eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 حاج محمود روی زانو نشست. اشک های مینا رو پاک کرد،دست روی سرش کشید و گفت: _نه..دیگه نمیتونه بیاد..بخاطر همین به من گفت بیام پیش تون. -شما بازم میاین؟ بغلش کرد و گفت: _بله عزیزم،بازم میام..مامانِ خاله فاطمه هم میارم،خوبه؟؟ مینا سر تکان داد و گفت: _آره..زینبم میارین؟ -مگه تو زینب میشناسی؟!! -خاله فاطمه همیشه زینبم میاورد.به من میگفت زینب آبجی کوچولوی منه.باهاش بازی کنم و مواظبش باشم. -باشه دخترم،حتما میارمش. بالاخره مینا لبخندی زد و راضی شد. از اون به بعد، حاج محمود همراه زهره خانوم و علی و امیررضا و محدثه و پویان و مریم به اون مرکز و مراکز دیگه‌ی شبیه اون میرفتن و با بازی به بچه ها قرآن و مطالب دینی آموزش میدادن. بیست روز از مرگ فاطمه گذشت. حاج محمود یادداشت ها و صداهای فاطمه رو به علی داد.علی اول فقط نگاهشون میکرد،با اشک.چند روز طول کشید تا اولین یادداشت رو خوند.هر نوشته ای رو بارها و بارها میخوند و گریه میکرد.هرشب برای زینب یه لالایی و یه قصه با صدای فاطمه میذاشت تا گوش بده. سه ماه دیگه هم گذشت. علی کنار مزار فاطمه نشسته بود و قرآن میخوند.حاج آقا موسوی نزدیک میشد. بعد از احوالپرسی با علی،برای فاطمه فاتحه خوند. علی گفت: _حاج آقا،یادتونه شبی که برای برادرتون رفته بودید خاستگاری،فرداش اومده بودید خونه من؟ -آره،یادمه. -چرا آدرس منو از فاطمه پرسیدید؟ -چون هیچکس دیگه ای از اطرافیان تو رو نمیشناختم. -فاطمه بهتون گفته بود آدرس منو از کی گرفته بود؟ -نه،مگه از کی گرفته بود؟! علی لبخندی زد و با همون لحن اون روز حاج آقا گفت: _بماند. -پس بهت گفته بودن که کار تو مغازه آقای معتمد رو ایشون برات پیدا کرده بودن. علی تعجب کرد. -نه...قضیه چی بود؟!! -اون شبی که اطراف مسافرخانه دیدمت، مثلا اتفاقی بود.اما قبلش خانم نادری اومده بود مؤسسه.جریان رو مختصرتر از چیزی که تو گفتی،تعریف کرد.بعد گفت آقای معتمد دنبال همکار میگرده.ازم خواست ضمانت تو رو پیش آقای معتمد بکنم.آدرس مسافرخانه هم ایشون بهم داد.اون خونه ای هم که اون موقع اجاره کرده بودی،خانم نادری برات پیدا کرده بود.اجاره‌ت دو برابر مبلغی بود که تو میدادی.بقیه شو خانم نادری میداد.اون پولی هم که اون موقع بهت قرض دادم،خانم نادری بهم داده بود تا بهت بدم. علی از تعجب خشکش زده بود. فاطمه هیچ وقت به روش نیاورده بود. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. حاج آقا گفت: _چند وقت پیش یکی اومده بود مسجد.گفت خانمی از طرف شما به ما کمک میکرد.الان چند وقته خبری ازش نشده.چند روز بعدش یکی اومد مؤسسه و گفت خانمی از طرف مؤسسه به ما کمک میکرد.مشخصات اون خانم گرفتم. متوجه شدم خانم نادری بوده.خودش کمک شون میکرده ولی به اسم من یا مؤسسه..ما هم برای مؤسسه هروقت مشکل مالی یا نیروی انسانی داشتیم، مطمئن بودیم میشه روی کمک ایشون حساب کرد.همیشه اولین نفر بودبرای کمک.تا جایی که میتونست دریغ نمیکرد. نگاه علی به مزار فاطمه بود. -فاطمه از حقوق خودش به جاهای دیگه هم کمک میکرده ولی حتی منم خبر نداشتم. سرشو بالا آورد و به حاج آقا نگاه کرد. -حاج آقا حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
؟! نام:امیرسلیمانی متولد:²آبان‌ماه‌سال¹³⁷⁸ زادھ:ارومیه وضعیٺ‌تاهل:____ تاریخ شھادٺ:³اردیبهشت‌ماه‌سال¹³⁹⁹ محل‌شھادٺ:ارومیه 《وی که سرباز اهل ارومیه بود به خاطر درگیری با گروهک های تروریستی بھ شھادٺ رسید》 شھید‌روز چهاردهم شھید‌امیرسلیمانی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به سمتم برمیگرده _خوش اومدی +مرسی همون لحظه سارا و شوهرش و دخترش که بغل شوهرش بود خندون ازخونه بیرون میان توی مانیتور دیگه مهسا و شوهرش دست توی دست هم و خندان سوارماشین میشن پوزخندی میزنم نمیزارم لبخند روی لب هیچ کدومتون بمونه میزنم روشونش +اصلا حوصله مقدمه چینی ندارم سریعا ترتیب یه سفرو بده حداکثرتا یک ماه دیگه _اوکی {سارا} جیغ بلندی میزنم +محمدحسینننننن _جانم جانم چیشده به قوطی شیرخشک اشاره میکنم +این چیه اقآ؟ _امم خب شیرخشک هست دیگه +اهان اونوقت واسه چی ازش استفاده میشه؟ سرشو میخارونه _چه سوالا میپرسیا خب واسه بچه باهاش شیردرست میکنن دستامو محکم بهم میکوبم +آ باریکلا خدا امواتتو بزاره وسط بهشت خبیث نگاهش میکنم و جلو میرم باانگشت وسط سینش میکوبم +اونوقت بلندمیگم +تو واس چی شیر خشک بچه رو میخوری؟ هول میشه و با تعجب ساختگی دستی تو سینش میزنه _منن؟ +نه پس من شیطون میخنده _خب بقولا شایدم خودت و ابرو بالا میندازه عصبی جیغ مانند اسمشو صدا میکنم +محمدحسیننن همونجور عقب عقب میره و میخنده _جووون دلمم +من شیرخشکا رو میخورم یاتوووو؟؟ عقب عقب بیرون میره و همونجورمیگه _خب معلومه که من آخه خیلی خوشمزس قهقهه میزنه و بیرون میره و صدای جیغ من توی قهقهش گم میشه عصبی کتابامو روی تخت میزارم و شروع به خوندن میکنم که صداشو میشنوم و سرمو بلندمیکنم از لای در به داخل سرک کشیده _ولی خداوکیلی خیلی خوشمزسا ولی یه چیزم بگم نبینم دست بزنی به شیر خشکاها که کشتمت جیغی میزنم و روان نویسمو سمتش پرت میکنم که میخنده و جاخالی میده به سمتم میاد روی سرمو میبوسه و میگه _ببخشید حرصت دادم ولی خدایی خیلی شیرینه حرص دادنت محکم میزنم پس گردنش که آخ و اوخش بلندمیشه +برو بیرون محمدحسین برو که زنده موندنت خیلی احتمالش کمه پسره پررو میخنده و خم میشه گونمو بوسه میزنه و میگه _حالا حرص نخور زندگی جانم پاشو اماده شو بریم بیرون فقط امروز مرخصیما فردا شیفتم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌الله‌النور🌱
؟! نام:محمدحسین محمدخانی متولد:⁹تیرماه‌سال¹³⁶⁴ زادھ:تهران وضعیٺ‌تاهل:متاهل تاریخ شھادٺ:¹⁶آبان‌ماه‌سال¹³⁹⁴ محل‌شھادٺ:حلب‌سوریه کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:عمارحلب_قصه دلبری مزار:گلزار‌شهدای بهشت تهران قطعه ۱۷_۸۷_۵۳ شھید‌روز پانزدهم شھید‌محمدحسین‌محمدخانی❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 من‌بھ‌قربان‌ٺو‌اۍ‌دلبرڪم♥️😍 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 کلاهشو هم سرش میکنم و توی پتو میپیچمش +محمدحسین درحالی که ساعتشو میبنده داخل میاد _جانم +بیا فاطمه زهرا رو ببر امادش کردم بغلش میکنه و بیرون میره مانتو صورتی کمرنگی که بلندیش تا زانوم میرسه و اسپورت هست رو میپوشم روسری و شلوار مناسب باهاش روهم میپوشم و ساق دست ساتنی که گیپور روی ساتن خورده روهم میپوشم چادر عباییمو روی سرم میندازم و کیفمو برمیدارم و ساک فاطمه زهرا رو هم که از قبل اماده کردم برمیدارم و بیرون میرم بعد از چک کردن همه چیز در رو قفل میکنم و بعد از پوشیدن کفش اسپورت مشکیم به سمت محمدحسین میرم و باهم بیرون میریم +ماشین کومحمدحسین؟ _یکی از همکار ها امروز عروسیش بود بنده خدا ماشین نداشت دیگه داشت از فکر دیوونه میشد منم دیشب بهش ماشینو دادم که امروز ازش استفاده کنه لبخندی روی لبم میشینه +کارخیلی خوبی کردی خداخیرت بده لبخندمیزنه و دستمو میگیره و باهم از پیچ پیاده رو رد میشیم و وارد خیابون اصلی میشیم _خیلی خوشحال شد بنده خدا سید هم بود کلی دعامون کرد لبخندم از سرذوق وسعت میگیره +مطمئن باش دعاش توزندگیمون میاد سری تکون میده و دست برای ماشینی تکون میده و سوارمیشیم فاطمه زهرا رو که نق و نوق میکرد رو ازش میگیرم و ازجیب کناری ساک شیشه ابی رو که ازقبل توی خونه گذاشته بودن ولرم بشه رو بیرون میارم و سه تا قاشق شیرخشک روش میزنم و بهش میدم دکتر گفته بود تا یک هفته باید شیرخشک بخوره تا زردیش دوباره برنگرده با توقف ماشین پیاده میشیم و محمدحسین کالسکه فاطمه زهرا رو باز میکنه پتورو میندازم توی کالسکه و مرتبش میکنم و فاطمه زهرا رو روش میزارم و لایه دیگه پتو رو روش میدم محمدحسین کالسکه رو میرونه و منم درکنارش قدم میزنم