ایتسکینِقلبهایپرِدرد:)))
#منوبهمحرمبرسونیدفقط💔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
دلمگرفتھ،برایمفقط،همینڪافیست؛ڪھسیرگریھڪنمرو؎شانھها؎حــرم..
#امـام_رضایی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
منهماننوکرِبۍحوصلهۍدلتنگم
دختࢪِبدقلقےڪہرگخوابشحرماست :)!
#دلـۍ
#مجنونحسین
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یادم میکنی از من نه میروی از یاد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
💞تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)
💛 دعای عهد
🌹 بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ 🌹
💎 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ
💛 وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ
💎 وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ
♥️ وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ
💎 وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ
💚 وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ
💎 وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ
🧡 وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
💎 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ
💙 وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ
💎 وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ
❤️ یا حَىُّ یا قَیُّومُ
💎 أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى
💛 أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ
💎 وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ
♥️ یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ
💎 وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ
💚 وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ
💎 یا مُحْیِىَ الْمَوْتى
🧡 وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ
💎 یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ
💙 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ
💎 الْقائِمَ بِأَمْرِکَ
❤️ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ
💎 عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ
💛 فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها
💎 سَهْلِها وَ جَبَلِها وَ بَرِّها وَ بَحْرِها
♥️ وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ
💎 مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ
💚 وَ مِدادَ کَلِماتِهِ
💎 وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ
🧡 وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
💎 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ
💙 فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا
💎 وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى
❤️ عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى
💎 لا أَحُولُ عَنْها وَ لا أَزُولُ أَبَداً
💛 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ
💎 وَالذّابّینَ عَنْهُ
♥️ وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ
💎 وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ
💚 وَالْمُحامینَ عَنْهُ
💎 وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ
🧡 وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ
💎 اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ
💙 الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً
💎 فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى
❤️ مُؤْتَزِراً کَفَنى
💎 شاهِراً سَیْفى
💛 مُجَرِّداً قَناتى
💎 مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى
♥️ فِى الْحاضِرِ وَالْبادى
💎 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ
💚 وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ
💎 وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ
🧡 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ
💎 وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ
💙 وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ
💎 وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ
❤️ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ
💎 وَاشْدُدْ أَزْرَهُ
💛 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ
💎 وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ
♥️ فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ
💎 ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ
💚 بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ
💎 فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ
🧡 وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک
💎 َحَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ
💙 وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ
💎 وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ
❤️ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ
💎 وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ
💛 وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ
💎 وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ
♥️ وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ
💎 مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ
🧡 اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً
💎 صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ
💚 وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ
💎 وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
❤️ اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ
💎 عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ
💛 وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ
💎 إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً
💜 وَ نَراهُ قَریباً
💎 بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ
🔺 آنگاه سه بار بر ران خود دست میزنی و در هر مرتبه میگویی:
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
❤️ اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ ، یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
خوشنودی آقا
امام زمان
صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وسوم ]
دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان...
_ حسام جان بیا اینجا بشین.
و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند.
_ کارگر اون مغازه هستید؟
محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم.
_ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین.
چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وسوم ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وچهارم ]
همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم:
_ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم.
حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت:
_ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم.
_ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم.
_ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام.
نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت:
_ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم.
دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت:
_ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی.
همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من...
_ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم.
اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد:
_ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت.
گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم.
_ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست.
_ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی.
میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم:
_ توروخدابذاریدبرم.
بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وچهارم ] همه متوجه من شدندکه دستم رابه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وپنجم ]
مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فکری، طول و عرض خانه را قدم می گذاشتم و گیج و سردرگم ساعت را نگاه می کردم که از نیمه گذشته بود. تمام قلبم دستور می داد مثل هرشب، به بالکن اتاق خوابم بروم و... اما عقل و منطقم حکم می کرد پا روی دلم بگذارم و از همین لحظه حوریا را از ذهن و حافظه ام پاک کنم. رفتاری که من امشب از آن جمع دیدم، نتیجه ای جز وصال محمدرضا و حوریا نداشت. درست بود که مدتی طولانی درگیر فکر به حوریا نبودم اما همین مدت زمان کم و دیدن آن رفتار متفاوت محجوبانه، حسامی را که توی همین بیست و پنج سال سنش به اندازه ی مردی چهل ساله پخته شده بود، دل و دنیایم را ربوده بود و خودم خوب می دانستم فقط ادعای فراموشی می کنم و روزهای سختی پیش رو دارم. تازه زندگی ام رنگی متفاوت به خود گرفته بود و می فهمیدم پاک بودن و پاک زندگی کردن و در کنارش حوریا را تا ابد داشتن یعنی چه! نمی دانم چه حکمتی پشت این قضیه در ماوراء خدایی پنهان بود که باز هم تنهایی حسام از سر نوشته شده بود. منطقم می گفت حوریا متعلق به محمدرضا شد و دلم مدام بنای در و دیوار کوبیدن و بهانه و اشک و آه را قرار داده بود و ناسازگاری می کرد. کلافه بودم. شکسته شده بودم و دنبال مقصر می گشتم. می دانستم شاید اگر من هم جای محمدرضا بودم و بعد از ایجاد این همه حس اعتماد و درستکاری نزد حاج رسول و دخترش یک حسام سر در می آورد، ممکن بود بلایی بدتر سر حسام می آوردم که گربه را دم حجله بکشم و کاری کنم پایش از حریم خانواده کسی که آرزوی ازدواج با اون را داشته ام، کوتاه کنم. نمی دانستم این همه غم و خشم و اندوه و احساسات منفی را چگونه از خودم دور کنم. حسی داشتم بین جنون و ناتوانی. حتی لباسم را عوض نکرده بودم. به روی زانو افتادم و بی اراده یقه ام را دریدم و از عمق جان خدا را صدا زدم. دکمه های پیراهنم به هر طرف پرتاب می شد و ناتوان روی سرامیک کف اتاق، صورتم را به زمین چسباندم و از عمق دلم زجه زدم. پنجشنبه بود صبح مغازه بودم و بعد از تعطیلی مغازه به مسجدی در همان نزدیکی پاساژ رفتم و نمازم را خواندم. در این سه روز که از آن ماجرا می گذشت نه حاج رسول تماسی گرفته بود و نه من... به مسجد هم نرفته بودم که حداقل هیچ کدام از وقایعی را که مرا به یاد حوریا می انداخت نبینم چه برسد به خود حوریا که در ختم قرآن و نماز جماعت ها هم شرکت می کرد. خودم سهم هرروز قرآن را با تلویزیون می خواندم. عجیب آرامشی به من منتقل می کرد که حداقل برای کمتر از یک ساعت همه چیز را از فکر و ذهنم می ربود و فقط تلاوت آیات قرآن بود که با آهنگی دلنشین توی مغزم می پیچید. قصد رفتن به مغازه را نداشتم بعد از اینکه قرآنم را خواندم و مدتی استراحت کردم، به قصد مزار خانواده ام راهی آرامستان شدم. با اینکه از تک تکشان خجالت می کشیدم و شاید بیش از یک سال بود به مزارشان نرفته بودم، اما به همان سنگ سرد و ساکتشان نیاز داشتم. ماشین را کنار پسری هفت هشت ساله پارک کردم. گل رز می فروخت و پول های نه چندان زیاد و خردش را مدام میشمرد. از حرکت و چهره ی بازیگوشش خوشم می آمد.
_ شاخه ای چند؟
از زیر سرش را بالا آورد و ماشینم را از نظر گذراند و گفت:
_ برای شما شاخه ای دو... سه تا پنج...
باز هم خنده ام گرفت. با آن قد نیم وجبی خیلی زبل به نظر می رسید.
_ کلا چند شاخه ت مونده؟
تند شمرد و گفت:
_ بیست و سه شاخه...
پنجاه هزاری را به سمتش گرفتم و گفتم:
_ میشه چهل و شش هزار. چهار هزارش هم می مونه برا خودت.
بی ریا و تند گفت:
_ شش هزارش تخفیفه. چهل هزار میدم صاحاب کارم. ده هزار خودم میبرم.
خندیدم و گفتم:
_ اونش دیگه به من ربطی نداره. نوش جونت.
همه ی گل ها را به دست گرفت و تکه روزنامه ی کهنه ای دور ساقه شان پیچید و به دستم داد.
_ عمو ماشینت چیه؟
دستی به سرش کشیدم و گفتم:
_ های لوکس.
_ خوشگله. گرونه؟
_ یه کمی
_ منم اونقدر گل میفروشم تا یه دونه بخرم.
لبخندی بر آرزوی محالش زدم و گفتم:
_ اگه بخوای میتونی سوار بشی یه دور باهم بزنیم. البته اگه بزرگترت اینجاست ازش اجازه بگیر.
بین ماندن و همراه شدن در یک لحظه تصمیمش را گرفت و به سمت دیگر ماشینم رفت و از آن بالا کشید و درب را باز کرد و روی صندلی پرید.
_ اههههه... چه دکمه هایی داره. چه بزرگه ماشینت.
_ نمی خوای به بزرگترت خبر بدی؟
_ عمو به کی خبر بدم؟ بابام که زندانه. مامانمم تو خونه ی آذر چشم چپ سبزی پاک می کنه تا شب. من و داداشم اینجا گل می فروشیم. بزرگترم کجا بود؟
بدون حرفی ماشین را روشن کردم و با تأسف به زندگی این طفل معصوم راهی قطعه ی مزار خانواده ام شدم. از بس ذوق زده بود. مدام روی صندلی جا به جا می شد و گاهی جیغ می کشید و سرش را از پنجره بیرون می برد. کنار قطعه پارک کردم و از بچه ای که حتی اسمش را نمی دانستم خدا حافظی کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وپنجم ] مثل یک مرده ی متحرک، بدون هیچ فک
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وششم ]
گالن آب را از پشت ماشین باز کردم و به همراه گل ها به سمت سنگ قبرهایی رفتم که با هر قدم نزدیک شدن به آن ها، روحم به پرواز در می آمد. چقدر بی وفا بودی حسام. چطور توانستی این همه مدت بی خیال کس و کارت شوی. چقدر غرق لاقیدی ات بودی که حتی یاد مزارشان هم نمی افتادی. پایین پایشان ایستادم و چشمم را از سنگ اول تا سنگ ششم که مادربزرگم بود و سنگی سفید و متفاوت از پنج سنگ سیاه داشت، چرخاندم. انگار چادر سفید مادربزرگ را روی سنگ مزارش کشیده بودند. نمی دانم چه وقت بغضم ترکیده بود که صورتم یکپارچه خیس از اشک های بی امان شده بود و بدون کنترل بر آنها بی دریغ روی گونه ام می غلتید و می افتاد. حتی روی سلام گفتن نداشتم. گل ها را زمین گذاشتم و گالن بزرگ آب را از سنگ اول تا سنگ سفید ششم گرداندم و قبرهای خاک گرفته ی عزیزانم را شستم و گل ها را روی آنها پرپر کردم. چقدر غریبانه و تنها همانجا نشستم و نمی دانستم اول از کدامشان شروع کنم. فاتحه خواندم و نگاهم را روی اسم پدرم ثابت کردم.
