فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتوگو با همسر شهید «حمیدرضا الداغی»
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
معلم گفت: ضمایر را نام ببر؟
گفتم: من، من، من...
گفت: پس بقیه چه شدند؟
گفتم: همه رفتند کربلا!
من جا ماندهام..😔
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_جدید
🎬 چاقو تو رو نکُشت حمیدرضا 😔🔪
روایت متفاوت #احمد_نوایی از لحظه شهادت #شهید_حمیدرضا_الداغی
(لطفا تا انتها ببینید و منتشر کنید)
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔺برای غیرت، برای امنیت، برای دین
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
گفتوگو با همسر شهید «حمیدرضا الداغی» ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @I
همین پسر اگه یه روز بهت می گفت خواهرم حجابت رو رعایت کن ، بهش می گفتی توی زندگیم دخالت نکن.
ولی وقتی بخاطر همون بیحجابیت تو خطر قرار گرفتی ، میاد و با جونش دخالت می کنه توی زندگیت..
حالا تویی که توی این خون، دخالت داری!
شهید #حمیدرضا_الداغی
شهید #غیرت
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
https://harfeto.timefriend.net/16827676327401 حرف بزنیم!؟🙂💕
ناشناس
سلاممممممممممم ممممم مممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممم خوبین خوشین سلامتین🙂😂#دختسپاهی
--------------
عع سلامم اجی خوبی😊
من چقد منتظرت بودم فک کردم لف دادی از کانال😁
شکر الحمدالله خوبیم✨💕
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ام ] چند نفر از چهارپایه و نردبان بالارف
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ویکم]
هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر می رفت. مسیر خیابان و کوچه ی ما را پیش گرفته بودیم «ای دل غافل... این همه دروغ گفتم و آبروی خودمو بردم. فقط می خواست سکه یه پولم کنه و بگه بچه جون منو گول می زنی؟ من خودم اهل محل رو میشناسم. وگرنه کی حوصله درس اخلاق و دین و آیین داره توی این دوره زمونه. بازم خریت کردم. بازم خودمو میخوام رسوا کنم.» سر دوراهی می خواستم به داخل کوچه بپیچم که گفت
_ کجا میری؟ راستی اسمت چی بود؟
_ حسام...
لبخندی زد و گفت:
_ چه اسم برازنده ای... حسام. چقدر آشنا... مگه تو خونه ی ما رو بلدی که سرتو انداختی پایین و جلو رفتی؟
باز هم سکوت کردم.
_ بیا... این کوچه ی ماست. از این طرف...
و به سمت کوچه ی پشتی پیچید. همان کوچه ای که خانه های قدیمی داشت و آن دختر و ساعت شیدایی اش... درست جلوی همان خانه ایستاد. ناخودآگاه چشمانم را بستم و فضای خانه را از بالکن آپارتمانم تصور کردم.
_ بیا دیگه... چرا چشاتو بستی؟
زنگ آیفون را زد. صدای زنی توی پخش پیچید «کیه؟» «فرمانده» انگار صدای خنده ی ریزی شنیدم «اسم رمز» «حوریا فرمانده ی فرمانده» «من قربون بابای خوش ذوقم. خودم میام درو باز می کنم» حاج میمنت خنده ای کرد و گفت:
_ خدا کنه گیر دخترت بیای ببینی چه لذتی داره با دلش راه اومدن.
درب باز شد و یک جفت چشم کهربایی و شفاف بین قاب صورتی مهتابی میان چادری گلدار نمایان شد. لبخندش را جمع کرد و با شرم سرش را پایین انداخت و از جلوی در کنار رفت و هول و دستپاچه سلامی کرد و گفت:
_ بابا چرا نگفتید مهمون دارید؟
حاج میمنت بلند خندید و گفت:
_ حاج خانوم خبر داشت. بیا تو حسام جان. خونه خودته. بفرما
پشت سر ویلچرش وارد حیاط شدم و ناحودآگاه چشمم به سمت ایوان چرخید. ایوانی که محل شیدایی شبانه ی آن دختر بود. حوریا... یعنی این همان دختر بود؟!
_ سلام علیکم. خوش اومدین. بفرمایید داخل. چرا تو حیاط موندید. حاج رسول مهمونتونو سر پا نگه ندارید.
زنی میانسال که عینکی ریز روی چشمش داشت و قرص و محکم چادر رنگی اش را دور خودش پیچیده بود از روی ایوان مرا خطاب قرار داد.
_ سلام... ببخشید مزاحمتون شدم
_ این حرفا چیه پسرم. مهمونای حاج رسول رو چشم ما جا دارن. بفرمایید داخل سفره رو پهن کردم.
حیاط بزرگتر از آنچه از بالا می دیدم بود. درختان سبز و کهنسالی دور تا دور حیاط را گرفته بودند و حوض کوچکی وسط حیاط بود. یک جورهایی مرا یاد خانه ی مادربزرگم می انداخت البته در غالب کوچکتر آن...
_ پسندیدی؟
و خندید. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ می تونم دست و صورتمو بشورم؟
_ آره... هم کنار حوض شیرآب هست هم اون گوشه حیاط سرویس بهداشتی هست. من میرم داخل. شما هم زود بیا سفره رو معطل نذاریم بی حرمتی میشه...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ویکم] هر چه پیش می رفتیم طپش قلبم بالاتر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_ودوم]
کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حاج رسول هم صدایش می زدند، نشسته بودم. همسر و دخترش توی آشپزخانه بودند که حاج رسول صدایشان زد.
_ حاج خانوم... حوریا... چرا نمیاید دیگه؟
دختر از کنار درب آشپزخانه با شرم سرک کشید و گفت:
_ مامان میگن ما آشپزخونه می مونیم شما راحت باشید
_ نمیخواد. حسام از خودمونه. بیاید دور هم باشیم.
آرام وسایل باقیمانده را سر سفره گذاشتند و هر دو رو به روی ما نشستند. شرم از حضور ناموقعم، سراپای وجودم را گرفت. اصلا من اینجا چه می کردم؟ چه حس عجیبی بود، وسط یک خانواده بودن و با یک جمع کامل غذا خوردن و هم صحبت شدن. بوی کوفته و نان سنگک و عطر ترشی و بشقاب سبزی و پارچ پر از دوغ هوش از سرم برد و در عین معذب بودن، یک دل سیر غذای خانگی خوردم و غرق شدم در ایام خوشی کودکی ام.
_ دستتون درد نکنه حاج خانوم. خیلی خوشمزه بود. سالها بود چنین غذایی نخورده بودم.
بلافاصله دستپاچه شدم و گفتم:
_ آخه بابام کوفته دوست نداره به همین خاطر مامانم درست نمیکنه.
_ نوش جونتون پسرم. ببخشید حاجی دیر به من گفت که مهمون داره.