و باهم به جنس های پشت ویترین نگاه میکنیم دم عید بود و میخواستیم خرید عید روهم بکنیم من سخت پسندبودم و محمدحسین رو کلافه کرده بودم دیگه خسته شده بود و کلافه _سارا توروخدا زودباش پاهام داره زوق زوق میکنه میخندم و دستشو میگیرم و به سمت مغازه بعدی میریم +توروخدا بیا دیگه من از هیچ کدومشون خوشم نیومد همشون پر از زرق و برقن منم خوشم نمیاد همینجورحرف میزنم که نگاهم به مانتویی میخوره به نظرم شیک و قشنگ میاد محمدحسین هم تاییدش میکنه و بعد از تکمیل خرید ها به سمت خروجی پاساژ میریم که محمدحسین دستمو میگیره _وایسا سارا +جانم _کیف نخریدی که هنوز توی دلم بود که کیف بخرم اما بایاداوری اینکه ممکنه آخر ماه سختش بشه و ازپس مخارج برنیاد و اینکه خودمم چندین کیف نو داشتم میگم +نه نمیخوام مامانم روجهیزیم ۶ تا کیف گذاشت انگارمیخواستم مغازه کیف فروشی بازکنم میخنده +راست میگم خب هنوز سه تاشونو از توی پلاستیکشونم درنیاوردم نو نو هست نمیخوام بیا بریم باشه ای میگه و تاکسی میگیریم و به سمت خونه مامانم اینامیریم محمدحسین توی طول مسیرهمش سرش توی گوشی بود و این اعصابمو بهم میریخت خوشم نمیومد وقتی درکنارماهست باگوشیش مشغول باشه تندتندصدای دینگ دینگ پیام میومد و محمدحسینی که دستش روی کیبورد گوشیش درچرخش بود و تندتندتایپ میکرد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 خوب بودن و بدبودن حال تو بھ بقیہ ربطی ندارھ بھ این بستگی دارھ تو چجوری فڪرڪنۍ و چجوری شادباشے جان دلم💛:) 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 عصبی و کلافه پوفی میکشم و بیرون رو نگاه میکنم جلوی درخونه مامان که متوقف میشیم پیاده میشم و حرصی رو به محمدحسین میگم +اقا محمدحسین اگه احیانا اون فرد پشت خط منتظر نمیمونن تشریف بیارید کرایه رو حساب کنید و پیاده شید اول متعجب نگاهم میکنه و بعد نیشخندی میزنه _نه منتظر نمیمونه نگران نباش عصبی پوفی میکشم و به کوچه میرم همیشه کوچه تاریک بود و من از شب های کوچه همیشه میترسیدم الانم مثل باقی اوقات کوچه تاریک و خوفناک بود و پرنده پرنمیزد اروم اروم قدم برمیدارم تا محمدحسین هم بهم برسه یهو توذهنم میگم نکنه این محمدحسین بی عقلی کنه و بترسونتم؟ وای خاک برسرم بچه ازدستم میافته که حرصی از فکر و خیالای پوچ قدم برمیدارم که با صدای محمدحسین به سمتش برمیگردم _عه توهنوز نرفتی؟ هان یادم نبود میترسی میخنده که حرصی میگم +هه هه هه نخند ببینم عه بیشتر میخنده و ازخم کوچه رد میشیم که از دور توجهم به خونه مامانم اینا جلب میشه درخونه بازه و حیاط تاریک و کوچه تاریک تر ترس توی دلم میشینه و دلشوره مثل خوره به جونم افتاده دست محمدحسین رو محکم تکون میدم ترسیده برمیگرده سمتم _چیه چیشده؟ +محمد..محمدحسین درخونه مامانم اینا بازه نیست؟ دقیق میشه و با لحن متعجب امیخته با نگرانی میگه _اره بازه ولی حیاط تاریکه برمیگردم سمتش +مگه توبه مامانم اینا نگفتی که ما داریم میریم؟! شونه بالا میندازه _خب نه فکر کردم لابد خونه هستن حرصی میگم +اصلا میخوای توفکر نکن خب؟ خاک توسرم اتفاقی نیافتاده باشه _عه نگران نباش بیا بریم ببینم اروم به سمت در میریم و بازش میکنیم پنجره های طبقه بالا کاملا بازه و درحال هم کاملا بازه بادی که به پرده ها میخوره پرده ها رو پرواز میده و به خونه ارواح شباهت بیشتری اینجوری پیدا کرده با اسم روح لرز به تنم میشینه و دست محمدحسین رو بیشتر فشارمیدم که همون لحظه صدای بومب وحشتناکی میاد جیغی میزنم و بالا میپرم که فاطمه زهرا هم ترسیده بلندمیزنه زیرگریه محمدحسین هول شده سمتم برمیگرده _چیزی نیست قربونت برم اروم باش درحیاط بود که بسته شد اروم باش دستمو محکم تر میگیره که با فکری که به ذهنم میرسه زانوهام شل میشه و توان از بدنم میره +محمد..محمدحسین نکنه...نکنه دارو دسته پوریا بلایی سر ما..مامانم اینا اورده باشن؟ نمیدونم چرا ولی حس کردم خندش گرفت _نه بابا چرا چرت و پرت میگی بیا بریم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌اللھ‌النور🍊