_ بابا... ناامیدت کردم! من اون پسری نبودم که آرزوشو داشتی. می دونم. تمام طول عمر ده سالی که داشتمت فقط از خوب و بد کارا می گفتی و برام با همون فهم کودکانه توضیح می دادی که دلت چطور پسری میخواد... نشدم... نشدم اونی که تو می خواستی. مامان... کجا بودی ببینی چند شب پیش از بی پناهی چی کشیدم؟ کجا بودی ببینی با چه حسرتی به مادر محمدرضا و حتی حاج خانوم مادر حوریا چطور نگاه می کردم؟ اون شب محمدرضا به پشتوانه ی خانواده ش... به اعتبار پدر و مادرش اومد و حوریای منو ازم گرفت. کجا بودین خفت و خاری منو ببینین؟ منم اگه پدر و مادر داشتم اگه بزرگتر داشتم شاید بهتر از محمدرضا می شدم و حوریا خودش منو انتخاب می کرد.
نگاهم روی مزار مادربزرگم چرخید و با خجالت سرم را پایین انداختم.
_ میدونم... دارم چرت و پرت میگم. دارم ناسپاسی می کنم مادربزرگ. تو چیزی کم نذاشتی و به نوبه ی خودت تا چند سال بزرگتر من بودی اما زیادی لوسم کردی. زیادی هوامو داشتی. همین زیادی لی لی به لالا گذاشتن ها منو بی چشم و رو کرده. من تک تکتونو می خوام. تنهام گذاشتین که چی بشه... به من فکر نکردین چطور می تونم خودمو از منجلاب بیرون بکشم؟ چطور خواستگاری برم؟ نمیگن کو پدرت کو مادرت؟ کجا هستن کس و کارت؟ عمه... کجایی که سینه سپر کنی بگی برادرزاده ی من از همه ی خواستگارای حوریا سره و پزمو بدی. نازنین اگه زنده بود الآن مثل یه خواهر بزرگتر خودش می رفت با حوریا حرف بزنه... ای خدااا... درد من بی کسیه... با این همه غرورم و اینهمه دارایی که شما برام جا گذاشتین، اون شب به محمدرضا بخاطر خانوادش حسودیم شد. چون خانواده ای داشت که همراهش باشن و درخواست پسرشونو به حاج رسول بگن.
سکوت کردم و مدتی به حال خودم فکر کردم. انگار تازه یادم آمده بود چگونه حوریا را از دست دادم. نگاهی به مزار مادربزرگم انداختم و گفت:
_ مادربزرگ روزه گرفتم. نمازمو میخونم. درسته ظاهرم همون حسام مد روز پوشه اما باطنم یه آدم دیگه شده. فکر کنم الآن باب میلت شدم. همون حسامی که میخواستی. حال دلم خیلی داغونه. دعام کنید... با همه تون هستم. حسام رو دعا کنید.
از مزارشان دور شدم و ماشین را سمت جایی راندم که پسرک گل می فروخت. می دانستم همه ی گلها را خریده بودم اما امیدوار بودم ببینمش اما نبود. به سمت خروجی آرامستان که می راندم همراه پسری که دو سه سال از او بزرگتر بود جلوی درب ورودی و خروجی آرامستان گلاب می فروخت. بوق زدم و آنها را متوجه کردم. پسرک کوچکتر که مرا می شناخت از ماشین بالا کشید
_ سلام عمو...
_ سلام... کارتون مونده؟
سه تا دیگه گلاب بفروشیم میریم.
_ داداشته؟
_ آره... بگم بیاد ماشینتونو ببینه؟
_ بگو بیاد ولی بساطشم جمع کنه. بیاید سوار می خوام برسونمتون خونه. پول اون سه تا گلاب رو من میدم.
بدون اینکه جوابم را بدهد با پرش و شادی سمت برادرش رفت و او را با خودش همراه ساخت. دو نفری روی صندلی جلو نشستند. قبل از حرکت پول گلاب ها را دادم و با برادرش آشنا شدم. برعکس پسرک، چهره ای عبوس داشت و کم حرف بود و با نگاهی مشکوک مدام مرا می پایید و خیلی جوابم را نمی داد. گاهی هم به دور از نگاه من دستی به داشبرد و دکمه های ماشین می کشید و خودش را جمع می کرد.
