهرستان سراوان بود که به همراه همسرش در یک اقدام کور مسلحانه در یکی از خیابانهای این شهرستان مورد هدف گلوله قرار میگیرد و در این حادثه هر دو به فیض شهادت میرسند.
از وی یک دختر ۱۶ ساله و یک پسر۱۵ ساله به جا مانده است.
✍عبدالحمید با پراکندن تخم نفاق مسئول خون این شهداست و باید در پیشگاه عدل الهی پاسخگو باشد...
رهبر انقلاب: شهید مطهری به معنای واقعی کلمه یک معلم بود
🔹یاد شهید عزیزمان مرحوم آیتالله مطهری را گرامی میدارم که به معنای واقعی کلمه یک معلم بود. همهی آن خصوصیاتی که ما در معلمان مدارسمان یا مدرسین دانشگاههایمان انتظار داریم، در این مرد وجود داشت. علم داشت، تعهد داشت، دقت داشت، پیگیری داشت، نظم و انضباط در کار داشت.
🔹بحمداللّه شهادت او هم برکاتی برای کشور داشت. خود ایشان که خب به مقامات عالی رسید و آثار ایشان در اثر این شهادت در دل جامعه جا باز کرد و من توصیه میکنم نوشتههای ایشان و تنظیم شدههای سخنرانیهای ایشان را حتماً به خصوص معلمان، بخوانند.
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خروش سبزواریها در بدرقه شهید «حمیدرضا الداغی»
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتوگو با همسر شهید «حمیدرضا الداغی»
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
معلم گفت: ضمایر را نام ببر؟
گفتم: من، من، من...
گفت: پس بقیه چه شدند؟
گفتم: همه رفتند کربلا!
من جا ماندهام..😔
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_جدید
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪
روایت متفاوت #احمد_نوایی از لحظه شهادت #شهید_حمیدرضا_الداغی
(لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید)
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔺برای غیرت، برای امنیت، برای دین
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
گفتوگو با همسر شهید «حمیدرضا الداغی» ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @I
همین پسر اگه یه روز بهت می گفت خواهرم حجابت رو رعایت کن ، بهش می گفتی توی زندگیم دخالت نکن.
ولی وقتی بخاطر همون بیحجابیت تو خطر قرار گرفتی ، میاد و با جونش دخالت می کنه توی زندگیت..
حالا تویی که توی این خون، دخالت داری!
شهید #حمیدرضا_الداغی
شهید #غیرت
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
https://harfeto.timefriend.net/16827676327401 حرف بزنیم!؟🙂💕
ناشناس
سلاممممممممممم ممممم مممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممم خوبین خوشین سلامتین🙂😂#دختسپاهی
--------------
عع سلامم اجی خوبی😊
من چقد منتظرت بودم فک کردم لف دادی از کانال😁
شکر الحمدالله خوبیم✨💕
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ام ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارف
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ویکم]
هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت
_ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟
_ حسام...
لبخندی زد و گفت:
_ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟
باز هم سکوت کردم.
_ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف...
و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم.
_ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟
زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت:
_ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن.
درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت:
_ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟
حاج میمنت بلند خندید و گفت:
_ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما
پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟!
_ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید.
زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد.
_ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم
_ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم.
حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن...
_ پسندیدی؟
و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ می تونم دست و صورتمو بشورم؟
_ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ویکم] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ودوم]
کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حاج رسول هم صدایش می زدند، نشسته بودم. همسر و دخترش توی آشپزخانه بودند که حاج رسول صدایشان زد.
_ حاج خانوم... حوریا... چرا نمیاید دیگه؟
دختر از کنار درب آشپزخانه با شرم سرک کشید و گفت:
_ مامان میگن ما آشپزخونه می مونیم شما راحت باشید
_ نمیخواد. حسام از خودمونه. بیاید دور هم باشیم.
آرام وسایل باقیمانده را سر سفره گذاشتند و هر دو رو به روی ما نشستند. شرم از حضور ناموقعم، سراپای وجودم را گرفت. اصلا من اینجا چه می کردم؟ چه حس عجیبی بود، وسط یک خانواده بودن و با یک جمع کامل غذا خوردن و هم صحبت شدن. بوی کوفته و نان سنگک و عطر ترشی و بشقاب سبزی و پارچ پر از دوغ هوش از سرم برد و در عین معذب بودن، یک دل سیر غذای خانگی خوردم و غرق شدم در ایام خوشی کودکی ام.