🌱 «قُلِ‌اللَّـهُ‌يُنَجِّيڪُـمْ‌مِنْهَـٰاوَمِـنْ‌كُلِّ‌ڪَـرْبٍ» بِـگوخُـداست‌ڪـِه‌اَزآن‌ تـٰاریڪـۍٖهـٰانِجـٰات‌میٖدَهَـد وَاَزهَـراَنـدوهیٖ‌می‌ٖرَهـٰانَـد! 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🍬 شـاید‌هر‌روز‌ روزخوبے‌نباشھ ولے یہ چیز خوب تو هر روز زندگیت وجود داره😌💕! 🍬|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد. -جانم؟ -آدم اگه بخواد سرباز باشه باید چکار کنه؟ حاج آقا لبخندی زد و گفت: _میخوای بری سربازی؟! باید بری دفترچه اعزام به خدمت بگیری. علی هم خندید و گفت: _داشتیم حاج آقا؟؟ جدی پرسیدم. حاج آقا یه کم مکث کرد. -اولین چیزی که سرباز امام زمان(عج) باید داشته باشه ..امام شو ..بدونه قراره سرباز کی باشه..تو آخرالزمان فتنه ها زیاده.سرباز باید بتونه حق و باطل تشخیص بده.اهل حق و باطل رو بشناسه..بعد ..باید بتونه تو راه درست محکم باشه..وقتی سرباز باشی باید جامعه رو هم آماده کنی.. -حاج آقا چه سخت شد..پس من بیخیالش بشم..من کجا و اینایی که شما میگین کجا. حاج آقا خنده ای کرد و گفت: _صفر و صدی نیست علی جان.هرسپاهی سرباز داره.دسته داره.گروهان داره.لشگر داره.هرکی به اندازه فرمانده میشه...بالاخره یه سیاهی لشگر هم داره دیگه،شما سیاهی لشگر میشی. علی هم لبخند کوتاهی زد. -حاج آقا من هرکی رو میبینم میگه میخوام بچه م سرباز امام زمان(عج) بشه.فقط از یه نفر شنیدم که گفت خودش سربازه. -بله متاسفانه معمولا اینو میگن..البته همینکه تو این فکر هستن خوبه ولی این دور دیدن ظهور آقاست..الان آقا بیان بچه دوساله من باید سرباز آقا باشه یا خودم..درثانی کسی که خودش چیزی رو بلد نباشه نمیتونه به دیگران یاد بده.. کسی که خودش سرباز نباشه نمیتونه سرباز تربیت کنه. -حاج آقا راه میانبر وجود داره؟ -ای تنبل..هنوزم دنبال راه های کوتاه و سریع میگردی؟ علی فقط لبخند زد. -چیزی که تا الان من بهش رسیدم دوتاست.یکی احترام به پدر و مادر.یکی دستگیری از بنده های خدا. -حاج آقا نگه داشتن احترام پدر و مادرمن خیلی سخته. -ثواب شما هم بیشتره وگرنه من که پدر و مادر خوبی دارم که کار خاصی نمیکنم.. احترام به پدر و مادرت میتونه بال پروازت بشه علی جان. دو ماه دیگه هم گذشت. علی از پارک رد میشد.پسری حدود نوزده ساله با مردی که معلوم بود مواد فروشه، صحبت میکرد.پول داد و چند بسته مواد گرفت.مرد رفت و پسر جلوتر روی نیمکت نشست.علی کنارش نشست و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت: _خیلی بچه ای. پسر با تعجب نگاهش کرد. -با من بودی؟!! علی هم نگاهش کرد.به اطراف اشاره کرد و گفت: _بچه تر از تو هم مگه این دور و بر هست.؟ پسر که بهش برخورد بلند شد بره.علی گفت: _مامانت بهت گفته با غریبه ها حرف نزنی. پسر با اخم نگاهش کرد و دو قدم رفت. علی گفت: _از اون طرف نرو،اونجا مأمور داره..تا ببیننت میفهمن یه ریگی تو کوله ت داری..تو جیب جلوش.حداقل یه جای دیگه میذاشتیش....بچه. پسر عصبی شد و گفت: _من بچه نیستم..نوزده سالمه. -من وقتی نوزده سالم بود،یک سال بود که خونه مجردی داشتم..با همه عشق و حالش. پسر یه کم دقیق به علی نگاه کرد و گفت: _پس تو هم از این ریگ ها به کیفت داشتی!..بهت نمیاد. -اینا اسباب بازی بچه هایی مثل توئه... من از این کثافت ها استفاده نمیکردم،از بوی گند و دردسرش حالم بهم میخورد. من از چیزهایی استفاده میکردم که حتی اسمش هم نشنیدی..پولش هم نداری بری سراغش. -حوصله نصیحت شنیدن ندارم. دوباره دو قدم رفت. علی گفت: _حوصله ی گیر افتادن چی؟ داری؟ پسر سؤالی نگاهش کرد.علی گفت: _بهت گفتم اون طرف مأمور هست. پسر راهشو عوض کرد و رفت.علی هم رفت.دو روز بعد دوباره از اون پارک میگذشت.اون پسر رو هم دید.روی همون نیمکت نشسته بود و آبمیوه میخورد. پسرهم به علی نگاهی کرد و دوباره مشغول آبمیوه خوردن شد.