_ اتفاقا عالی بود. ببخشید من ناموقع مزاحمتون شدم
حاج رسول گفت:
_ بسه دیگه تعارف تیکه پاره نکنین. بریم توی ایوان که یواش یواش بحثمونو شروع کنیم. فرمانده حوریا... میدونی بابا بعد غذا چی میخوره که...
_ بله... بابا نمیذاره ویتامین غذا به جونش بشینه چایی رو میریزه روی غذا
_ غر نزن دیگه... چاییتو بیار
_ چشم...
دلم برای حرف هایشان ضعف می رفت. چقدر برای نداشتن خانواده ام حسرت تلنبار شده بود به عمق قلبم. روی فرش ایوان نشستم. حاجی هم سعی کرد خودش تنهایی بنشیند. یک پای او اصلا حرکت یا توانی نداشت اما پای دیگرش سالم بود. توی خانه ویلچر را نمی آورد و با دو عصا و پای سالمش از پس حرکت و کارهایش بر می آمد اما انگار تحمل مسافت های طولانی بیرون از خانه، برای آن پای سالم سخت بود و جور حرکت را به پای ویلچرش می انداخت
_ خب... آماده ای شروع کنیم؟
سرم را به نشانه رضایت تکان دادم
_ اول از همه بهم بگو ببینم خدا رو چطور میبینی؟
_ خالق... خدا رو بزرگ میبینم و خالق همه ی جهان هستی
_ خب به نظرت... آیا این خدای بزرگ که اتفاقا خالق تمام جهان هستی هم هست، به نماز من وشما احتیاجی دارہ ؟
سکوت کردم.
_ خدا هیچ احتیاجی به نماز من و شما ندارہ. توی خودِ نماز هم میگیم اللہ الصمد (خدا بی نیاز است) میگن خب، خدا به نماز من نیاز ندارہ،منم ڪه نیاز ندارم،خب خداروشکر،نمیخونم
بذار یه مثال برات بزنم. بچه میاد خونه
میگه مامان !مامان !بیچارہ معلممون. مادر میگه چرا ؟ بچه میگه انقدر مشق احتیاج دارہ گفته هرکدوم دہ صفحه بنویسید، بیچارہ گناہ دارہ، خیلی مشق میخواد. در واقع معلم به یک نقطه از مشق بچه نیاز ندارہ بلکه میخواد بچه با این مشق نوشتنا با سواد بشه و رشد کنه. خدا به نماز ما احتیاجی ندارہ، ما با نماز قد میکشیم. نماز یک دانشگاهه...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ودوم] کنار حاج میمنت که حالا می دانستم حا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وسوم ]
دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر شد. بی اختیار نگاهم به سمت چادر گلدار سرش کشیده شد « یعنی این همون چادریه کا باهاش نماز میخونه؟» سرم را تکان دادم و نگاهم را به حاج رسول دادم. متوجه حرکتم شده بود. ترسیدم فکر کند چشمم زیادی هرز رفته. تا لحظه ای که سینی چایی را زمین گذاشت و از میان درب ناپدید شد، سرم را بلند نکردم.
_ روزی ماهم از زندگی با حاج خانوم، شده حوریا...
دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت:
_ الحمدلله رب العالمین... میخوام ببینم که، می دونی لازمه ی نماز چیه؟
هر چه را بلد نبودم سکوت می کردم.
_ نماز پیش زمینه های فراوانی داره اما لازمه ی اصلی و واجب اون، طهارته... طهارت قبل از نماز هم که همون وضو میشه. اولین جایی که توی وضو میشوریم صورتمونه. صورت محل آغازِ یک ارتباطه، محلِ شروع دیدار... خب، آب برای چیه؟ آب همونیه که پاک و تطهیر میکنه. در زبان عربی به صورت میگن وجه! وقتی صورتمون رو میشوریم یعنی داریم آمادہ میشیم برای مواجهه. صورت رو میشوریم برای دیداری پاک ،برای چی؟
مثل دانش آموزی حرف گوش کن، آرام و زیر لب زمزمه کردم «مواجهه»
_ صورت محلِ آغاز دیدارہ ،خدا دارہ میگه که بندہ ی من، یادت باشه ،هر ارتباطی توی زندگیت برقرار میکنی ،پاک باشه ها...
حسی عذاب مانند به سراغم آمد. حسی مانند عذاب وجدان. چرا؟ نمی دانم. ارتباط پاک... ادامه داد:
_ خب...مرحله بعدی دست ها هستن. در تمام دنیا دست سمبلِ قدرته. وقتی ما میگیم که دست آمریکا را کوتاہ میکنیم یعنی چی ؟ یعنی قدرت آمریکا رو در هم میشکنیم! حالا... میخوام بدونی که قدرت خانوم ها در چیه؟ زبان؟ اشک ؟جیغ ؟ قدرت خانوم ها در لطافت اوناست. قدرت آقایون درچیه؟ قدرت آقایون در جسم قوی و زورِ بازوی اوناست!
مشتاقانه منتظر بودم ببینم منظورش از این مثال چه بود
_ خب گفتیم آب هم برای پاک کردنه، درسته؟
سرم را تکان دادم
_ می دونستی به خانوم ها گفته شدہ آب وضو رو داخل دست بریزن اما به آقایون گفته شدہ پشتِ دست؟!
گیج و سردر گم گفتم:
_منظورتونو نمیفهمم.
صبورانه مراحل وضو را تا همین قسمت شستن دست ها توضیح داد و یکبار آب فرضی را مثل خانم ها داخل گودی آرنج ریخت و یکبار مثل آقایان روی برآمدگی آرنج که من کاملا متوجه بشوم.
_ از نظر علمی پوستِ داخل دست نازکتر و لطیفتر و پوست پشت دست برعکس هستش. خدا دارہ میگه :خانوم محترم!یادت باشه، قدرت تو که لطافت توست باید پاک نگهش داری! این لطافت برای عرضه توی خیابون و جلوی هرمرد نیست! پاک نگهش دار...
ناخودآگاه چهره ی کریه ساناز جلوی چشمم آمد
_ خدا دارہ میگه که آقای محترم !یادت باشه ،این زورِ بازو و جسم زمخت و قوی رو که بهت دادم باید پاک نگهش داری ، با این زورگویی و گردن کلفتی نکنیا! چایی تو بخور سرد نشه...
تمام هوش و حواسم پی حرف های ساده و بی ریا و پدرانه اش بود. درست مثل یک معلم خوش بیان و با زبانی ساده درس هایی را از او می شنیدم که شاید برای سن بیست و پنج ساله ام خیلی دیر شده بود اما از اشتیاق و میل قلبی ام کم نمی کرد. انگار تازه به سرچشمه ی اصلی رسیده بودم و روحم آن روی پنهان خدا دوستش را تازه آشکار کرده بود و دوست داشت توی این چشمه ی تازه پیدا شده غوطه ور و سیراب شود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وسوم ] دختر با سینی چایی در قاب درب ظاهر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وچهارم ]
_ چرا اول دست راست رو میشوریم؟
خندیدم و گفتم:
_لابد قانونش همینه.
