eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سلامی میکنیم و جواب میشنویم روی مبل کنارمامان میشینم و محمدحسین روی مبل تک نفره کنارمحمدحسین روبه جمع میکنه _خب فاطمه میگه امشب بریم شهربازی و سارا هم موافقه رو میکنه به سحر _سحرخانم نظرشماچیه _به نظر من که عالیه من کامل موافقم مامان میگه _ من و بی بی و مرتضی شهربازی نمیایم اما یه جا بگید بعد از شهر بازی باهم قراربزاریم و بریم شام بیرون بخوریم یاهم من شام درست کنم بریم لب دریا بخوریم بابا سرتکون میده _منم با نظر مادرتون موافقم خاله شما چی میگید؟ بی بی میگه _ریش و قیچی دیگه دست خودتون مادر هرکارکردین منم میکنم پرهام کمی دو دل میگه _فقط به نظرتون شهربازی مناسبه؟ محمدحسین سرتکون میده _خوبه داداش منتها به شرطها و شروطها سحرمشکوک میگه _چه شرطی؟! _اصلا و ابدا جیغ نزنین اگه میدونین بازی که میخواین برید قراره بترسید و جیغ بزنید نرید چون اصلا مناسب خانم های چادری نیست که بخوان جیغ بزنن و صداشون بلندبشه همه بازی هاروهمه باهم سوارمیشیم و اگه کسی ترسید و نخواست سواربشه بقیه هم سوارنمیشن مگر اینکه اون طرف با شوهرش بره تنها اصلا نرید وسیله ای سواربشید خطرناکه و امنیت خیلی پایینه خودتون که میدونید چی میگم؟ سرتکون میدیم سینا هم متقابلا میگه _لطفا مواظب باشید خنده بلندنکنید و چادرتونم یه وقت نیافته شمایی که چادری هستین قشرخیلی مهمی توی جامعه اسلامی هستید اول اینکه همه در یک جامعه اسلامی چشمشون به ریز ترین اخلاق های یک خانم یا اقای مذهبی هست و رفتار های نامتعارف باعث میشه دید اون فرد به کل مذهبیا کلا تغییر کنه پس مواظب باشید چون رفتار و اخلاق و حتی پوشش شما درهمه جا زیرذره بین عام و خاص هست سرتکون میدم +ما خودمون حواسمون بود ولی بازهم ممنون ازیاداوری سینا و محمدحسین و بابا لبخندی میزنن و محمدحسین میگه _پس برید اماده بشید نیم ساعت دیگه بیرون باشید هرکی به سمتی میره و بچه رو به مامانم میدم و میرم با اتاق تا اماده بشم محمدحسین لباس خاکستری رنگی به همراه شلوارمشکی پوشیده و رو به روی اینه ایستاده و موهاشو مرتب میکنه ساعتشو به دستش میبنده همونجور که ازتوی کمد لباس برمیدارم میگم +خدایی ما ده دقیقه نیست اومدیم اماده بشیم چجوری اینقدرزوداماده شدی میخنده و یقه پیرهنشو درست میکنه و از پشت سرم گوشی و سوییچشو برمیداره _ما اینیم دیگه میخندم و بیرون میره و مانتوی بلند خردلی رنگی که دو طرفش دکمه مانند میخوره رو میپوشم و شال رو به همراه فیکسر که توی لایه شال گذاشتمش رو میپوشم دو دست لباس برای فاطمه زهرا توی کیفم میندازم و بلر سوت صورتی رنگشو بیرون میارم و به همراه کلاه روی تخت میزارم توی ساکش دنبال ون یکادش میگردم که دستکش های صورتی رنگ بافتشو میبینم غمگین لبخندی میزنم و بیرون میارمش یادم میاد روزی که محمدحسین با ذوق خریدش و بعدش اون اتفاق خدارو از ته دلم شکرمیکنم و دستکش رو هم روی لباساش میزارم و چادر عباییمو سرم میکنم و بعد از برداشتن وسایل پایین میرم لباسارو به مامانم میدم و میگم تنش کنه و به اشپزخونه میرم و فلاسک استیلشو اب داغ میکنم و توی ساکش میزارم بچه و از مامانم میگیرم و خداحافظی میکنیم سوارمیشیم و به سمت مرکز شهرمیریم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