علی نزدیک رفت و گفت: _چطوری بچه؟ پسر با اخم نگاهش کرد. -نه..دیگه بچه نیستی. به نیمکت اشاره کرد و گفت: _اجازه هست؟ پسر کوله شو برداشت و علی نشست. -اینجا پاتوقته؟ -نه. -پس چرا امروز هم اومدی؟ تو که دو روز پیش برا چند روزت خریده بودی..دیروزم اومده بودی. پسر که فهمید دستش برای علی رو شده، نگاهش کرد.علی بالبخند نگاهش کرد و گفت: _من معمولا یک روز درمیان از این مسیر و پارک رد میشم..اگه خواستی منو ببینی لازم نیست هرروز بیای.. البته انتظار کشیدن آدم رو بزرگ میکنه...حالا چکارم داشتی؟ -چیشد که از عشق و حالت گذشتی؟ -گفته بودی حوصله نصیحت شنیدن نداری...حوصله خاطره شنیدن چی،داری؟ -دارم. علی چند ثانیه سکوت کرد.بعد گفت:.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
عزیزانم سلام شبتو‌ن بخیر💚🌿 من برای چندمین بارتکرار میکنم هرگونه و هرعمل دیگه ای به منظور کپی برداری از رمان عشق به شرط عاشقی هست و درصورت مشاهده دارد🙊🌸 اگرهریک از شما عزیزان هم مشاهده کردید حتما به بنده اطلاع بدید🌼💛
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عارفانہ🌱 «قُلِ‌اللَّـهُ‌يُنَجِّيڪُـمْ‌مِنْهَـٰاوَمِـنْ‌كُلِّ‌ڪَـرْبٍ» بِـگوخُـداست‌ڪـِه‌اَزآن‌ تـٰا
🦋 مشکـلِ‌‌ ما‌☝️ دقیقـاازجایـےشـࢪو؏‌شـد🌱 ڪہ ٺـصـوࢪڪـࢪدیـم 👀 از‌غـیـࢪخـداهـم‌ڪاࢪۍ‌بـࢪمـیاد!⛓ ࢪفـیـق‌فـقـط‌خُـدآ🍧 چاره‌‌‌ بی‌چارگی‌هاست(:🌧🌿 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستمو میگیره که عقب میکشم +من..من میترسم محمدحسین نمیام اخمی میکنه _میترسم چیه بیا بریم ببینم انگارخونه متروکس دستمو میگیره و میریم جلو و در حال رو هل میدیم و داخل میریم که دربا صدای بلندی بسته میشه و من جیغ بعدیو میزنم که همون لحظه تمام چراغا روشن میشه و چیزی کنارگوشم میترکه جیغی میزنم که صدای خنده ها بلندمیشه و اوای تولد تولدتولدت مبارک توی خونه طنین میندازه با شوک و بهت و لبخند به جمع خونوادگیمون نگاه میکنم نگاهم روی محمدحسین ثابت میمونه که با عشق بهم زل زده نگاه خیرمو که حس میکنه ابرویی بالا میندازه و میخنده میخندم و دونه دونه جلو میرم و بغلشون میکنم مامان و بابا،سینا و فاطمه،سحر و مهسا ارام و دراخر مامان و بابای محمدحسین پرهام و اراد و امیرسام هم کناری ایستادن و تبریک گفتن +واقعا غافلگیرشدم محمدحسین بچه رو ازم میگیره +غافلگیر شدم ترسیدم شوکه شدم خوشحال شدم اصلا همه حسارو باهم داشتم حتی فکرشم نمیکردم و توقع نداشتم ممنونم ازاینکه به یادم بودین اون شب هم گفتیم و خندیدیم و شد به یادموندنی ترین شب و من که وارد ۲۳ سال شدم پاهامو دراز کردم و فاطمه زهرا رو تکون میدم تابخوابه که بابا صدام میکنه _سارا جان +جانم _موافقین یه سفر بریم شمال؟ +اره خیلی خوبه بلافاصله مامانم صدای اعترا‌ضش بلندمیشه _نه اصلا سارا کجا میخوای بری بچت ۴۰ روزشم نشده نباید ببریش که خوبیت نداره +مامان هفته دیگه چهل روزش میشه ماهم دوهفته دیگه میریم سری تکون میده و بقیه هم موافقتشونو اعلام میکنن محمدحسین که تازه ازطبقه بالا پایین اومده بود با کنجکاوی میگه _خیره ان شاءالله چیشده؟ +میخوایم بریم سفر شمال _خب ما که نمیتونیم بریم نآراحت سمتش برمیگردم +عه واسه چی؟ بین سینا و محمدحسین نگاهی رد و بدل میشه نگران نگاهشون میکنم +چیشده؟ دستشو روی صورتش میکشه _خونه که رفتیم بهت میگم صدای فاطمه بلندمیشه _یعنی چی داداش برمیگرده سمت سینا _سینا چیشده حرف میزنین یانه؟ سیناهم متقابلا به فاطمه میگه _خونه باهم حرف میزنیم همه نگران نگاهمون میکنن ناخودآگاه ذهنم میره سمت سه سال پیش زمانی که سینا اومد و میگفت میخواد بره سوریه نکنه.. نکنه این دوتا هوایی شدن؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 در رو باز میکنم و داخل میشم لباسای فاطمه زهرا رو عوض میکنم و شیربهش میدم و توی گهوارش کنار تختمون میخوابونمش اروم بیرون میام و در رو میبندم کنارمحمدحسین که روی مبل نشسته میشینم +نمیخوای حرف بزنی؟ نگاهی بهم میندازه _سینا اسم نوشته دوباره واسه سوریه قلبم میریزه و ادامه میده _منم میخواستم بنویسم ولی ماموریت بهم خورد عصبی نگاهش میکنم +اهان میخواستی بنویسی اونوقت منم اینجا چغندرم نه؟ عصبی برمیگرده سمتم _چرت نگو چغندر چیه خواستم بنویسم که نشد حالا که ننوشتم +نه بابا بیا بنویس _سارا جان عزیزم اسم ننوشتم بسه دیگه کافیه ادامه نده +فاطمه میدونه؟ _نه مشکل همینه میدونم که سینا و فاطمه بهم دیگه وابسته هستن فاطمه خیلی بیتابی میکنه با اشکی که به چشمم نشسته میگم +کی اعزام میشه؟ _ظاهرا گفتن آخرماه اینده +خب پس چرا گفتین نمیتونیم بریم سفر؟ _باید سینا اماده بشه و کاراشو کنه +خب بره انجام بده مگه چقدروقت میبره ما دوهفته میریم و برمیگردیم دستی به صورتش میکشه و سرشو به پشتی مبل تکیه میده _چیزه..خب...چطوری بگم نزدیکش میشم و دستمو روی دستش میزارم +چیشده؟ چنگی به موهاش میزنه و میگه _واسه هرمردی سخته این چیزا رو گفتن ولی الان خب چطوری بگم یکم دست و بالم تنگه لبخندی میزنم و دستشو فشارمیدم حس میکنم اینجوری حس میکنه یکی کنارشه همیشه +اقااا واسه چیا توغصه میخوری؟ واسه مال دنیا غصه نخور سرمو کج میکنم +مگه خودت همیشه اینو نمیگفتی؟ لبخندی میزنه و تره ای از موهام که روی صورتم افتاده رو پشت گوشم میزنه _اره گفتم لبخندی میزنم +خب پس دیگه غصه چیومیخوری؟ بعدشم نگران نباش من پس انداز دارم از پول ماهیانه که بهم میدادی چشمکی تحویلش میدم که متعجب میگه _توپس اندازم میکنی؟ ابروبالامیندازم +اره خب هرزنی باید پشتوانه شوهرش باشه درهرشرایطی یه پشتوانه محکم همیشه محکمه از هرنظری پس به همه چیز فکرمیکنه و واسه روز مبادا همیشه برنامه داره منم پس انداز کردم گفتم شاید نیازمون بشه لبخندی میزنه و پیشونیم ازبوسش گرم میشه _همیشه فکر همه جاهستی پس اماده بشید ماهم پس فردا حرکت میکنیم و میریم تا بتونیم دوهفته دیگه بیایم درحالی که بلندمیشه نوک بینیمو ضربه ای میزنه و میگه _پولاتوهم پس انداز کن شاید یه موقع دیگه نیازشد ایندفعه روهم خدابزرگه شما دست به ماهیانه هات نزن چشمکی میزنه که میخندم و میره تواتاق یه لیوان اب میخورم و چراغا روخاموش میکنم و به اتاق میرم روی تخت دراز کشیده و دستش روی پیشونیشه اروم کنارش میشینم و دستمو روی دستش میزارم +محمدحسین برمیگرده سمتم _جانم +میای مثل اولای ازدواجمون قبل از خواب باهم قرآن بخونیم؟ چشماش برق میزنه و بلندمیشه _عالیه میخندم +مخصوصا با صوت تو میخنده و بلندمیشه و قرآن رو که روی عسلی کنارتختمون بود رو برمیداره و کنار هم میشینیم سرمو روی شونش میزارم و قران رو میبوسه وبازش میکنه زیرنور اباژور صداش که باصوت، آیه های قرآن رو به زیبایی هرچه تمام ترقرائت میکنن توی اتاق طنین میندازه زیرلب همراهش زمزمه میکنم و نمیدونم چقدرمیگذره که همونجور که سرم روی شونشه پا توی دنیای بی خبری و خواب میزارم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍭بـسم‌اݪلّٰہ‌الࢪحمن‌الࢪحیم🌿
🌱 ‏وقتی‌سختی‌روزگاراذیتت‌کرد، "بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قدیر ! بدان‌که‌همه‌خیرهادست‌خداست.. 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
؟! نام:مصطفی‌صدرزاده ملقب به حاج ابراهیم متولد:¹⁹شهریورماه‌سال¹³⁶⁵ زادھ:خوزستان_شوشتر وضعیٺ‌تاهل:متاهل تاریخ شھادٺ:¹آبان‌ماه‌سال¹³⁹⁴ محل‌شھادٺ:حلب‌سوریه کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:اسم‌تومصطفی‌ ست 《ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت و دردست گیری فقرا فوق العاده بود》 شھید‌روزشانزدهم شھید‌مصطفی‌صدرزاده❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 - از من تا حـٰال خوب، یك "تو" فاصله است :) 🧡✨ 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
بسم‌الله‌النور🌸