_ تو از روز معاد و رستاخیز و قیامت چیزی شنیدی؟
_ توی مدرسه یه چیزایی شنیدم.
_ خوب گوش کن ببین چی میگم. ما معتقدیم که نامه عمل آدما رو به دست راست میدن! در زمان شستن دست راست، تو دعای وضو هم هست اگه کسی دلش بخواد وضوش کاملتر و با کیفیت تر باشه دعای وضو رو هم میخونه، وگرنه واجب نیست. توی دعای وضو میگیم که، خدایا بندت دوست دارہ تو روز قیامت نامشو با دست راست بگیرہ. بخاطر همین اول دست راست رو میشوریم. مرحله بعد مسح سر .سر در تمام دنیا نماد و سمبل تفکره. خدا میگه بندہ ی من یادت باشه، هرفکری که توی زندگی میکنی، باید پاک باشه، سالم باشه.
مرحله آخر وضو هم مسح پا... پا نمادِ حرکته! همون دستی رو که کشیدی روی سرت، میکشی روی پا...
و ادای مسح پا را درآورد
_ خدا میگه که میخوام با فکر پاک توی زندگیت قدم پاک برداری! میبینی حسام جان؟! ما با وضو به صورت نمادین و با حضور قلب هم حرکتمون هم فکرمون هم وجهمون و هم روحمون رو طیب و طاهر می کنیم برای یه دیدار. دیدار با کسی که اونقدر ارزش داره که بنده ش پاک به دیدارش بره. چیزایی هم که وضو رو باطل میکنن نجاست ها هستن اعم از اونایی که خودت می دونی تا نعوذبالله مشروبات و خون و چند مورد دیگه که بعدا مفصل برات میگم. حالا نجاست و خون قابل علاجه... با پاک کردن رد نجاست و خون یا عوض کردن لباس حله. اما مشروبات... خنده ای کرد و گفت:
_ این دلستر غیر مجاز تا چهل روز کسی که خورده باشه رو هم نجس میکنه و نه میشه باهاش هم نشین شد نه هم صحبت و نه هم بستر و نه حتی اون شخص میتونه نماز بخونه چون تا چهل روز خود اون فرد یه چیز نجسه.
_چرا؟
سوالم ناخودآگاه بود.
_ خب خدا قانونای سختشو برا چیزایی گذاشته که خیلی برای انسان مضر هستن. مشروبات هم آدمیزاد رو لایعقل میکنه که ممکنه هر کاری بی اختیار ازش سر بزنه و باعث زندگی خودش و اطرافیانش بشه هم اینکه شدیدا برای جوارح و جوانح انسان مخرب و ویرانگره و بیشترین اثر رو روی کبد میذاره که یکی از اعضای حیاتیه هر انسانه. تمام منعیات دین اسلام بخاطر خود انسانه و ریشه ی علمی دارن. حالا این قوانین برا ۱۴۰۰ سال پیشه که اسلام گفته و دانشمندان جهان و حتی مخالفان اسلام تازه دارن به این کشفیات میرسن. دینمون کاملترین دینه باید قدرشو بدونیم.
غرق شدم در شیشه هایی که از ... خالی میشد و چند سال بود که عضو ثابت یخچال خانه ام شده بودند. آن روز نحس توی ویلای شمال و مسخره شدنم توسط آن دختر ویلای بغل دستی... لایعقل شدن. توی فکر رفتم که ببینم از آخرین باری که خوردم تا امروز چهل روز گذشته یا نه؟ مسخره ام می آمد خودم را نجس بدانم اما شرم حضور در برابر این خانواده که امروز با آنها هم نشین و هم سفره شده بودم، مرا وادار می کرد به حساب و کتاب.
_ ادامه بدیم؟
از افکارم بیرون کشیده شدم و نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
_ اگه اجازه بدید مرخص میشم. باید برم سرکارم.
_ باشه اما قول بده از فردا سر نماز ظهر و عصر بیای مسجد. نمیخوام بخونی. هم طرز نماز خوندن رو نگاه میکنی بیشتر یاد میگیری هم اینکه بحثمون فتیر نمیشه.
قول دادم غیبت نداشته باشم.
_ از قول من از حاج خانوم تشکر کنید. با اجازه تون
_ خدا به همراهت.
و منزلشان را ترک کردم. تمام طول راه و زمانی که در مغازه سپری کردم حرف های زیبا و دلنشین و آموزنده اش توی گوشم میپیچید و شیره ی جانم را شیرین تر می کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وچهارم ] _ چرا اول دست راست رو میشوریم؟
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وپنجم ]
جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال نگاه می کردم. یاد افشین بخیر. دل نمی کند از این ظرف عسل و قصد پایان دادن به مسافرتش را نداشت. اکثر فوتبال های مهم و هیجانی را باهم نگاه می کردیم و الان من چقدر دلتنگ کل کل مان بودم که سر هم آوار می کردیم بابت تیم های مورد علاقه مان. گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. هر چه منتظر ماندم جوابم همان بوق های منقطع انتظار بود. دیگر حتی حوصله ی دیدن فوتبال را هم نداشتم. دوست داشتم قدم بزنم اما تمام بدنم خسته و کوفته بود. امروز تمام اجناسی را که چند روز بود رهایشان کرده بودم، سر و سامان دادم و چیدم و قیمت گذاری شان کردم و از طرفی موج مشتری های ثابتم که خبر داشتند از چیدمان جنس جدید، بیشتر خسته و درمانده ام کرده بود. حرفهای حاج رسول هم حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. درب کابینت را باز کردم که کمی تنقلات برای خودم بیاورم... شیشه ی ... باز نشده که معلوم نبود از کی توی این کابینت مانده بود به روح عصیانگرم چشمک زد. تمام لحظاتی که سپری می کردم دو شخصیت منفی و مثبتم روی گلوی هم چنگ انداخته و به هم سیلی می زدند که یکی مرا مانع شود از پر کردن لیوان... و دیگری لذت چشیدنش را به رخم بکشد و مرا مغلوب کند. در یک لحظه و تنها بایک حرف که توی مغزم می پیچید «لایعقل» بطری را باز کردم و توی سینک خالی کردم و شیر ظرفشویی را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم و شیشه را برای همیشه توی سطل زباله انداختم. انگار تصمیم جدیدی گرفته بودم. توی اتاق خوابم، حوله را روی سرم انداخته بودم و دستی قوی مرا به سمت بالکن هول می داد. هنوز ساعت نماز دختر نشده بود... حوریا... اما انگار دوست داشتم تمام ساعات شب را بنشینم و حیاط و ایوان خانه ی حاج رسول را دید بزنم. چرا؟ خودم هم نمی دانم. «سلام...» صدای هول و دستپاچه ی حوریا از ذهنم گذشت. چشمم را که بستم چیزی شبیه به آینه توی چشمم برق زد. یاد نگاه براق و کهربایی او افتادم... (لعنت به تو حسام. تو که این همه بی جنبه نبودی. دختره توی تموم ساعاتی که اونجا بودی فقط یه سلام هول هولکی بهت داده. تمام حرفایی که زد و شنیدی، مخاطبش باباش بود. این همه دختر رنگارنگ توی پارتی ها آویزونتن یه تف کف دستشون نمیندازی. اون ساناز بدبخت...) صدایم را برای خودم بالا برم و بلند گفتم «اسم اونو نیار» دیوونه شدی حسام. تنهایی مخت رو تاب داده بیچاره... با صدای آمبولانسی که جیغ زنان نورهای قرمز و آبی اش را به سر و ته کوچه پرتاب می کرد، نگاهم از بالا به کوچه پشتی سقوط کرد که درست جلوی منزل حاج رسول توقف کرد و حوریا سراسیمه درب را به رویشان باز کرد و دو پزشک و همیار با تجهیزات پزشکی وارد منزل شدند. انگار شوکه شده بودم... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ تا وسط اتاق شیرجه زدم و به لباسهایم چنگ کوبیدم که بپوشم و به آنجا بروم اما همانجا روی تخت افتادم. «بچه ی این محل نیستی؟؟؟؟» «کاش از اول دروغ نمی گفتم. الان با خودشون نمیگن تو از کجا فهمیدی این وقت شب عین مرد عنکبوتی خودتو رسوندی؟» با صدای همهمه ی کوچکی که از پایین میشنیدم باز خودم را به بالکن انداختم و دورادور دیدم که حاج رسول را با آمبولانس بردند و حوریا و مادرش با ماشینی که حوریا از حیاط بیرون زد و من آن را امروز توی حیاط ندیدم، پشت سر آمبولانس حرکت کردند.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وپنجم ] جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وششم ]
تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که از کوچه پشتی می آمد خودم را به بالکن می انداختم و وقتی می دیدم خبری از اهالی منزل حاج رسول نیست بازهم روی تختم ولو می شدم. ساعت از سه می گذشت که بالاخره آمدند. حوریا پیاده شد و درب حیاط را باز کرد و ماشین را به داخل برد. بخاطر انبوه شاخ و برگ درختان، به غیر از ایوان، هیچ جای حیاط معلوم نبود. نفهمیدم حاج رسول هم با آنها بود یا نه... یک زن را دیدم که چادر مشکی را روی دستش انداخت و از ایوان گذشت و وارد منزل شد. هر چه منتظر ماندم کسی دیگر از ایوان رد نشد. « یعنی ممکنه حوریا تنها اومده باشه؟ » « به تو چه؟! همچین حوریا حوریا میکنه انگار رفیق چندین سالشه » بی اهمیت به حسام درونم، چشمانم را کمی ماساژ دادم که باز هم صدای جیرجیر درب ایوان را شنیدم. سجاده را پهن کرد چادر نماز را به سرش انداخت و به نماز ایستاد. دلم پر کشید. به کجا؟ خودم هم نمی دانم. سکوت و تاریکی روی کوچه پشتی سایه انداخته بود و نوری که از داخل خانه به قامت قاب شده از چادر حوریا وسط اینهمه تاریکی و سکوت می تابید جلوه ای خاص و فرشته مانند به این منظره و دختر حاج رسول داده بود. نمازش را نگاه می کردم که وسط نماز به زانو افتاد و صدای گریه ی نه چندان بلندش تمام سکوت کوچه را در هم کوبید و دل مرا مچاله کرد. « یعنی چه بلایی سر حاجی اومده؟ » هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. فقط باید صبر می کردم و طبق قرارم فردا ظهر به مسجد محله می رفتم و مثلا فردا ظهر ماجرا را مطلع می شدم. حوریا صدایش را پایین تر آورد و با عجله سجاده را جمع کرد و به داخل خانه رفت. محله غرق خواب و سکوت بود. شاید اگر من هم خوابیده بودم هرگز صدای گریه ی دخترانه و بغض شکسته ی حوریا را نمی شنیدم و متوجه تنهایی و درد دلش نمی شدم. صبح هر کاری کردم نتوانستم به مغازه بروم. یک ساعت قبل از اذان خودم را به مسجد رساندم و سراغ حاج رسول را از آنها گرفتم که گفتند امروز اصلا به مسجد نیامده و اگر بیاید حتما برای نماز خودش را می رساند. تا بعد از اذان و لحظه ی نماز منتظر ماندم. در واقع ظاهر قضیه این بود که بی اطلاع باشم. بعد از نماز به سمت منزل حاج رسول رفتم. درست ابتدای کوچه دیدم حوریا ماشین را بیرون میزند. به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به او رساندم و سلام کردم. درب حیاط را قفل کرد و بی توجه به من، زیر لب جواب سلامم را داد و میخواست توی ماشین بنشیند که گفتم:
_ حوریا خانوم...
شنیدن اسمش از زبان من انگار جرقه ای به او زد سرش را بالا گرفت و توی چشمم زل زد و کمی با دقت و البته اخمی ریز براندازم کرد.
_ من حسامم. دیروز با حاجی اومدم سر ناهار مزاحمتون شدم. امروز با پدرتون توی مسجد قرار داشتم، نیومدن.
سرش را پایین انداخت و چادرش را کمی جلو کشید و گفت:
_ ببخشید به جا نیاوردم. بابا بیمارستان هستن. دیشب حالشون بد شد.
توی نقش بی خبری ام رفتم و گفتم:
_ ای بابا... خدا بدنده اتفاقی افتاده؟ دیروز که حالشون خوب بود.
_ بابا مشکل تنفسی دارن. دیشب هر کاری کردیم حالشون خوب نشد مجبور شدیم ببریمش بیمارستان. الآن دارم میرم اونجا. مامانم از دیشب اونجا هستن میرم که با مامانم جا به جا بشیم
_ آدرس بیمارستان رو بدید منم میام. میخوام تا وقت ملاقات تموم نشده ببینمشون.
آدرس را داد و بی معطلی از او جدا شدم و به سمت خیابان رفتم. هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سر متوجهم کرد
_ ببخشید... اصلا حواسم نبود. بفرمایید بشینید. من که دارم میرم بیمارستان...
درب ماشین را باز کردم و صندلی کناری اش جای گرفتم. خودش را کمی جمع کرد و با حالتی از معذب بودن اطرافش را پایید و ماشین را به حرکت در آورد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
۶ پارت از رمان تقدیمتون🌸
۲ پارت جبرانی دیشب
۴ پارت امشب
از امشب هر شب چهار پارت میفرستم چون ممکنه موقع امتحانات یه مدت ایتا نیام..
انشاالله اگه شد بعد از امتحانات یه رمان دیگه هم شروع میکنم
هدایت شده از حُسِینجـٰآنَم"؏"
👇👇👇
❁ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم ❁
🗓امروز 12 اردیبهشت 1402
▪️#78_روز تا #محرم💔
در گوشه ی قلب من فقط غم مانده
یک کوه پر از غصّه و ماتم مانده
شاید که اجل باز مدارا بکند
هفتاد و هشت روز دگر تا به محّرم مانده
"🌿🖇"𝐉𝐎𝐈𝐍↴
@hosaunginm313
درس اول
ﺍﺯ ﺩﻳﺮﺑﺎﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻋﺮﺍﺏ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺣﺠﺎﺯ، ﺍﺳﺘﻴﻠﺎ ﺑﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻛﻌﺒﻪ؛ «ﺣﺮﻡ» ﺭﻛﻦ ﺍﺳﺎﺳﻲ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻧﻘﻄﻪ ﺗﻤﺮﻛﺰ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺁﻣﺎﻝ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩ. ﺑﺘﻜﺪﻩ ﻱ ﺣﺮﻡ ﻛﻠﻴﺪ ﻃﻠﺎﻳﻲ ﻫﺮﮔﻮﻧﻪ ﺟﺬﺏ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺁﺳﺎﻱ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﺟﺎﻩ، ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻱ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻴﺮﻭﻱ ﻣﺬﻫﺐ ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﮔﻴﺮﺩ. ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺍﺳﺐ ﺯﻭﺭﻣﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﺍﺑﻪ ﻣﺎﺩﻳﺖ ﺭﺍ ﻗﻬﺮﺍ ﺩﺭ ﭘﻲ ﺧﻮﺩ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺯﻳﺮﺍ ﺟﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻌﻨﻮﻳﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻌﻄﻮﻑ ﺍﺳﺖ، ﺑﺬﻝ ﻣﺎﺩﻱ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻣﻲﻧﻤﺎﻳﺪ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺣﺮﻡ، ﭘﺎﻳﮕﺎﻩ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ، ﺍﻫﺮﻡ ﻗﺪﺭﺕ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻭ ﺑﺎﻟﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﻪ ﻱ ﺷﺮﻳﺎﻥ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﻭ ﻋﺎﻟﻲ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻱ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻲﺁﻣﺪ. ﻣﻜﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻃﺒﻴﻌﺘﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﺁﻥ ﻧﺰﺍﻉﻫﺎ ﺩﺭﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭘﻴﻜﺎﺭﻫﺎﻱ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺧﻮﻧﺒﺎﺭﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻲﺩﺍﺩ. ﻭ ﻏﺎﻟﺒﺎ ﺟﺰﺭ ﻭ ﻣﺪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺧﻮﻧﺒﺎﺭ ﻃﺒﻌﺎ ﺑﺮ ﺩﻭ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻱ ﺭﻗﻴﺐ، ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪ ﻭ ﻣﺘﺨﺎﺻﻢ «ﺧﺰﺍﻋﻪ» ﻭ «ﺟﺮﻫﻢ» ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩ... ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ... ﻃﻲ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻨﮕﻬﺎ ﺧﺰﺍﻋﻪ ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﻣﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﺟﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻠﺎﻓﻲ ﺷﻜﺴﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ ﺍﺯ ﻛﻒ ﺩﺍﺩﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ، ﻳﻌﻨﻲ ﺷﺮﻳﺎﻥ ﺣﻴﺎﺗﻲ ﺣﻴﺜﻴﺖ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻥ، ﺩﻭ ﻏﺰﺍﻝ ﻃﻠﺎﻳﻲ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻣﺮﺻﻊ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺣﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻟﺞ ﻭ ﺁﻥ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻤﺮﻭ ﻭ ﺗﻤﻠﻚ ﺩﺷﻤﻦ ﻧﻴﻔﺘﺪ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺯﻣﺰﻡ ﺍﻓﻜﻨﺪﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﻭ ﺧﺎﻙ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻛﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ. ﻭ ﻧﺰﺍﻉ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﻗﺪﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺣﺼﻮﻟﺶ ﺛﺒﻮﺕ ﺧﻮﻥ ﺍﺷﺮﺍﻓﻲ ﻭ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻄﻠﻘﻪ ﻱ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﻧﮋﺍﺩﻱ ﻭ ﻭﺍﻟﺎﻳﻲ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻧﻴﺎﻓﺖ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﻭ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻱ ﺟﺮﻫﻢ ﻭ ﺧﺰﺍﻋﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺳﺘﻴﺰ... ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺍﻱ ﻳﻚ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﺗﻠﺎﻃﻢ ﻗﻬﺮﺁﺳﺎﻱ ﻣﻮﺝ ﺧﻴﺰ ﻋﺼﺒﻴﺖ، ﺟﻮﺷﺶ ﺧﻮﻥ ﻗﻮﻣﻴﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻓﺮﻭﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻋﻄﺶ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺁﻥ. ﻗﺒﻴﻠﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻫﺮﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﻱ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﺵ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﻳﺎﻓﺘﻦ ﺯﻟﺎﻝ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻓﺮﻭﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﺴﻘﺎﻱ ﻣﻮﺭﻭﺛﻲ: ﻛﻪ ﻫﻢ ﺷﻜﻮﻩ ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺵ ﻣﺮﻫﻮﻥ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﻫﻢ ﺑﺎﺯﻳﺎﻓﺘﻦ ﺳﻠﻄﻪ ﺑﺮ ﺑﺘﻜﺪﻩ ﺣﺮﻡ، ﻧﻤﻲ ﺁﺳﺎﻳﺪ. ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻓﺴﻮﻧﮕﺮ ﺳﻌﺎﺩﺗﻲ ﻛﻪ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﻣﻲﺟﻮﺷﺪ ﻭ ﻳﻜﺪﻡ ﻣﻐﻠﻮﺏ، ﻳﻌﻨﻲ ﺟﺮﻫﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺁﻥ ﻧﻤﻲ ﺭﻫﺎﻧﺪ.. ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﮔﺮﻡ، ﻋﺮﻕ ﺗﻠﺦ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﻭ ﻋﺼﻴﺒﺖ ﻭ ﺑﺨﺎﺭ ﺯﺭﺗﺎﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﺍﺏ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﻠﻚ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻲﺭﻭﺩ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ ﻛﺎرﮔﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ... ؛ ﭼﻨﺎﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﻥ ﮔﻮﻱ ﺑﻲ ﺛﺒﺎﺕ ﻭ ﻏﻠﻄﻨﺪﻩ ﻗﺪﺭﺕ ﺍﻳﻨﻚ ﻧﻴﻤﻪ ﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺯﻳﺎﻥ ﺧﺰﺍﻋﻪ ﺑﺎﻟﺎ ﺁﻣﺪ:
ﻳﻌﻨﻲ ﻣﺮﺩﻱ «ﻗﺼﻲ» ﻧﺎﻡ ﻛﻪ ﺟﺪ «ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ» ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻱ ﻓﺎﺗﺢ ﭘﻴﺸﻴﻦ، ﭘﻴﺮﻭﺯ ﺁﻣﺪﻩ ﻣﻜﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺳﻴﺎﺩﺕ ﺣﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻗﺒﻴﻠﻪ ﻱ ﺧﻮﺩ ﻛﺮﺩ. ﻣﻮﺿﻊ «ﺯﻣﺰﻡ» ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﺎﻳﻠﻲ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺒﻬﻢ ﻧﻬﺎﻧﮕﺎﻩ ﮔﻨﺞ، ﻣﺸﺘﺒﻪ ﮔﺸﺘﻪ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺭﺍﻥ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺍﺯ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ «ﻗﺼﻲ» ﺯﻣﺎﻥ «ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ» ﻓﺮﺍﺭﺳﻴﺪ. ﺭﻳﺎﺳﺖ ﻣﻜﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺷﺪ. ﻣﺮﺩﻱ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ. ﺍﺳﺘﻴﻠﺎﻱ ﻣﻄﻠﻘﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﻛﻪ ﺭﻭﺡ ﻛﺮﻳﻤﺶ ﺩﺭ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻣﺮﺯﻱ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻭ ﺑﻲ ﺗﻜﻠﻒ ﻫﻤﻪ ﮔﻴﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻋﺎﻣﻪ ﺗﻦ ﺯﺩ. ﻣﻌﻨﻮﻳﺖ ﮔﺮﺍﻧﻤﺎﻳﻪ ﺭﻭﺡ ﻛﺮﻳﻢ ﻭ ﺍﻳﺜﺎﺭﮔﺮﺵ ﺍﺳﺎﺱ ﻋﺪﺍﻟﺘﻲ ﺭﺍ ﭘﺎﻳﻪ ﺍﻓﻜﻨﺪ ﺳﻬﻞ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ. ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺝ ﺧﻴﺮ ﻭ ﺑﺨﺸﺎﻳﺶ، ﻗﺎﻃﻌﻴﺘﻲ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮﻥ ﺍﻭ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪ ﻃﺒﻴﻌﻲ ﻭ ﺑﻨﻴﺎﺩﻱ... ﭼﻪ ﺑﻲ ﭼﻴﺰﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﮕﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺯ ﺩﻫﺶ ﻭ ﺩﺍﺩﮔﺮﻳﺶ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻭ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺑﺮ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﻌﻨﻮﻳﺶ ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺑﺮﺗﺮﻱ ﻣﺴﻠﻢ ﺍﻭ ﻣﺮﻫﻮﻥ ﭘﺎﻛﻲ ﻭ ﻋﻔﺎﻑ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻣﻌﻨﻮﻱ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﺸﻮﺭ ﻭﻟﺎﻳﺘﺶ ﻃﻐﺮﺍﻱ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﻪ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﻤﺮﻭ ﺣﻜﻮﻣﺘﺶ ﻗﻠﺒﻬﺎ؛ ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭﻱ ﺣﺮﻡ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﺍﺭﻱ ﮔﺮﺳﻨﮕﺎﻥ ﻣﻤﺘﺎﺯ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺒﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﻌﺒﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﺒﻲ ﭘﺎﻙ ﻭ ﺍﺛﻴﺮﻱ. ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﻓﺮﻭﺩ آمده و زمین حدود آسمان را در برگرفته بود.
ﺑﺮﮔﺴﺘﺮﻩ ﻱ ﺷﻤﺎﻝ، ﺁﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺸﺘﻪ ﺭﻳﮕﺰﺍﺭﻱ ﻛﻬﺮﺑﺎﻳﻲ ﺭﻧﮓ ﻣﻮﺝ ﻣﻲﺯﺩ. ﺳﺎﻳﻪﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﺷﻤﺎﺭ «ﮔﻮﻥ» ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻱ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﺑﺮﮒ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎ، ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﺮ ﺳﺮﺍﺷﻴﺒﻲ ﭘﺸﺘﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ. ﭼﺘﺮ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺭﺅﻳﺎﻳﻲ ﻧﺨﻞ ﻫﺎ، ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ، ﺟﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﻲ ﻟﺮﺯﺍﻥ، ﺑﺎﮊﮔﻮﻧﻪ ﻣﻨﻌﻜﺲ ﻣﻲﺷﺪ. ﺧﺎﻧﻪ ﻛﻌﺒﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﻩ ﺍﻱ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺷﻴﺐ ﻛﻮﻫﻬﺎﻱ ﺍﻃﺮﺍﻑ، ﮔﻮﻳﻲ ﺑﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﻭ ﮔﻮﺩﻱ ﺍﻱ ﭘﻬﻨﺎﻭﺭ ﻣﻲﻣﺎﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻣﺘﺮﺍﻛﻢ ﺁﻥ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﺻﺪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻏﻬﺎﻱ ﻣﻌﻠﻖ ﺑﻠﻮﺭﻳﻨﻪﻫﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﺗﻠﺆﻟﺆ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲﻫﺎﻱ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﺑﻲ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ. ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ، ﺑﺎﺩ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﻧﺮﻡ ﺩﺍﻣﻦ ﻣﻲﻛﺸﻴﺪ. ﺗﻦ ﺣﺮﻳﺮ ﭘﻮﺵ ﺁﻥ ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ﺑﺮ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﻱ ﻛﻮﻫﻬﺎ ﻭ ﺗﭙﻪﻫﺎ ﻣﻲﺳﺎﺋﻴﺪ. ﻋﻄﺮ ﺑﻮﺗﻪﻫﺎﻱ ﻭﺣﺸﻲ، ﺑﻮﻱ ﻋﻠﻔﻬﺎﻱ ﻧﺴﻴﻢ ﺯﺩﻩ، ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻛﺒﻮﺩ ﺻﺤﺮﺍﻳﻲ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ. شب! ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺍﻭﻫﺎم! ﺻﺪﺍﻱ ﭘﺎﻱ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪﻫﺎﻱ ﺧﻮﺍﺑﮕﺮﺩ ﻭ ﻋﺒﻮﺭ ﺭﺅﻳﺎ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺷﻬﺮﻱ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻱ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻳﻜﻨﻮﺍﺧﺖ ﺭﻭﺩﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖﻫﺎﻱ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻏﺮﻗﺎﺏ ﻏﻢ ﻭ ﻋﺸﻖ، ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﻬﻮﺍﺕ ﻣﻲﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﻣﻲﮔﺮﻳﺴﺖ: ﺭﻭﺩ ﺧﻮﺍﺏ...