یھ سری گوگولے گونه میخوام بزارم امشب توگروه😍♥️ یھ سری گوگولیا مثل لباساۍ دخمل خوشگلمون یا یھ کوشولوۍ خوشمل و خوشمزھ😍🙈 امشب تشبیهات بعضی شخصیت هارو توی گروه میزارم🙊🌸 https://eitaa.com/joinchat/9502862C720af8be63
🌱بسم‌رب‌الخالق‌دلہاۍ‌سبز🌸
🌱 - یٰا رَبّ؟ +جانم؟ - «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى تَحَبَّبَ إِلَىَّ وَهُوَ غَنِيٌّ عَنِّي» خیلی ممنونتم که با من طرح رفاقت ریختی، درحالی‌که از من بی‌نیازی:) 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بسم الّٰݪہ‌الࢪحمن‌الࢪحیم🦋
🦋 یِک تُ کآفیست بَرآی تَسکین بِه هَر نَفس مَن♥️😌 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
🍊 یہ روز ميفهمۍ خدا براۍِ چۍ اون دَر رو روۍِ تـو بستہ و بہ خاطرش اَزش تشکر میکنۍ :) + بعضـۍ از نشـدنـاۍِ زنـدگـیتـونـو بزارین بہ حساب اینکہ اگہ میشـد بد میشد🌱 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
🌱خـدایا بھ امـید تو🌸
🌱 اِنّا اعطیناکَ‌الڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 اِنّا اعطیناکَ‌الڪوثر . . و بھ تو عطا کردیم دختری را (: 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 غسلش داد و کفنش کرد آن گاه نشست و تنها برایش گریست😭💔 بعد آرام درون کفن گفت:«زهرا،منم علی...» . . یکمی حرف بزن علی نمیره...😢 حرف رفتن نزن علی میمیره...💔 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
🌿 قسـٰم‌بہ‌عشـٖق‌ڪہ‌نامش‌همیشہ‌پابرجاست نرفتہ‌قآسم‌مـا،اۅهنوزهم‌اینجاست! 🌿|•@shahidane_ta_shahadat
🍊 میࢪزا‌اسماعیل‌دولـابۍ‌مے‌فرماد‌ڪه: بزرگتࢪین‌آزمون‌ایمان‌زمانۍ‌است ڪه‌چیز؎‌را‌میخواهید‌اما‌به‌دست‌نمی‌آورید! با‌این‌حال‌قادࢪ‌باشید‌ڪه‌بگوئید... خـــــدا‌یا‌شڪࢪت🌸! 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بـِسمِ‌اللہ‌ِٺَـوَڪَّلْټُ‌عَݪَـۍ‌اللهِ🦋
🍭 یه عمر باید بگذره تا بفهمیم بیشترِ غصه‌ هایی که خوردیم، نه خوردنی‌ بود، نه پوشیدنی ! فقط دور ریختنی بودن. ‹ شما الان تو گذشته‌یِ آینـدتونیـد؛ پـس جـایِ پشیمونی نذارین !🚌✨ › 🍭|•@shahidane_ta_shahadat
💍 میانِ تمام نداشته هایم تو را تنها سرمایه ی جاودانه قلبم می دانم...🦋♥️ 💍|•@shahidane_ta_shahadat
👶🏻 نَـفَسَم‌شـٰایَد‌دَلِیݪ‌ِزِندِھ‌بـودَنَم‌بـٰاشِہ‌ ولِۍبِـۍشَڪ‌تـوتَـنہٰادَلِیݪ‌ِهَـمِین‌نَفَـسِۍ😍 💜|•@shahidane_ta_shahadat
🖤 بیهوده‌نگردید‌بہ‌تڪرار‌در‌این‌شهر او‌طرز‌نگاهش‌بخدا‌شعبہ‌ندارد.... ' :)) 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 محمدحسین فاطمه زهرا رو بغل میگیره و همه باهم راه میافتیم سینا شیطون اشاره ای به ترن هوایی میکنه _بریم ترن؟ پرهام سریع عقب میره _نه داداش من مخلصتونم هستم ولی این یکیو نیستم میخندیم +چرا اقا پرهام؟ شونه بالامیندازه _تعارف که نداریم خواهر من غریبه هم توجمع نیست من ترن هوایی میبینم اصلا پس میافتم منو سحر و فاطمه ریز میخندیم و سینا و محمدحسین قهقهشون هوا میره _شما برید بچه روهم بدین من میگیرم برید و برگردید امیدوارم زنده برگردید محمدحسین میخنده و دستی به شونه پرهام میزنه _جون داداش نمیشه باید بیای اصلا راه نداره سحرمیخنده +پرهام ببین اقا محمدحسین نقشه قتلتو کشیده قشنگ معلومه چقدرتویی که باجناقش باشیو دوس داره میخندم و بچه رو دست پرهام میدم +اقا پرهام جون شما و جون بچما پلکی به نشونه اطمینان میزنه _نگران نباشید حواسم هست برید و زودبیاید سینا داداش هوای زن ماروهم داشته باش پشت چشم سحر حرف پرهامو نقض میکنه _سینا یکی باید مواظب خودش باشه داره پس میافته داداشم سینا چشم گرد میکنه _کی ؟من؟! +راس میگه داداش کامل معلومه که ترسیدی چشم غره ای میره _بیاین بریم ببینیی کی ترسیده محمدحسین دستی به شونه پرهام میکوبه _داداش مطمئنی نمیای؟ پرهام میخنده و سرتکون میده همونجور که سمت نیمکت توی شهربازی میره میگه _خیالت تخت برید خوش بگذره میخندیم و محمدحسین دستشو پشت کمرم میندازه و منم دست سحر رو میگیرم و میریم سمت صف سینا هم میره بلیط بگیره و بعد از چنددقیقه با بلیط برمیگرده و توی صف می ایستیم منو سحر و فاطمه وسط محمدحسین پشت سرمون و سینا جلومون جلوتر که میریم سحر یهو پوستر قوانین رو میخونه و پکرمیشه سرمو درگوشش میبرم +چیه نکنه بچه زیر ۱۲ سالی که پکرشدی خاله جون؟ میخندیم و مرضی میگه _نچ خواهر بچه زیر۱۲ سال نیستم قانون شماره ۸ پکرم کرد چشم ریز میکنم و نگاهی به پوستر میندازم که اه از نهادم بلندمیشه چقدرچشمم ضعیف شده محمدحسین بغل گوشم میگه _چیزی شده عزیزم؟ ناراحت سمتش برمیگردم +وای محمدحسین چشمام خیلی ضعیف شده اصلا نمیتونم ببینم اخم چهرش رو میپوشونه و حرصی میگه _حالا برو عینک بزن چقدربهت گفتم اینقدر شبا نشین پای لپتاب +هوف ولش کن فردا میرم بیمارستان دکترخدادوست وقت دکترمیگیرم به پوستراشاره میکنم +قانون شماره ۸ چی نوشته؟ نگاهی به پوسترمیندازه و نیشخندی میزنه _واس تو نیست عزیزم اگه ۵ ۶ ماه پیش اومده بودیم واس توهم صدق میکرد اما الان نه گیج میپرسم +یعنی چی؟چی نوشته قانون شماره ۸؟ میخنده شیرین و بامزه _نوشته خانم های باردار نمیتونن سواربشن درکسری از ثانیه چشمام گرد میشه برمیگردم سریع سمت سحر +سحر متعجب برمیگرده سمتم _جانم؟! +ارهه؟! _چی اره؟ +توبارداری؟ میخنده _اوهوم میخندم و دستشو میگیرم و محمدحسینو کنارمیزنم محمدحسین متعجب به حرکات ماخیرس سحر رو از بین جمعیت بیرون میکشم +اوهوم و زهرمار تو بارداری و میخواستی بیای ترن هوایی؟ _اصلا حواسم نبود متاسف میگم +یعنی واقعا زن و شوهری کپ همین شوهر باهوشتم نباید میگفت نمیخوادبری؟ _بابا اصلا پرهام نمیدونه امشب میخواستم بهش بگم +هوف حالا برو پیش اقا پرهام منم برم میخنده و خوش بگذره ای میگه و میره برمیگردم پیش محمدحسین اخمی روی پیشونیش جاخوش کرده _چت شد یهو اون کارا یعنی چی؟! میخندم +حالا بعدا میفهمی نوبتمون میشه و فاطمه و سینا جلوی ما و منو محمدحسین پشت اونا عاشق هیجان بودم اما محمدحسین شرط کرده بود جیغ ممنوع میخندیدیم و فقط دست محمدحسینو فشارمیدادم تا هیجانمو مثلا سردست بیچارش خالی کنم قلبم داشت از ترس می ایستاد اما بازهم هیجانشو دوست داشتم پیاده شدیم و ماجلوتر رفتیم رفتیم پیش پرهام و سحر محمدحسین برگشت پشت سرش _عه پس سینا و فاطمه کو؟ +مگه با ما نیومدن؟ _چرا ولی نیستنشون الان اطرافو چشم میندازیم که میبینم سینا با یه بطری اب که دستشه و فاطمه دارن به سمتمون میان نگران سمت فاطمه میرم +چیشده؟خوبی؟! میخنده و اشاره میکنه به سینا _من خوبم بابا شیرداداشت داره پس میافته برمیگردم سمت سینا که رنگ به رونداره و به فاطمه اخمی میکنه میخندم و میگم +داداش توکه گفتی نمیترسی؟ ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم اݪلہ الرحمن الرحیم🍊
🌱 بـرروی‌ما، نگاه‌خداخنده‌مـی‌زند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🌱 بـرروی‌ما، نگاه‌خداخنده‌مـی‌زند🌱 !' 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
زندگـی‌رابه‌خدابسپار،وقتـی‌زندگـی‌ات‌ برای‌خداباشدسریع‌به‌اومی‌رسـی! :) + شهيداحمدمشلب🦋 🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بیحال نشست روی نیمکت کنار پرهام و درهمون حال پاسخ داد _نه بابا کی گفته ترسیدم یکم فشارم افتاده گشنم شده رنگ و روم پریده لحظه هامونو اسمون توی دفترخاطراتش ثبت میکرد و خنده هامونو هایلایت میکرد توی دفترش که مبادا یادش بره که روزی این خانواده لبشون به خنده بازشده اون شب توی شهربازی به هممون خوش گذشت و تا اخرشب ترس سینا و اعتماد به نفس فراوانش سوژه هممون بود توی ماشین میشینیم و به مامانم زنگ میزنم _جانم مادر +جونت بی بلا قربونت برم ما داریم حرکت میکنیم از شهربازی _صبرکن مادر گوشی بدم به بابات مرتضی اقا مرتضی بیا سارا پشت خطه بعد از چنددقیقه صدای بابا توی گوشی میپیچه _جانم بابا +جانتون بی بلا بابا ماداریم حرکت میکنیم ازشهربازی چیکارکنیم؟کجابریم؟رستوران یا ساحل؟ همون لحظه سینا سرشو از پنجره ماشین داخل میاره _من که میگم بریم ساحل ماهی کبابی بخوریم پشت چشم نازک میکنم +ازشما نظرخواستم داداش؟ چشم غره ای بهم میره و محمدحسین خنده کنان براش خط و نشون میکشه بابا از اون طرف با خنده درجواب میگه _بابا جان سینا میخواد بره و باید با دلش راه بیایم شما برید ماهی بخرید ماهم یه سری خرت و پرت ازخونه میاریم بیاین لب ساحل +باشه باباجون پس گوشی میدم محمدحسین ادرس بهش بدین گوشیو به محمدحسین میدم و رو به سینا که قهرمانانه بهم نگاه میکنه میگم +اول که لبخند ژکوند نزن دوم که خوب عزیز شدیا اق داداش میخنده و ابرو بالا میندازه _دیگه دیگه پسراول که باشی همیشه عزیزی +اه اه جمع کن خودتو ببینم پسر اول پسر اول منم ته تقاریم طرفدارام زیاده به کل کل های بچه گونه خودمون میخندیم و گونمو میبوسه و درحالی که به سمت ماشینش میره میگه _ما مخلص ابجی کوچیکه هم هستیم میخندم و شیشه رو بالا میکشم و محمدحسین با پرس و جوی فراوان چندتا ماهی پاک شده و مواد مخصوص میگیره و به سمت ساحل میریم اون شب با خنده و بغض اخر شب هممون تموم میشه دو روز مثل برق و باد میگذره و از صبح هممون خودمونو توی یه کنج قایم میکنیم و به بغض توی گلومون اجازه شکستن میدیم فاطمه بی قرار از این سر به اون سرمیره ازصبح عجیب با سینا رفتارش سرد شده و سینا درتلاش تا با فاطمه بتونه صحبت کنه و ارومش کنه تا شاید رفتارسردش درست بشه منی که این شرایطو داشتم میفهمم رفتارسرد فاطمه ازچیه رفتارسردش از اینه که مردش با گرمی رفتارش پای رفتنش سست نشه و با خیال راحت بره سردی رفتارش از اینه که یه وقت با صمیمی بودن قبل رفتنش شدت گریه و دلتنگیش بعد از رفتنش بیشتر نشه تمام سردی رفتاری که فاطمه داره همه و همه بوی عشق میده و بوی دلتنگی درحالی که یار دقیقا کنارته و حس میکنی بودنشو بودنی که بوی رفتن میده ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 رزمندھ‌اۍ‌ڪه‌درفضاۍسایبری‌میجنگے، براۍفشردن‌ڪلیدهاۍ‌ڪامپیوتر وضوبگیر و بانیٺ‌قربت‌الی‌اللّٰه‌ مطلب بنویس! |•حٰاج‌حسین‌یڪتا•| 💚|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بِه‌نَامِ‌آنکِه‌مَارَا‌زِندِگِی‌دَاد🍊