🌱 ببخشید!دست‌خودمان‌نیست‌آن‌ چشم‌‌های‌محترمتان‌قلب‌مارامیلرزاند💙` 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بادستی که تکونم میده چشم بازمیکنم خمیازه ای میکشم که صدای خنده محمدحسین بلندمیشه _پاشو عزیزم اذان گفتن نماز صبحتو بخون منم برم یه دوش بگیرم برم صبحونه حلیم بگیرم بیام دستامو کش میدم و پتورو کنار میزنم و پایین میام خمیازه ای میکشم و همزمان میگم +صبح بخیر خندش میگیره _صبح شماهم بخیرعزیزم به فاطمه زهرا سرمیزنم که اروم و بی سر و صداخوابیده وضو میگیرم و جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم دعای عهد روزانمو میخونم و به فاطمه زهرا شیرمیدم و بعد از مرتب کردن تخت و تعویض لباس هام به اشپزخونه میرم و اب میزارم تاچای دم کنم به اتاق میرم که میبینم دخترکم با چشمای قشنگ و درشتش اطراف رو نگاه میکنه به سمتش میرم و اروم بغلش میکنم بالحن بچه گونه ای میگم +سلام گل دخترم صبح شوما بخیرباشه یکم زور میزنه و خودشو کش میده که میخندم و بوسه ای پشت دستش میزنم لباساشو عوض میکنم که محمدحسین ازحمام بیرون میاد همونجورکه سرشو خشک میکنه سمت مابرمیگرده _به به ببین کی اینجاست خانوم کوچولو بیدارشده صبحت بخیر دختربابا مثل من پشت دستشو بوسه ای میزنه _سارا یه لباس گرم کن تنش هواخیلی سرد شده ممکنه سرمابخوره +حواسم هست نگران نباش از توی کشو یه دست لباس سرهمی بافتنی یاسی براش برمیدارم و بعد از تمیز کردنش لباس رو تنش میکنم و کلاه مل مل رو سرش میکنم باپتو بیرون میبرمش +ما میریم وسایل صبحونه رواماده کنیم توام اماده شو بروحلیم بگیر راستی موهاتو یادت نره خشک کنی نری اینجوری بیرون سرما میخوری همونجور که سرش توی کمده و لباس برمیداره چشم بلندبالایی میگه چای دم میکنم و سفره رو اماده میکنم و روی مبل میشینم و فاطمه زهرا رو کنارم میزارم باگوشیم سرگرم میشم و بامهسا چت میکنیم +امروز میای؟ _اره کلاسم ساعت بعد از توهست +خب پس میتونی فاطمه زهرا رو بگیری برم کلاس؟ _اره بیارش میگیرمش راستی دیشب چیشده بود؟ چرا اقا محمدحسین میگفت نمیایم شمال؟ +ظاهرا بهش ماموریت خورده سیناهم اسم نوشته واسه سوریه {از زبان ؟؟؟!!!} وارد حساب کاربری اون دختره سارا میشم ظاهرا داره با دوستش صحبت میکنه قهومو اروم اروم میخورم و به سیستم خیره ام که با پیامی که سارا به مهسا میده صاف میشینم و قهومو کنارمیزارم این بهترین فرصته ایول ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
؟! نام:روح الله قربانی متولد:¹خردادماه‌سال‌¹³⁶⁸ زادھ:تهران وضعیٺ‌تاهل:متاهل تاریخ شھادٺ:¹³آبان‌ماه‌سال¹³⁹⁴ محل‌شھادٺ:حلب‌سوریه کتاب‌هاۍ‌مربوط‌بھ‌وی:دلتنگ نباش مزار:گلزارشهدای بهشت تهران.قطعه_6_87_53 شھید‌روز هفدهم شھیدروح الله قربانی‌❄️🌼 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
🌱📖 خب اولین مرحلہ که اسڪلٺ سازی مغز بود و دومین مرحلہ برنگشتن به پاراگراف قبل حالا سومین مرحله محک زدن خودته وقتی اطمینان پیدا کردی که بلدی واسه یه شخص خیالی توضیح بده اون مسئله رو این باعث میشه اشکالاتتو بفهمی و اعتماد به نفسٺ زیادبشه😉💛 ✍🏻💚 🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {سارا} معترض میگم +محمدحسین تونمیدونی ما توی یکبار مصرف غذا نمیگیریم اصلا؟بعد رفتی تو یکبارمصرف غذای داغ گرفتی؟ _اصلا حواسم نبود بیخیال بابا بیا بخوریم منم برم اداره حلیم رو توی ظرف خالی میکنم و روی گازمیزارم تاکمی گرم بشه روغن زیتون و کمی شکر بهش اضافه میکنم و میکشم توی کاسه و میزارم روی میز +بیا بخوریم سریع من دیرم شده منم سر راه برسون دانشگاه روی صندلی میشینه و همونجورکه باقاشق حلیم روهم میزنه میگه _با فاطمه زهرا چجوری میخوای بری سرکلاس؟