_ توی خونه چند نفر هستین؟
پسر بزرگتر گفت:
_ برای چی می پرسین؟
لبخندی زدم و گفتم:
_ میخوام شام بخرم براتون
پسر کوچک از جایش پرید و گفت:
_ آخ جووون. عمو چلو کباب می خری؟
پسر بزرگتر با دست روی سرش زد و گفت:
_ بشین. مگه مامان نگفت چیزی قبول نکنین؟
_ اشکالی نداره... به مامانتون بگین یه آقایی گفته پدر و مادرم مردن و اینا رو برامون خریدن که به جاش فاتحه بخونیم خیراته. صدقه که نیست حالا بگو چند نفر هستین؟
بعدازخریدشام تاسرکوچه شان آنها را بردم
#نویسنده_طاهره_ترابی
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وششم ] گالن آب را از پشت ماشین باز کردم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهفتم ]
توی حال و هوای خودم بودم. دلم برای افشین پر می کشید. حسابی سرگرم زندگی شده بود. می خواستم با افشین تماس بگیرم شاید کمی دلم باز شود. هر چه دنبال گوشی ام گشتم نبود. تنها شک و حدسم ماشین بود. شاید توی عروسکم جا گذاشته بودم. به پارکینگ رفتم و گوشی را که در حال زنگ خوردن بود روی صندلی دیدم. تا درب ماشین را باز کردم تماس قطع شد. شماره ناشناس بود. بی اهمیت به آن، شماره ی افشین را گرفتم.
_ سلام حسام جان. خوبی رفیق؟
_ مرد زندگی شدی فراموش کردی رفیقتو...
_ والا مرد مهمونی و پاگشایی شدم. ببینی منو از در آپارتمونت تو نمیام
و مثل همیشه بی دریغ خندید.
_ خوش میگذره؟ زندگی با النا خوبه؟ اذیتش که نمیکنی؟
_ چه حرفا... من جونمو برا النا میدم. به ته آرزوهام رسیدم دیگه...
_ خواستم صداتو بشنوم. خیلی وقت بود دلم می خواست باهات حرف بزنم.
_ به جون حسام سرمون خلوت بشه خودم میام پیشت.خودت که می دونی من همیشه وبالت بودم.
و بازهم خندید. بعد از قطع تماس، متوجه پیامکی شدم که از همان شماره ی ناشناس روی گوشی ام رژه می رفت. « سلام... میمنت هستم... حوریا...» نگاهم به همین چند کلمه ی ساده و محجوبانه خشک شده بود و شوق چشمانم ناباورانه بر اسم حوریا می لغزید. باورم نمی شد. چه فرصتی را از دست داده بودم. حالا چه کنم؟ خودم زنگ بزنم؟ نه... پیام می دهم. نه... پیام خوب نیست او اول تماس گرفت و من جواب ندادم پیام داد. پس من هم تماس می گیرم. سریع به آپارتمانم بازگشتم و برای اولین بار بعد از این چند روز، به بالکن رفتم و نگاهم را دوختم به عمق خانه ی امیدم... لحظه ای تمام دلخوشی ام پاک شد و ترس و سر درگمی زجر آوری به جانم ریخته شد. « نکنه زنگ زده بگه دیگه طرف من و خانواده م نیای. نکنه بگه با محمدرضا ازدواج میکنه نمی خواد من مخل زندگیش بشم. ولی... حوریا دختری نیست که شماره شو دست کسی بندازه که می دونه مخل زندگیشه. اصلا... اصلا بذار اگه میخواد منو از خودش برونه برای آخرین بار هم که شده ، صداشو بشنوم» و تماس را با شماره اش برقرار کردم. هر چه بوق ممتد می خورد نفسم بیشتر به شماره می افتاد اصلا انگار قلبم داشت می لرزید و از دهانم بیرون می آمد. یک «سلام آقا حسام» توی گوشی پخش شد و جان یخ زده ام آب شد. نمی دانم آن لحظه ی رویایی چرا سلامش را بی جواب گذاشتم اما مطمئن بودم حوریا هم منتظر تماسم بود.
_ الو...
با صدایش به خودم آمدم و حسام مغرور و پرادعا، مثل یک نوجوان بی دست و پا به من و من افتاده بود و با لکنت گفت:
_ س... سلام. خو... خوبین شما؟
_ ممنونم. یه لحظه فکر کردم قطع کردید.
چه نرم و زیبا حرف می زد. چه صدای روح نوازی داشت. آنقدر کم حرف بود که صدایش را اینقدر واضح و مخملی نشنیده بودم.
_ نه... نه... مگه دیوونه شدم قطع کنم. فقط... فقط برام غیر قابل باوره.
_ چی غیر قابل باوره؟
_ اینکه تماس گرفتید بامن. راستش... فکر می کردم دیگه حتی اسمم توی خانواده شما جایی نداره.
_ چرا این فکر رو کردید؟
_ به خاطر مسائل اون شب.
_ بابا به من گفت که اون دعوت از جانب آقا محمدرضا بوده. من توی اتاق که رفتیم صحبت کنیم بهشون گفتم اصلا کار درستی نکردن.
شنیدن اسم محمدرضا از زبان حوریا آتش به جانم زد. سعی کردم خویشتن داری کنم که بفهمم دلیل این تماس چه بود و احساسی برخورد نکنم هر چند تمام احساساتم به جوش آمده و از قلبم سرریز کرده بود و این فوران از درون مرا می سوزاند. اما سراپا گوش شدم که حوریا همانطور آرام و با حیا اصل حرفش را بزند. یک لحظه سکوت بر دو طرف غالب شد و هر چه منتظر شدم صدایی نیامد به گوشی ام که نگاه کردم دیدم خاموش شده. اه... لعنتی... چقدر بدشانس بودم. با عجله و در عین درماندگی دنبال شارژرم گشتم. شارژر را به پریز بالکن زدم و خدا می داند به چه جان کندنی در لحظاتی که دوست داشتم گوشی ام را خرد کنم، آن را روشن کردم و باز هم شماره ی حوریا را گرفتم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهفتم ] توی حال و هوای خودم بودم. دلم ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وهشتم ]
بعد از چندین بار تماس گرفتن و ناامید شدن، بالاخره جواب داد.