_ دستتون درد نکنه حاج خانوم. خیلی خوشمزه بود. سالها بود چنین غذایی نخورده بودم.
بلافاصله دستپاچه شدم و گفتم:
_ آخه بابام کوفته دوست نداره به همین خاطر مامانم درست نمیکنه.
_ نوش جونتون پسرم. ببخشید حاجی دیر به من گفت که مهمون داره.
_ اتفاقا عالی بود. ببخشید من ناموقع مزاحمتون شدم
حاج رسول گفت:
_ بسه دیگه تعارف تیکه پاره نکنین. بریم توی ایوان که یواش یواش بحثمونو شروع کنیم. فرمانده حوریا... میدونی بابا بعد غذا چی میخوره که...
_ بله... بابا نمیذاره ویتامین غذا به جونش بشینه چایی رو میریزه روی غذا
_ غر نزن دیگه... چاییتو بیار
_ چشم...
دلم برای حرف هایشان ضعف می رفت. چقدر برای نداشتن خانواده ام حسرت تلنبار شده بود به عمق قلبم. روی فرش ایوان نشستم. حاجی هم سعی کرد خودش تنهایی بنشیند. یک پای او اصلا حرکت یا توانی نداشت اما پای دیگرش سالم بود. توی خانه ویلچر را نمی آورد و با دو عصا و پای سالمش از پس حرکت و کارهایش بر می آمد اما انگار تحمل مسافت های طولانی بیرون از خانه، برای آن پای سالم سخت بود و جور حرکت را به پای ویلچرش می انداخت
_ خب... آماده ای شروع کنیم؟
سرم را به نشانه رضایت تکان دادم
_ اول از همه بهم بگو ببینم خدا رو چطور میبینی؟
_ خالق... خدا رو بزرگ میبینم و خالق همه ی جهان هستی
_ خب به نظرت... آیا این خدای بزرگ که اتفاقا خالق تمام جهان هستی هم هست، به نماز من وشما احتیاجی دارہ ؟
سکوت کردم.
_ خدا هیچ احتیاجی به نماز من و شما ندارہ. توی خودِ نماز هم میگیم اللہ الصمد (خدا بی نیاز است) میگن خب، خدا به نماز من نیاز ندارہ،منم ڪه نیاز ندارم،خب خداروشکر،نمیخونم
بذار یه مثال برات بزنم. بچه میاد خونه
میگه مامان !مامان !بیچارہ معلممون. مادر میگه چرا ؟ بچه میگه انقدر مشق احتیاج دارہ گفته هرکدوم دہ صفحه بنویسید، بیچارہ گناہ دارہ، خیلی مشق میخواد. در واقع معلم به یک نقطه از مشق بچه نیاز ندارہ بلکه میخواد بچه با این مشق نوشتنا با سواد بشه و رشد کنه. خدا به نماز ما احتیاجی ندارہ، ما با نماز قد میکشیم. نماز یک دانشگاهه...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ودوم] کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وسوم ]
دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر شد. بی اختیار نگاهم به سمت چادر گلدار سرش کشیده شد « یعنی این همون چادریه کا باهاش نماز میخونه؟» سرم را تکان دادم و نگاهم را به حاج رسول دادم. متوجه حرکتم شده بود. ترسیدم فکر کند چشمم زیادی هرز رفته. تا لحظه ای که سینی چایی را زمین گذاشت و از میان درب ناپدید شد، سرم را بلند نکردم.
_ روزی ماهم از زندگی با حاج خانوم، شده حوریا...
دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت:
_ الحمدلله رب العالمین... میخوام ببینم که، می دونی لازمه ی نماز چیه؟
هر چه را بلد نبودم سکوت می کردم.