بچه کوچیکه اذیت میشه تندتندمیخورم تابتونم برم اماده بشم +مهسا کلاسش بعد از من هست نگران نباش میگیرتش من میرم کلاس بعدشم مرخصیم دیگه تموم شده نمیتونم بیشتر از این ازدرسا عقب بیافتم سری تکون میده _خیلی خب پس سریع بخورتا برسونمت منم دیرم شده چندتا لقمه دیگه هم میخورم و بچه رو روی زمین روی پتومیخوابونم و باسرعت میرم تا اماده بشم مانتوی بلند خاکستری با مقنعه سورمه ای و ساق دست سورمه ای میپوشم و چادردانشجوییمو سرم میکنم سریع چنددست لباس و پوشک برای فاطمه زهرا توی ساکش میزارم و بعد از برداشتن کولم بیرون میرم محمدحسین وسایل روی میز رو توی سینک میزاره و سریع میره اماده بشه همونجور که فاطمه زهرا رو توی قنداق فرنگی میزارم و کلاهشو درست میکنم میگم +لباساتو اتو زدم توی کمده _باشه مرسی عزیزم بعد از پنج دقیقه میاد و بعد از قفل کردن سوارماشین میشیم و محمدحسین اول منو دانشگاه میرسونه و سرکارمیره اکثر بچه ها ازدیدنم بعد ازچندماه تعجب میکنن و سلام احوال پرسی میکنم دخترا با دیدن فاطمه زهرا با ذوق سمتم میان و ذوقش میکنن و من چقدربه خودم سرکوفت زدم که ای کاش یه ون یکاد کنارش گذاشته بودم بچم توچشم شیرین نیاد یه وقت بعد از سلام و احوال پرسی با مهسا بچه رو دستش میدم و میگم که اگرگریه کرد شیرخشک توی ساکش هست سریع سرکلاس میرم و استاد ها هم توی راهرو از دیدنم متعجب میشن و بازگشتم به کلاس رو خوش امد میگن وارد کلاس میشم و یک ساعت و نیم رو با استرس فراوان برای فاطمه زهرا میگذرونم باخسته نباشید استاد با سرعت بیرون میرم و به سمت نمازخونه دانشگاه میرم که مهسا رفته بچه رو روی پاش گذاشته و تکونش میده و کمی مضطربه سریع کفشامو درمیارم و داخل میرم +وای شرمنده بخدا دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی _دشمنت شرمنده چرا حرف زیادی میزنی بیا سارا این گل دخترو بگیر ساعت بعد با استاد هاشمی داشتم که گفتن این ساعت کلاسش برگزارمیشه و ساعت بعد نیست با عجز نگاهش میکنم +بچه روچیکارکنم نالان نگاهم میکنه _نمیدونم خب میخوای با استاد این ساعتت حرف بزن اگه اجازه بده بچه رو ببر سرکلاس گوشه ای میشینم و فاطمه زهرا رو بغل میکنم +اوف اصلا اینقدرنیومدم نمیدونم این ساعت با کی کلاس دارم بلندمیشم و ساکشو برمیدارم +دستت درد نکنه ابجی مرسی که تا الان نگهش داشتی همونجور که بلندمیشه میگه _خواهش میکنم بابا این چه حرفیه خداحافظی میکنیم و به سمت کلاس میرم بچه ها با دیدن بچه توی بغلم متعجب نگاهم میکنن روی یکی از صندلی های خالی میشینم و ساک دستیشو جلوی صندلیم میزارم که دخترا با ذوق سمتم میان _وای سارا بچه خودته؟ الهی بگردم میخندم +نه از سرکوچه پیداش کردم خب بچه خودمه دیگه همه ذوقش میکنن که با صدای اشنایی سرا به سمت دربرمیگرده و سریع هرکسی سرجای خودش جاگیرمیشه _اینجا چه خبره؟ وقتی از کسی جوابی نمیگیره سمت میزش میره و ورقه لیست دانشجوها رو بیرون میاره شروع به حضور غیاب میکنه به اسم من میرسه _خانم موسوی؟! اروم ترمیگه _که بازهم غائبن دستمو بالا میبرم +حاضرم استاد متعجب نگاهم میکنه _خوش اومدید خانم موسوی فکرنمیکنید زیاد از درسا عقب موندین؟ همون لحظه صدای فاطمه زهرا بلندمیشه و اروم اروم پامو تکون میدم تآ اروم بشه پارسا متعجب ترنگاهم میکنه +ممنون استاد نه نگران نباشید توی این مدت خودم میخوندم توی خونه و جزوه هارو از بچه ها میگرفتم و مطالبو دنبآل میکردم سری تکون میده و ازپشت میزبیرون میاد _که اینطور خب جریان دستشو سمت فاطمه زهرا دراز میکنه _ایشون چیه؟ لب میگزم +استاد امکانش هست همراهم باشه سرکلاس؟! آرومه و قول میدم سر و صدایی ایجادنکنه پوفی میکنه و بعد از مکثی دوباره به سمت میزش برمیگرده _خیلی خب مشکل نداره خدابخیربگذرونه بچه ها میخندن که خودشم میخنده ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌‌آن‌ڪَس‌ڪہ‌زِندِگۍ‌بَخشید‌مٰارا💚:)
🌱 «نَحـنُ‌وَ‌اَقـرَبُ‌اِلیہ‌مِن‌حَبلِ‌الوَریـد» مـٰآاَزرَگِ‌گَـردَن‌بِہ‌اِنسـٰآن‌نَزدیڪ‌تَریمシ..! 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🍭 آنچه راعاشقانه دوست‌می‌داری بی‌یاب و بگذار تو را بکشد؛ بگذار غرق‌ات کند در آن چه که هستی..♥️😉 🍭|•@shahidane_ta_shahadat