_ آقا حسام اگه موقعیتتون مناسب نیست بذارید یه وقت دیگه حضوری باهم صحبت می کنیم. اگه می بینید تماس گرفتم به اصرار پدرم بوده و همین الان هم کنارم نشستن.
_ نه... اصلا هم موقعیتم بد نیست. ناراحت نشید. شارژ گوشیم تموم شد و گوشیم خاموش شد. من... انگار خوابم. بهتونم گفتم اصلا انتظار نداشتم خانواده حاج رسول بعد از اون شب، با من ارتباطشونو ادامه بدن. بالاخره می دونم که محمدرضا اصلا از من خوشش نمیاد.
_ ببخشید جسارتا آقا محمدرضا چه ربطی به خانواده ی حاج رسول داره که بخوایم قطع رابطه کنیم؟
_ خب... رفتاری که من اون شب دیدم و حرفایی که بین حاجی و پدر محمدرضا رد و بدل شد به من فهموند که...
به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
_ اینکه محمدرضا داماد خانواده ی...
اجازه نداد حرفم را ادامه دهم.
_ هیچ قول و قراری نیست. قبل از اینکه آقامحمدرضا بیاد خاستگاری، همون روزی که شما با حاجی صحبت کردین، خواسته شما رو به من گفتن. درسته که آقا محمدرضا پسر خوب و مورد مناسبی هستن برای ازدواج اما من بعضی از اخلاق های شخصی شون رو نمی پسندم و به همین دلیل، همون شب توی اتاق بهشون گفتم جوابم منفیه.
لحظه ای از خوشحالی دوست داشتم فریاد بزنم اما یاد رفتارهای خودم که افتادم چهارستون بدنم لرزید.
_ ببینید آقاحسام. مطمئن باشید اگه بابا ضمانت شما رو نمی کرد هرگز باهاتون تماس نمی گرفتم. به اصرار بابا و با تعاریفی که بابا درمورد شما داشتن و تعریف بعضی شرایطتون تماس گرفتم. حالا هم گوشم باشماست هر چیزی که لازمه خودتون بگید.
من چه داشتم برای تعریف؟ گذشته ی پاکی داشتم یا رفتار نرمالی؟ بهرحال چاره ای نبود. باید صادقانه و روراست پیش می رفتم و اگر قرار بود انتخاب حوریا من باشم، باید تمام جوانب زندگی ام را می دانست و انتخابم می کرد که جای بحثی نماند. تمام شرایط زندگی ام را از مرگ والدینم و شغل و موقعیتشان و مادربزرگم و ظاهر زندگی ام برایش تعریف کردم و او با تک کلمه های خاصی به من می فهماند به حرف هایم گوش می دهد. ترجیح دادم درمورد گذشته ام، حضوری با او حرف بزنم و برای شروع آدرس پیج اینستاگرامم را به او دادم که البته دو ماه بود غیر فعال شده بود اما پست و عکس هایی که در آن پیج قرار داشت، گذشته ی لاقیدم را تمام و کمال به او نشان می داد.
_ حوریا خانوم یه سر به پیج بزنید متوجه میشید بعد از فوت مادربزرگم بیشتر وقتمو چطور گذروندم و بعد از اینکه سرم به سنگ خورد و حاج رسول سر راهم قرار گرفت صد و هشتاد درجه مسیر زندگیم تغییر کرد و ... شما بعنوان اولین دختر و اولین جنس مونث وارد زندگی و قلبم شدید.
تمام تنم خیس عرق بود. گفتم:
_ برای شروع میخوام تنها دروغی رو که به شما و خانواده تون گفتم، برملا کنم. البته حاجی خبر داره.
سکوت کرد و صدای نفسش را می شنیدم. انگار حرف هایم روی قلب دخترانه اش تأثیر کذاشته بود.
_ میشه یه چیزی بپوشید و بیاید توی حیاط؟
_ شما جلوی در خونه مون هستین؟
_ بی زحمت اون کاری که گفتم انجام بدید. طولی نکشید که با چادر رنگی اش روی ایوان ظاهر شد و همین که میخواست به حیاط برود گفتم:
_ همونجا روی ایوان بمونید.
_ نمی فهمم دلیل خواسته تونو
_ میشه سرتونو بالا بیارید؟ به آپارتمان روبه روتون نگاه کنید طبقه ی آخر. من توی بالکنم.
با حالتی از تعجب که در رفتارش از این فاصله می دیدم، سرش را بالا گرفت و نگاهش تا طبقه ی پنجم آپارتمان بالاکشید و به همان حالت ماند. ناخودآگاه دستی برایش تکان دادم و گفتم:
_ قبلا گفته بودم اهل این محل نیستم اما نمی دونم چرا دروغ گفتم. این تنها چیزی بود که شما نمی دونستید.
چقدر خواستنی بود این دختر. سرش را پایین انداخت و به داخل رفت. انتظار این رفتار را از او داشتم. اصلا اصل تفاوت حوریا با دخترنماهایی که دیده بودم همین بود.
_ امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم. اما برای شروع لازم دیدم این مورد رو بدونید.
_ آقا حسام... باید خودتونو بهم ثابت کنید.