کاروانی به شهر رسید و از آن می گذشت. ﺻﺪﺍﻫﺎﻱ ﻣﺒﻬﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﻥ. ﻧﺠﻮﺍﻫﺎﻱ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭽﻪﻫﺎﻱ ﻏﺮﻳﺐ. ﻣﺜﻞ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻱ ﺧﻔﻪ ﻱ ﻫﻤﺴﺮﺍﻳﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ. ﺯﻧﮓ ﻛﺸﺪﺍﺭ ﻭ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ ﺯﻧﮕﻮﻟﻪ ﺷﺘﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺑﻌﻀﻲ ﺷﺎﻥ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻮﺯﻭﻥ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﻳﺞ ﺑﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ ﻣﻲﮔﺮﺍﺋﻴﺪ. ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﻲ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻳﺮﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ، ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺎﻛﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﻣﻲﺧﺰﻧﺪ... ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﺎﺭﻳﻜﻲ ﻣﻲﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺻﺪﺍ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﮔﻬﮕﺎﻩ ﻧﻴﺰ ﺑﺎﻧﮓ ﺧﻔﻪ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻱ ﻣﺮﺩﻣﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻧﻮﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﻣﻲﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺗﻚ ﻭ ﺗﻮﻙ ﺑﺎﺭﻗﻪ ﻱ ﻣﺸﻌﻠﻲ... ﻗﻮﺳﻲ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﻱ ﻧﻴﻠﻲ ﻣﻲﺩﺭﺧﺸﻴﺪ ﻭ ﺩﻭﺩﻱ ﻛﺒﻮﺩ ﻭ ﻟﻐﺰﺍﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﻴﻪ ﻱ ﺷﻌﻠﻪ ﻱ ﺳﺮﺥ ﻭ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ ﻣﻲﭘﺮﺍﻛﻨﺪ. ﻛﺴﻲ ﺷﺘﺮﻱ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻲﺧﻴﺰﺍﻧﺪ: ﺍﺥ ﺥ ﺥ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﻗﺪﻣﻬﺎﻳﻲ ﻧﺮﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻛﻪ ﺑﺴﺎﻥ ﻧﻬﺮﻱ ﺩﺭ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﻣﻲﺷﺪ. ﻫﺮ ﺍﺯ ﮔﺎﻫﻲ ﺻﺪﺍﻱ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻩ ﻱ ﻛﺴﺎﻧﻲ، ﺻﺪﺍﻫﺎﻱ ﺩﺭﻫﻢ ﻭ ﺑﺮﻫﻢ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺪﺍﺩ ﻋﺒﻮﺭ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻭ ﭘﺎﺭﺱ ﻭ ﻋﻠﺎﻟﺎﻱ ﻣﺪﺍﻡ ﻭ ﻏﺮﻧﺪﻩ ﺳﮕﻬﺎ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻛﺎﺭﻭﺍﻥ ﻋﻘﺐ ﻣﻲﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﻛﻮﭼﻪ ﺑﻌﺪﻱ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﻴﻌﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﺳﮕﺎﻥ ﭘﺎﺱ ﻣﻲﺩﺍﺩ... ﻭ ﻧﻴﺰ ﺻﺪﺍﻱ ﻣﻮﺝ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻛﻪ ﮔﺎﻩ ﻟﻤﺒﺮ ﻣﻲﺯﺩ ﻭ ﺷﺘﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﻮﺍﺭﺵ ﺑﻪ کناره می انداخت شنیده می شد.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺳﻜﻮﻥ. ﺳﻜﻮﻧﻲ ﺩﻳﺮﭘﺎ ﻭ ﺩﺍﻣﻨﮕﺴﺘﺮ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻮﺝ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭ ﻭ ﮔﺬﺭ ﺧﻮﺍﺏ... ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺐ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺣﺮﻡ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﻧﻴﺰ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺷﻬﺮ ﺣﺒﺎﺏﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮﺍﺑﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻧﻮﺍﺯﺷﮕﺮ ﻛﻪ ﻣﻬﺪ ﺟﻨﺒﺎﻥ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺧﻮﺍﺑﻬﺎ ﻭ ﻧﻴﺰ ﺍﻟﻬﺎﻣﺎﺕ ﺭﺑﺎﻧﻲ ﺍﺳﺖ ﻭﻱ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﭘﺮﻫﻤﻬﻤﻪ ﻱ ﻧﻮﺍﺯﺷﻬﺎﻱ ﺧﻮﻳﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻟﻄﻴﻒ ﺧﻮﺍﺏ، ﻛﺮﺟﻲ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻴﻬﺸﻲ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ... ﺑﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺍﺑﻲ ﺯﻣﺮﺩﻳﻦ ﻛﻪ ﺁﺏ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻲﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﻭ ﻣﻲﻛﺸﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻮﺟﻲ ﺳﺨﺖ ﻓﺮﻭﻛﻮﻓﺖ. ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﺳﻂ ﺁﺏ ﭘﺎﻙ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﻭ ﺧﻨﻚ ﺭﺅﻳﺎ ﺑﺎﮊﮔﻮﻧﻪ ﭘﺮﺗﺎﺑﺶ ﻛﺮﺩ. ﺩﺭ ﻣﺪ ﺁﻥ ﺭﺅﻳﺎﻱ ﺻﺎﺩﻕ ﻛﻪ ﺩﻳﺒﺎﭼﻪ ﻱ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺟﺎﻧﻬﺎﻱ ﺻﺪﻳﻖ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎﻟﺎ ﺁﻣﺪ. ﺻﺪﺍﻫﺎﻳﻲ ﺷﻨﻴﺪ. ﺗﻜﺎﻧﻲ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻧﻴﻢ ﺧﻴﺰ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ. ﭼﻪ ﻣﻲﺩﻳﺪ؟ ﭼﻪ ﻣﻲﺷﻨﻴﺪ؟ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﺻﺪﺍﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ، ﺍﻧﻮﺍﺭﻱ ﺗﺎﺑﺎﻥ ﻭ ﺁﺗﺸﻴﻦ. ﺳﻨﺒﻠﻪﻫﺎﻱ ﻧﻮﺷﻜﻔﺘﻪ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻛﺮﺍﻧﻪ ﻱ ﺧﻨﻚ ﻭ ﺳﺎﺣﻞ ﺧﻠﻮﺕ ﺭﻭﺩ ﺗﻦ ﻣﻲﺷﺴﺘﻨﺪ. ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺭﺍﻳﺤﻪ ﺍﻱ ﺧﻮﺵ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﻱ ﻓﺮﻳﺐ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﻄﺮ ﮔﻴﺮﺍﻱ ﺳﺨﻦ ﺭﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﭘﮋﻭﺍﻙ ﺷﺎﺩﻱ ﺑﺨﺶ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﺯﻭﻧﻲ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺳﺮﻣﺪﻱ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺳﺖ.
ﻛﺴﻲ؟ ﺭﺧﺴﺎﺭﻱ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺁﺳﺎ ﻳﺎ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﻏﻠﻄﻨﺪﻩ ﻱ ﺁﺑﻬﺎ که ﺑﺮ ﺳﺮ ﻫﻢ ﻣﻲﺳﺮﻳﺪ ﻭ ﭘﻴﺶ ﻣﻲﺁﻣﺪ ﻳﺎ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﻱ ﻧﻤﺴﺎﺭ ﻭ ﻣﻌﻠﻖ ﺑﺮ ﺁﺏ ﻳﺎ ﻧﺴﻴﻢ، ﻛﻪ ﺷﻨﺎﻛﻨﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﻮﺝ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮﻫﺎﻱ ﺁﺑﻲ ﻛﻪ ﺗﻨﮓ ﺑﺮ ﺑﺮﮔﻬﺎﻱ ﺧﻴﺲ ﭼﺴﺒﻨﺎﻙ ﺳﻴﻨﻪ ﻣﻲﺳﺎﻳﻴﺪ ﻭﻱ ﺭﺍ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﭼﻴﺰﻱ ﻣﻲﮔﻔﺖ... ﺻﺪﺍ، ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﺑﻮﺩ؟ ﻧﺰﺩﻳﻜﺶ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺎﻙ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﻦ. »ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﺟﺴﺖ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﺎﻟﻴﺪ. ﺗﻜﻴﻪ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻲ ﺩﺍﺩ. ﺧﻨﻜﺎﻱ ﻧﺴﻴﻤﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻱ ﻣﺨﻤﻠﻲ ﻣﺮﻃﻮﺑﺶ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺣﺲ ﻛﺮﺩ. ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ. ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﮔﻞ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﻏﻤﮕﻨﺎﻧﻪ ﺩﻭﺭ ﻣﻲﺷﺪ. ﺑﺮﮔﻬﺎﻳﺶ ﺧﺶ ﺧﺶ ﻛﻨﺎﻥ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻳﺨﺖ. ﻧﻔﺴﻲ ﻋﻤﻴﻖ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﺗﺎﺭﻳﻚ، ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ ﻭﻫﻤﻨﺎﻙ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ. ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﺍﺵ ﺗﻜﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﻱ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻱ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺗﻪ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﺗﺮﻧﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻭﺻﻞ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﻧﺎﮔﺎﻩ ﻳﻜﻪ ﺍﻱ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﺸﻮﺩ... ﭘﺲ ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺿﺮﺑﻪ ﻱ ﺁﻥ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺑﻮﺩ؟ - ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﺖ؟ ﻛﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ؟ ﭼﻪ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ؟ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺗﻪ ﻧﺸﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺟﺎﻧﺶ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻲﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪ: «ﻧﻴﻜﻮ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﻦ». ﻭ ﺍﻭ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﻣﻲﮔﻔﺖ: - ﭼﻪ ﺭﺍ؟ ﭼﻪ ﺭﺍ ﺣﻔﺮ ﻛﻨﻢ؟ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻓﺮﻭﺭﻓﺖ. ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ بود نظر دوخت.
ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺩﺭ ﻣﻮﺝ ﺧﻴﺰ ﺭﺅﻳﺎﻫﺎﺋﻲ ﮊﺭﻑ ﻭ ﻧﺎﻓﻬﻤﻴﺪﻧﻲ ﻓﺮﻭﻣﻲ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﺎ ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ. ﻏﺮﻕ ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺎﺭﻩ ﻣﻲﻛﺸﻴﺪﻧﺪ. ﻏﻮﺍﺹ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪﻫﺎﻱ ﭘﺮﺗﻮﺍﻧﺶ ﮊﺭﻓﺎﻱ ﺁﻥ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻳﻦ ﺭﺍ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﻱ ﺟﺎﻧﻬﺎﻱ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﻭ ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺗﺸﻨﻪ ﺭﺍ ﺳﻴﺮﺍﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻣﻲﻛﺎﻭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﻧﻮﺷﻴﺪ. ﺁﻳﺎ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﻧﺮﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﭼﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﻔﺮ ﻣﻲﻛﺮﺩ. ﻧﻴﻜﻮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﻣﺴﻠﻢ ﻣﻲﻧﻤﻮﺩ. ﺩﺳﺘﻲ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺨﺶ ﻭ ﻗﺎﻫﺮ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻱ ﺁﻥ «ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺰﺭﮒ» ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻏﺼﻪ ﺳﺎﻟﻴﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻟﺶ ﺑﺰﺩﺍﻳﺪ. ﺷﺎﺩﻱ ﻭ ﺑﺸﺎﺭﺗﻲ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻏﺮﻳﺰﻩ ﺩﺭﺍﻛﻪ ﺍﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺑﻮﻱ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﻴﺸﺎﭘﻴﺶ ﺣﺲ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺜﻞ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﻱ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺠﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ... ﺑﺨﻮﺩ ﻣﻲﮔﻔﺖ ﺷﺎﺩﻱ ﺯﺍﻳﻨﺪﻩ ﻭ ﺑﺮﻛﺎﺕ ﺳﺮﻣﺴﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺁﻳﻨﺪﻩﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﻪ ﺑﻮﺩ. ﺭﻣﺰ ﻭ ﻣﻌﻤﺎﻳﻲ ﺑﺮ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻛﺸﻒ ﺣﻘﻴﻘﺘﺶ ﻭﻱ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﺎﺭﻙ ﻗﻠﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺍﺕ ﻭ ﺑﺮ ﺻﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﻣﻲﻧﺸﺎﻧﺪ. ﻧﺎﮔﺰﻳﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻱ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺍﻩ ﺷﺒﻲ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﺯﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺅﻳﺎﻱ ﮔﻨﮓ ﻧﻴﻤﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭ ﺷﺎﺩﻱ ﺑﺨﺶ ﺳﭙﺮﺩ. ﺟﺬﺑﻪ ﻱ ﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﺴﺖ، ﺭﺅﻳﺖ ﺁﻥ ﺭﺧﺴﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻳﻨﻚ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻤﻲ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺖ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱و این زندگانی فانــی
خوشیهای امروز و اینجا
به افسوس بسیار فـردا، نیــرزد...
#امام_زمان ♥️
#استاد_رائفی_پور
#رهبرانہ💕
﮼𖡼 آفاق را گردیدهام💫
مهر بُتان ورزیدهام☺️
﮼𖡼 بسیار خوبان دیدهام👥
امّا تو چیز دیگری🥰
#امیرخسرو_دهلوی /✍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------