_ نماز پیش زمینه های فراوانی داره اما لازمه ی اصلی و واجب اون، طهارته... طهارت قبل از نماز هم که همون وضو میشه. اولین جایی که توی وضو میشوریم صورتمونه. صورت محل آغازِ یک ارتباطه، محلِ شروع دیدار... خب، آب برای چیه؟ آب همونیه که پاک و تطهیر میکنه. در زبان عربی به صورت میگن وجه! وقتی صورتمون رو میشوریم یعنی داریم آمادہ میشیم برای مواجهه. صورت رو میشوریم برای دیداری پاک ،برای چی؟
مثل دانش آموزی حرف گوش کن، آرام و زیر لب زمزمه کردم «مواجهه»
_ صورت محلِ آغاز دیدارہ ،خدا دارہ میگه که بندہ ی من، یادت باشه ،هر ارتباطی توی زندگیت برقرار میکنی ،پاک باشه ها...
حسی عذاب مانند به سراغم آمد. حسی مانند عذاب وجدان. چرا؟ نمی دانم. ارتباط پاک... ادامه داد:
_ خب...مرحله بعدی دست ها هستن. در تمام دنیا دست سمبلِ قدرته. وقتی ما میگیم که دست آمریکا را کوتاہ میکنیم یعنی چی ؟ یعنی قدرت آمریکا رو در هم میشکنیم! حالا... میخوام بدونی که قدرت خانوم ها در چیه؟ زبان؟ اشک ؟جیغ ؟ قدرت خانوم ها در لطافت اوناست. قدرت آقایون درچیه؟ قدرت آقایون در جسم قوی و زورِ بازوی اوناست!
مشتاقانه منتظر بودم ببینم منظورش از این مثال چه بود
_ خب گفتیم آب هم برای پاک کردنه، درسته؟
سرم را تکان دادم
_ می دونستی به خانوم ها گفته شدہ آب وضو رو داخل دست بریزن اما به آقایون گفته شدہ پشتِ دست؟!
گیج و سردر گم گفتم:
_منظورتونو نمیفهمم.
صبورانه مراحل وضو را تا همین قسمت شستن دست ها توضیح داد و یکبار آب فرضی را مثل خانم ها داخل گودی آرنج ریخت و یکبار مثل آقایان روی برآمدگی آرنج که من کاملا متوجه بشوم.
_ از نظر علمی پوستِ داخل دست نازکتر و لطیفتر و پوست پشت دست برعکس هستش. خدا دارہ میگه :خانوم محترم!یادت باشه، قدرت تو که لطافت توست باید پاک نگهش داری! این لطافت برای عرضه توی خیابون و جلوی هرمرد نیست! پاک نگهش دار...
ناخودآگاه چهره ی کریه ساناز جلوی چشمم آمد
_ خدا دارہ میگه که آقای محترم !یادت باشه ،این زورِ بازو و جسم زمخت و قوی رو که بهت دادم باید پاک نگهش داری ، با این زورگویی و گردن کلفتی نکنیا! چایی تو بخور سرد نشه...
تمام هوش و حواسم پی حرف های ساده و بی ریا و پدرانه اش بود. درست مثل یک معلم خوش بیان و با زبانی ساده درس هایی را از او می شنیدم که شاید برای سن بیست و پنج ساله ام خیلی دیر شده بود اما از اشتیاق و میل قلبی ام کم نمی کرد. انگار تازه به سرچشمه ی اصلی رسیده بودم و روحم آن روی پنهان خدا دوستش را تازه آشکار کرده بود و دوست داشت توی این چشمه ی تازه پیدا شده غوطه ور و سیراب شود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وسوم ] دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وچهارم ]
_ چرا اول دست راست رو میشوریم؟
خندیدم و گفتم:
_لابد قانونش همینه.
_ تو از روز معاد و رستاخیز و قیامت چیزی شنیدی؟
_ توی مدرسه یه چیزایی شنیدم.
_ خوب گوش کن ببین چی میگم. ما معتقدیم که نامه عمل آدما رو به دست راست میدن! در زمان شستن دست راست، تو دعای وضو هم هست اگه کسی دلش بخواد وضوش کاملتر و با کیفیت تر باشه دعای وضو رو هم میخونه، وگرنه واجب نیست. توی دعای وضو میگیم که، خدایا بندت دوست دارہ تو روز قیامت نامشو با دست راست بگیرہ. بخاطر همین اول دست راست رو میشوریم. مرحله بعد مسح سر .سر در تمام دنیا نماد و سمبل تفکره. خدا میگه بندہ ی من یادت باشه، هرفکری که توی زندگی میکنی، باید پاک باشه، سالم باشه.
مرحله آخر وضو هم مسح پا... پا نمادِ حرکته! همون دستی رو که کشیدی روی سرت، میکشی روی پا...
و ادای مسح پا را درآورد
_ خدا میگه که میخوام با فکر پاک توی زندگیت قدم پاک برداری! میبینی حسام جان؟! ما با وضو به صورت نمادین و با حضور قلب هم حرکتمون هم فکرمون هم وجهمون و هم روحمون رو طیب و طاهر می کنیم برای یه دیدار. دیدار با کسی که اونقدر ارزش داره که بنده ش پاک به دیدارش بره. چیزایی هم که وضو رو باطل میکنن نجاست ها هستن اعم از اونایی که خودت می دونی تا نعوذبالله مشروبات و خون و چند مورد دیگه که بعدا مفصل برات میگم. حالا نجاست و خون قابل علاجه... با پاک کردن رد نجاست و خون یا عوض کردن لباس حله. اما مشروبات... خنده ای کرد و گفت:
_ این دلستر غیر مجاز تا چهل روز کسی که خورده باشه رو هم نجس میکنه و نه میشه باهاش هم نشین شد نه هم صحبت و نه هم بستر و نه حتی اون شخص میتونه نماز بخونه چون تا چهل روز خود اون فرد یه چیز نجسه.
_چرا؟
سوالم ناخودآگاه بود.
_ خب خدا قانونای سختشو برا چیزایی گذاشته که خیلی برای انسان مضر هستن. مشروبات هم آدمیزاد رو لایعقل میکنه که ممکنه هر کاری بی اختیار ازش سر بزنه و باعث زندگی خودش و اطرافیانش بشه هم اینکه شدیدا برای جوارح و جوانح انسان مخرب و ویرانگره و بیشترین اثر رو روی کبد میذاره که یکی از اعضای حیاتیه هر انسانه. تمام منعیات دین اسلام بخاطر خود انسانه و ریشه ی علمی دارن. حالا این قوانین برا ۱۴۰۰ سال پیشه که اسلام گفته و دانشمندان جهان و حتی مخالفان اسلام تازه دارن به این کشفیات میرسن. دینمون کاملترین دینه باید قدرشو بدونیم.
غرق شدم در شیشه هایی که از ... خالی میشد و چند سال بود که عضو ثابت یخچال خانه ام شده بودند. آن روز نحس توی ویلای شمال و مسخره شدنم توسط آن دختر ویلای بغل دستی... لایعقل شدن. توی فکر رفتم که ببینم از آخرین باری که خوردم تا امروز چهل روز گذشته یا نه؟ مسخره ام می آمد خودم را نجس بدانم اما شرم حضور در برابر این خانواده که امروز با آنها هم نشین و هم سفره شده بودم، مرا وادار می کرد به حساب و کتاب.
_ ادامه بدیم؟
از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
_ اگه اجازه بدید مرخص میشم. باید برم سرکارم.
_ باشه اما قول بده از فردا سر نماز ظهر و عصر بیای مسجد. نمیخوام بخونی. هم طرز نماز خوندن رو نگاه میکنی بیشتر یاد میگیری هم اینکه بحثمون فتیر نمیشه.
قول دادم غیبت نداشته باشم.
_ از قول من از حاج خانوم تشکر کنید. با اجازه تون
_ خدا به همراهت.
و منزلشان را ترک کردم. تمام طول راه و زمانی که در مغازه سپری کردم حرف های زیبا و دلنشین و آموزنده اش توی گوشم میپیچید و شیره ی جانم را شیرین تر می کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وچهارم ] _ چرا اول دست راست رو میشوریم؟
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وپنجم ]
جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال نگاه می کردم. یاد افشین بخیر. دل نمی کند از این ظرف عسل و قصد پایان دادن به مسافرتش را نداشت. اکثر فوتبال های مهم و هیجانی را باهم نگاه می کردیم و الان من چقدر دلتنگ کل کل مان بودم که سر هم آوار می کردیم بابت تیم های مورد علاقه مان. گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. هر چه منتظر ماندم جوابم همان بوق های منقطع انتظار بود. دیگر حتی حوصله ی دیدن فوتبال را هم نداشتم. دوست داشتم قدم بزنم اما تمام بدنم خسته و کوفته بود. امروز تمام اجناسی را که چند روز بود رهایشان کرده بودم، سر و سامان دادم و چیدم و قیمت گذاری شان کردم و از طرفی موج مشتری های ثابتم که خبر داشتند از چیدمان جنس جدید، بیشتر خسته و درمانده ام کرده بود. حرفهای حاج رسول هم حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. درب کابینت را باز کردم که کمی تنقلات برای خودم بیاورم... شیشه ی ... باز نشده که معلوم نبود از کی توی این کابینت مانده بود به روح عصیانگرم چشمک زد. تمام لحظاتی که سپری می کردم دو شخصیت منفی و مثبتم روی گلوی هم چنگ انداخته و به هم سیلی می زدند که یکی مرا مانع شود از پر کردن لیوان... و دیگری لذت چشیدنش را به رخم بکشد و مرا مغلوب کند. در یک لحظه و تنها بایک حرف که توی مغزم می پیچید «لایعقل» بطری را باز کردم و توی سینک خالی کردم و شیر ظرفشویی را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم و شیشه را برای همیشه توی سطل زباله انداختم. انگار تصمیم جدیدی گرفته بودم. توی اتاق خوابم، حوله را روی سرم انداخته بودم و دستی قوی مرا به سمت بالکن هول می داد. هنوز ساعت نماز دختر نشده بود... حوریا... اما انگار دوست داشتم تمام ساعات شب را بنشینم و حیاط و ایوان خانه ی حاج رسول را دید بزنم. چرا؟ خودم هم نمی دانم. «سلام...» صدای هول و دستپاچه ی حوریا از ذهنم گذشت. چشمم را که بستم چیزی شبیه به آینه توی چشمم برق زد. یاد نگاه براق و کهربایی او افتادم... (لعنت به تو حسام. تو که این همه بی جنبه نبودی. دختره توی تموم ساعاتی که اونجا بودی فقط یه سلام هول هولکی بهت داده. تمام حرفایی که زد و شنیدی، مخاطبش باباش بود. این همه دختر رنگارنگ توی پارتی ها آویزونتن یه تف کف دستشون نمیندازی. اون ساناز بدبخت...) صدایم را برای خودم بالا برم و بلند گفتم «اسم اونو نیار» دیوونه شدی حسام. تنهایی مخت رو تاب داده بیچاره... با صدای آمبولانسی که جیغ زنان نورهای قرمز و آبی اش را به سر و ته کوچه پرتاب می کرد، نگاهم از بالا به کوچه پشتی سقوط کرد که درست جلوی منزل حاج رسول توقف کرد و حوریا سراسیمه درب را به رویشان باز کرد و دو پزشک و همیار با تجهیزات پزشکی وارد منزل شدند. انگار شوکه شده بودم... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ تا وسط اتاق شیرجه زدم و به لباسهایم چنگ کوبیدم که بپوشم و به آنجا بروم اما همانجا روی تخت افتادم. «بچه ی این محل نیستی؟؟؟؟» «کاش از اول دروغ نمی گفتم. الان با خودشون نمیگن تو از کجا فهمیدی این وقت شب عین مرد عنکبوتی خودتو رسوندی؟» با صدای همهمه ی کوچکی که از پایین میشنیدم باز خودم را به بالکن انداختم و دورادور دیدم که حاج رسول را با آمبولانس بردند و حوریا و مادرش با ماشینی که حوریا از حیاط بیرون زد و من آن را امروز توی حیاط ندیدم، پشت سر آمبولانس حرکت کردند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وپنجم ] جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وششم ]
تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که از کوچه پشتی می آمد خودم را به بالکن می انداختم و وقتی می دیدم خبری از اهالی منزل حاج رسول نیست بازهم روی تختم ولو می شدم. ساعت از سه می گذشت که بالاخره آمدند. حوریا پیاده شد و درب حیاط را باز کرد و ماشین را به داخل برد. بخاطر انبوه شاخ و برگ درختان، به غیر از ایوان، هیچ جای حیاط معلوم نبود. نفهمیدم حاج رسول هم با آنها بود یا نه... یک زن را دیدم که چادر مشکی را روی دستش انداخت و از ایوان گذشت و وارد منزل شد. هر چه منتظر ماندم کسی دیگر از ایوان رد نشد. « یعنی ممکنه حوریا تنها اومده باشه؟ » « به تو چه؟! همچین حوریا حوریا میکنه انگار رفیق چندین سالشه » بی اهمیت به حسام درونم، چشمانم را کمی ماساژ دادم که باز هم صدای جیرجیر درب ایوان را شنیدم. سجاده را پهن کرد چادر نماز را به سرش انداخت و به نماز ایستاد. دلم پر کشید. به کجا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت و تاریکی روی کوچه پشتی سایه انداخته بود و نوری که از داخل خانه به قامت قاب شده از چادر حوریا وسط اینهمه تاریکی و سکوت می تابید جلوه ای خاص و فرشته مانند به این منظره و دختر حاج رسول داده بود. نمازش را نگاه می کردم که وسط نماز به زانو افتاد و صدای گریه ی نه چندان بلندش تمام سکوت کوچه را در هم کوبید و دل مرا مچاله کرد. « یعنی چه بلایی سر حاجی اومده؟ » هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. فقط باید صبر می کردم و طبق قرارم فردا ظهر به مسجد محله می رفتم و مثلا فردا ظهر ماجرا را مطلع می شدم. حوریا صدایش را پایین تر آورد و با عجله سجاده را جمع کرد و به داخل خانه رفت. محله غرق خواب و سکوت بود. شاید اگر من هم خوابیده بودم هرگز صدای گریه ی دخترانه و بغض شکسته ی حوریا را نمی شنیدم و متوجه تنهایی و درد دلش نمی شدم. صبح هر کاری کردم نتوانستم به مغازه بروم. یک ساعت قبل از اذان خودم را به مسجد رساندم و سراغ حاج رسول را از آنها گرفتم که گفتند امروز اصلا به مسجد نیامده و اگر بیاید حتما برای نماز خودش را می رساند. تا بعد از اذان و لحظه ی نماز منتظر ماندم. در واقع ظاهر قضیه این بود که بی اطلاع باشم. بعد از نماز به سمت منزل حاج رسول رفتم. درست ابتدای کوچه دیدم حوریا ماشین را بیرون میزند. به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به او رساندم و سلام کردم. درب حیاط را قفل کرد و بی توجه به من، زیر لب جواب سلامم را داد و میخواست توی ماشین بنشیند که گفتم:
_ حوریا خانوم...
شنیدن اسمش از زبان من انگار جرقه ای به او زد سرش را بالا گرفت و توی چشمم زل زد و کمی با دقت و البته اخمی ریز براندازم کرد.
_ من حسامم. دیروز با حاجی اومدم سر ناهار مزاحمتون شدم. امروز با پدرتون توی مسجد قرار داشتم، نیومدن.
سرش را پایین انداخت و چادرش را کمی جلو کشید و گفت:
_ ببخشید به جا نیاوردم. بابا بیمارستان هستن. دیشب حالشون بد شد.
توی نقش بی خبری ام رفتم و گفتم:
_ ای بابا... خدا بدنده اتفاقی افتاده؟ دیروز که حالشون خوب بود.
_ بابا مشکل تنفسی دارن. دیشب هر کاری کردیم حالشون خوب نشد مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. الآن دارم میرم اونجا. مامانم از دیشب اونجا هستن میرم که با مامانم جا به جا بشیم
_ آدرس بیمارستان رو بدید منم میام. میخوام تا وقت ملاقات تموم نشده ببینمشون.
آدرس را داد و بی معطلی از او جدا شدم و به سمت خیابان رفتم. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سر متوجهم کرد
_ ببخشید... اصلا حواسم نبود. بفرمایید بشینید. من که دارم میرم بیمارستان...
درب ماشین را باز کردم و صندلی کناری اش جای گرفتم. خودش را کمی جمع کرد و با حالتی از معذب بودن اطرافش را پایید و ماشین را به حرکت در آورد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
۶ پارت از رمان تقدیمتون🌸
۲ پارت جبرانی دیشب
۴ پارت امشب
از امشب هر شب چهار پارت میفرستم چون ممکنه موقع امتحانات یه مدت ایتا نیام..
انشاالله اگه شد بعد از امتحانات یه رمان دیگه هم شروع میکنم