دوست داشتم با هر حسام گفتنش جانم را فدایش کنم و یک «جانم» خالصانه در جوابش بگویم.
_ اگه اجازه بدید قطع می کنم.
در یک لحظه ی غیرقابل انتظار تماس قطع شد و من وسط بالکن با نگاهی که از امید می خندید، حیاط خانه ای را به فاصله ی پنج طبقه پایینتر می پاییدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وهشتم ] بعد از چندین بار تماس گرفتن و ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ونهم ]
حوریا از من خواسته بود که خودم را به او ثابت کنم. تمام اسناد و مدارکم را در کیف دستی ام جا دادم و با خودم به مغازه بردم. قبل از زمان اذان و ختم قرآن، به سمت مسجد حرکت کردم. ماشینم را توی همان کوچه ی کنار مسجد پارک کردم و کیفم را جایی زیر داشبرد عمیق ماشینم جا دادم که مشخص نباشد و به داخل مسجد رفتم. با شرم و حیایی که متفاوت بود از همیشه با حاج رسول خوش و بش کردم و کنارش در صف نماز و بعد هم تلاوت جزء مربوطه نشستم. دل توی دلم نبود که حوریا را ببینم. حسی شبیه به مالکیت تمام دلم را گرفته بود. بعد از اتمام ختم، به حاجی گفتم با اجازه اش ساعتی را مزاحمشان می شوم و به منزلشان می روم. به همین خاطر بلافاصله بلند شدم و خودم را به ماشینم رساندم و به قصد خرید گل و شیرینی خیابان های خلوت و مغازه های تعطیل را گذراندم. عجب بی فکری کرده بودم. توی این ساعت کدام گل فروشی باز بود که می خواستم گل هم بخرم؟ تمام محله هایی که می دانستم گل فروشی های خوش سلیقه و نابی در آنجا مستقر هستند را سرک کشیدم و در آخر مجبور شدم از دکه ی گل فروشی جلوی یکی از بیمارستان ها هر چه گل زیبا و تازه داشت با رنگ بندی که خودم می گفتم دسته کند و دسته گل آبرومندی تهیه کنم. چه فکرها داشتم و چه شد. پاکت بزرگ شیرینی خامه ای را دستم گرفتم و دسته گل نسبتا بزرگ گل رز قرمز و سفید و صورتی را روی صندلی کنارم با احتیاط گذاشتم و با یک دنیا امید به سمت منزل حاجی رفتم. لحظه ای که دکمه ی زنگ را فشردم نگاهی به لباس غیر رسمی ام انداختم و با آهی از پشیمانی و سهل انگاری درب به رویم گشوده شد. چرا اینقدر عجله داشتم و سر صبر و با برنامه کارهایم را انجام ندادم. این از دسته گل و این هم از لباس اسپرتی که به تن داشتم. شاید شوقی که توی دلم بود و روزنه امیدی که به رویم باز شده بود باعث این دستپاچه شدن و از هول حلیم توی دیگ افتادن شده بود. سر به زیر از حیاط گذشتم و روی ایوان ایستادم. درست همانجا که شب گذشته حوریا سرش را به سمت آپارتمانم بالا گرفت. بالکن واحدم را از نظر گذراندم که...
_ خوش اومدید.
صدای زیبایش تمام حواسم را مثل یک تکه کش از بالکن به سمت صاحب صدا پرتاب کرد. برای چند لحظه نگاهمان به هم گیر کرد. سر به زیر انداخت و جلوتر از من وارد محیط خانه شد. مثل یک پسر خوب و محجوب پشت سرش وارد شدم و انگار این خانواده همان ها نبودند که چندین روز با آنها هم سفره شدم. به حدی معذب و خجالت زده بودم که خودم هم تعجبم می آمد. با حاج رسول دست دادم و احوالپرسی کوتاهی با حاج خانوم داشتم. گل را به حوریا دادم و شیرینی را روی اپن گذاشتم و همانجا روی زمین کنار حاجی نشستم. سکوت بدی بود. انگار لازم بود کسی چیزی بگوید که این سکوت شکسته شود. حوریا شیرینی را برداشت و داخل یخچال گذاشت. حاج خانوم هم نزدیک من و حاجی نشست و سکوت کرد. تا اینکه حاجی گفت:
_ این چند روز نیومدی مسجد...
صدایم مثل همیشه از استرس و خجالت دورگه شده بود.
_ مسجد نزدیک پاساژ می رفتم. دلم براتون تنگ شده بود اما...
سرش را بیخ گوشم آورد و گفت:
_ اما فکر کردی مرغ از قفس پریده...
و بلند خندید. سرم را بیشتر پایین انداختم و از شوخی حاجی لبخند به لبم آمد. حوریا نبود. کجا غیبش زد؟!
_ روزه ای پسرم؟
به آرامی به حاج خانوم جواب دادم «بله». حاجی حوریا را صدا زد و او با قدم هایی آرام از اتاقش بیرون آمد و کنار مادرش نشست.
_ بیاین دخترم. بیاین حرفامونو با حسام بزنیم. اگه قرار به وصلی باشه صحبت یه عمر زندگیه.
گوش هایم سرخ شده بود و دهان خشکم خشک تر. صدای آرامش بر محیط غالب شد. همانطور مأخوذ به حیا. همانطور محجوب و سر به زیر چادرش را مرتب به سر انداخته بود و گفت:
_ من دیشب هم به آقا حسام گفتم که باید خودشونو بهم ثابت کنن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ونهم ] حوریا از من خواسته بود که خودم ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد ]
با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم:
_ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که...
سند ویلا را هم گذاشتم.
_ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست.
چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم.
_ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم.
_ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه.
ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم.
_ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی...
زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد.
_ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن
_ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره.
_ به حوریا بگو به ضمانت من....
بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست.
_ اجازه هست؟
سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد.
_ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم.
صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان.
_ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟
_ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید.
ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم:
_ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟
_ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم.
_ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد ] با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ویکم ]
با اینکه برایم سخت بود اما ترجیح دادم پاک و صادقانه پیش بروم هرچند به ضررم تمام می شد و حسابی غرورم به خاطر اشتباهات گذشته ام له می شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ پیج اینستامو دیدین؟
با انگشتش بازی می کرد که با شنیدن این حرف چادرش را توی مشتش مچاله کرد و گفت:
_ بله... بابا درمورد گذشته تون... و... توبه تون کاملا برام توضیح داده.
سرم را بالا گرفتم و به چشمان کهربایی اش خیره شدم.
_ آخرین باری که پست گذاشتم بیشتر از دو ماهه میگذره و... بیشتر از دوماهه که از همه چی پاکم. همه چی... خیلی خوش شانس بودم که یکی مثل حاج رسول سر راهم قرار گرفت.
_ بعد از دیدن عکس هایی که توی پیجتون بود حقیقتا دلم لرزید. گفتم این قضیه به جایی راه نداره و... امیدی به تکیه گاه شدن و مرد زندگی بودن این شخص نیست. اما وقتی به توبه تون و نماز خالصانه و عمیقی که پله پله یاد گرفتین و می خونین و اراده تون برای روزه گرفتن فکر کردم، کمی دلگرم شدم. به همین خاطر انتظار داشتم رفتار خودتون و ثبات شخصیتی که تازگی بهش رسیدید، بهم ثابت بشه و دیگه سراغ گذشته تون نرید. وقتی حرف به سندا و حسابای بانکیتون رسید خیلی عصبی شدم که چرا فکر کردید اینجوری باید خودتونو ثابت کنید. من از بعضی رفتارا متنفرم. یکی مثل محمدرضا رو بخاطر غرورش و اینکه فکر می کرد همه چی تمومه و من باااید چشم بسته بهش بله رو بگم، جواب منفی دادم و خواستگاریشو رد کردم. من و مامان و بابام همینجوری هم خوشبختیم و چیزی رو به غیر از سلامتی حاجی، کم نداریم.
حس کردم بغض کرده سکوت کردم. بعد از مدتی گفتم:
_ چطور می تونم خودمو بهتون ثابت کنم؟ من... اصلا نمی خوام از دستتون بدم.
رنگی از شرم و حیا روی چشمان کهربایی اش نشست. چقدر دلم تو را می خواست و چقدر نگران بودم برای از دست دادنت.
_ بهم فرصت بدید بشناسمتون. باید خیالم راحت بشه انتخابم درست خواهد بود. توی محله نمی تونم باهاتون رابطه یا رفت و آمد خیلی خاصی داشته باشم. خودتون می دونید حاج آقا میمنت و خانواده ش برای همه شناخته شده و زیر ذره بین اکثر هم محله ای ها هستن، پس مجبورم دورادور رفتارتونو ببینم و بشناسم و به یقین برسم و البته... این به منزله ی جواب مثبت نیست.
تمام حرف هایش مثل خون تازه به رگ هایم جان می داد و جمله ی آخرش موجی از نگرانی را به روحم کوبید. حسی عجیب و دوگانه داشتم. عشق و ترس با هم ادغام شده بود و بین امید و ناامیدی معلق بودم. این دیگر به جنم حسام بستگی داشت که به حوریای دلواپسش بفهماند، حسامی که رو به رویش ایستاده گرچه ظاهرش و تیپ و قیافه اش فرقی نکرده اما باطنش زمین تا آسمان با آن حسامی که توی عکسهای اینستاگرامش در حال خوردن... و دورتادورش پر از دختران برهنه وسط رقص نور پارتی ها بود، تفاوت داشت. نگاهی به گلها کردم و گفتم:
_ چندین روزه منتظر امروز بودم و کلی برنامه ریخته بودم. اینقدر با عجله و سر به هوا اومدم که نه لباسمو عوض کردم نه دسته گل خیلی خاصی آوردم.
_ از این گل های رز خاص تر؟ اینهمه گل خریدین... یکی از یکی زیباتر...
به پهنای صورتم لبخند زدم. حوریا... تو برای من لیلی باش ببین چگونه مجنون ترین مجنون می شوم. از آنها خداحافظی کردم. هرچه اصرار کردند برای افطار نماندم. ظرفیت قلب بی تابم برای اینهمه احساسات لبریز شده، تکمیل شده بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ویکم ] با اینکه برایم سخت بود اما ترج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_ودوم ]
بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی قرار حوریا بودم. شرطی که برایم گذاشته بود کار سختی نبود. فقط باید خود حسام، حسام واقعی را به او می شناساندم. حسامی که اگر پدر پزشکش زنده می ماند، اگر مادر خوش قلب و سراسر ادبش برای تربیتش وقت می گذاشت و زنده بود، حسامی که چنین مادربزرگ با اخلاق و با خدایی داشت، اگر طبق آداب آنها پیش می رفت به این حد از لاقیدی پوچ و بی آبرویی نمی رسید. باید آن حسام می بودم. بخاطر حوریا و بخاطر خودم و پیشینه ی خانوادگی ام و چقدر راضی بودم از این حسام جدید و چقدر آرامش داشتم و دیگر ذره ای ترس از تنهایی نداشتم. با پیامی به حوریا دلم را آرام کردم. « سلام حوریا خانوم. حالا که شماره تونو دارم می تونم گاهی بهتون پیام بدم؟ » طولی نکشید که جواب داد « سلام شبتون بخیر. موردی نداره » دلم لبریز شد. کی می توانستم بی اغراق و با نهایت صمیمیت به تو بگویم دوستت دارم؟ شاید برای من خیلی راحت تر از اینها بود که حتی همین الآن پشت پیامی تمام الفاظی را که برای حوریا آرزویش را داشتم، ردیف کنم و با یک عاشقتم و دوستت دارم اوج احساساتم را به او منتقل کنم اما رفتاری که از این دختر دیده بودم دست و پایم را می بست و مرا وادار می کرد به خویشتن داری. همین خویشتن داری در برابر حیای حوریا اوج احترام به او بود و دختر حاج رسول قطعا این را می فهمید پس نباید تنها با یک کلمه عجولانه خاطرش را مکدر کنم یا خودم را برای همیشه از داشتن دختری که حالا عشقم شده بود، محروم سازم. « می تونم تماس هم داشته باشم » این بار جوابی دریافت نکردم. خواسته ام را در اوج احترام بیان کردم پس نگران دلخوری اش نبودم. فقط سکوتش را به نشانه ی نظر منفی اش تلقی کردم. پیام دیگری ندادم. بیش از یک ساعت گذشته بود که « اینم موردی نداره آقاحسام. با پدرم در این مورد صحبت کردم گفتن برای شناخت بیشتر چون نمی خوایم خیلی رفت و آمدی توی محله داشته باشیم تماس تلفنی بهتره. البته در چارچوب و به اندازه » با خواندن هر یک از کلمات رسمی اش طنین صدای زیبا و دخترانه اش توی گوشم می پیچید. خودم را توی بالکن انداختم و بلافاصله تماس گرفتم و قبل از اولین بوق ممتد جواب داد. خنده ام گرفته بود و فهمیدم هنوز گوشی توی دستش بوده و منتظر جواب پیام یا تماس من...
_ سلام حوریا خانوم. حالتون چطوره؟
_ سلام. ممنونم. شما خوبین؟
_ من؟؟؟؟ من عاااالی ام. مگه می تونم خوب نباشم؟
سکوت کرد. چشمم را بستم و چهره اش را وقتی شرمگین می شد یا خجالت می کشید از ذهنم گذراندم.
_ باید قربون چند نفر برم
باز هم سکوت...
_ اول خدا که نمی دونستم انقدر بامرامه... بعدم... حاج رسول که یه فرشته نجات شد برا زندگی من و بخاطر داشتن دخترش که شما باشید. می دونید چیه... با وجود اون همه دارایی و البته خوش گذرونی همیشه احساس تنهایی کردم اما حالا با وجود این همه تنهایی فقط با به یاد آوردن خدایی که فراموش شده بود انگار خود خدا داره باهام زندگی میکنه و اتفاقا در تدارکه یه خانواده واقعی هم بهم ببخشه. آدما خیلی وقتا بیش از حد از خدا ناسپاس میشن و آلزایمر میگیرن. حوریا خانوم...
_ بله. گوشم با شماست.
_ اگه شما خدایی نکرده جای من بودید چطور می شد آینده و زندگی تون؟
_ واقعا نمی دونم. شاید بدتر شایدم خیلی بهتر. به نظرم اینا مهم نیست. وقتی زمانی که سپری شده رو به اسم گذشته نام گذاری شده، یعنی گذشته دیگه... می تونست خوب بگذره، عاقلانه و سنجیده بگذره اما الان این مهم نیست آقا حسام. مهم اینه برنامه ریزی کنید و با اراده و محکم حال و آینده تونو بسازید و شکرگزار باشید که به اشتباهتون پی بردید. راستش خیلی به گذشته تون فکر کردم. چندین بار عکسای پیجتونو زیرورو کردم. با هر بار دیدنش هم حقیقتا اذیت شدم و یه ترس عجیبی به دلم می افتاد اما چیزی که الآن برای من مهمه آینده شماست.
دل حوریایم را لرزانده بودم آن هم از ترس؟! اولین کاری که بعد از قطع تماس باید انجام دهم حذف اکانت آن پیج لعنتی بود.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_ودوم ] بعد از افطار مثل مرغ سرکنده بی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد_وسوم ]
_ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم.
_ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم.
صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم:
_ میاید روی ایوان؟
بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
_ چند وقته خونه مون رو می بینید.
_ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت.
خندیدم و ادامه دادم:
_ و هر شب در دوره ی حریت.
فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد.
_ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟
_ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم
و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه.
_ دوست نداشتین درس بخونین؟
_ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم.
_ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون.
ادامه داد:
_ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم.
یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت.
_ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم.
دوباره بالا را نگاه کرد و گفت:
_ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم.
_ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟
_ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام.
_ چه رشته ای؟
_ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم.
_ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه.
_ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم.
دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal