شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_288
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سفره رو پهن میکنم و سحر و فاطمه بشقاب های پنیر رو میبرن سرسفره
کاسه های سبزیو خیار و گوجه روهم میبرم و سرسفره میزارم و سیناهم پلاستیک نون تازه رو توی سفره میزاره
باخجالت بفرمایید میگم
+شرمنده دیگه خودتون از وضع و اوضاعم خبردارید ببخشید کم و کسری هست
مامان طاهره بچه رو توی کریرش میزاره
_این چه حرفیه مادر
دستت درد نکنه قربونت برم
پدرشوهرم و بابا و بقیه هم حرف مامان طاهره رو تایید میکنن
لقمه میگیرم و میخورم که باصدای سینا سرمو بلندمیکنم
_سارا جان
+جانم داداش
_یه چیزی میخواستم بگم راستش
+جونم چیشده؟!
_پارسا امروز اومد پیشم
اخم به چهرم میشینه و توجه بقیه هم به مکالممون جلب میشه
پرهام لیوان ابی میخوره و سرش رو زیرمیندازه
+خب؟!
_دانشگاه یه اردوی اموزشی تفریحی درنظرگرفته برای دانشجوهایی که نمره امتحاناتشون کامل شده
توهم جزو لیستشون هستی
لیستی که پارسا ترتیب داده
میخواست به دفتر دانشگاه تحویل بده
اما میخواست اول مطمئن بشه ازتو
که میری یانه
اخمم غلیظ ترمیشه
+نه داداش نمیرم
مامان که با نگرانی شاهد مکالممون بود پاسخ میده
_قربونت برم مادر برو حال و هوات عوض شه
بغض صدای فاطمه کاملا مشهوده
_اره عزیزم برو
روحیت عوض میشه
تکه نونی که توی دستمه رو نصف میکنم
+من بدون محمدحسین پا از شهردیگه بیرون نمیزارم
مامان طاهره بغضش میترکه و با فاطمه میرن توی اتاق فاطمه زهرا
پدرشوهرم مداخله میکنه
_دخترم محمدحسین من رفت
شهید شد
تا زندگی ها برپاباشه
کانون گرم خانواده ها از بین نره
نه اینکه زندگی خودش و زن و بچش ازهم بپاشه
درسته الان پیشتون نیست جسمش
اما روحش کنارته
لبخندتو میخواد
خوشحالیتو میخواد
حتی
حتی
بغض توی صداش ترس به جونم میندازه
_حتی میخواد تو درکناریکی دیگه خوشبخت باشی و دخترتو بزرگ کنی
حتی میخواد توازدواج کنی
مطمئن باش
ازپسرم مطمئنم
پس برو و بزار حال و هوات عوض شه
بابا حرفشو تایید میکرد و من به پهنای صورت اشک میریختم
+اما باباجون...
دستشو بالامیاره
_نگو دخترم
من خودم کمرم نا نداره ،زیراین فشار و مرگ بچم دارم نابود میشم
اما خدا بیشتر از من دوسش داشته و داره
زندگی کن
زندگی کن و جوونیتو حروم نکن
بلندمیشه و صداشو بلندمیکنه
_حاج خانم بیرون منتظرتونم
بوسه ای به پیشونی فاطمه زهرا میزنه و خداحافظی میکنه و هرچه مانعش میشم قبول نمیکنه و میره
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🌼🌱»
#خدایجان🌱
•آرامــشیعنی
•بدونهیــچقیدوشرطے
•خــدارودارۍ…🙂🧡
#آقربونتبرمخدا
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#بہخودمونبیایم🌿
بعضےاز گـناهـان
یهجوريبینمون عاديشدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه ... !
! اینخیلیچیزخطرناکیه ...!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری ..!
💡یادموننره:
خودمونمسئولکارهاییڪه
انجاممیدیم، هستیم ... پس
بابهانه،خودمونو فریبندیـم ..!🚶🏾♂️
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_289
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
وارد صفحه چت تلگراممون میشم و ویسشو بازمیکنم
و بازهم صداش میشه ارامشم
بلندمیشم و ساک خودمو اماده میکنم و ساک فاطمه زهرا روهم اماده میکنم و گوشه ای میزارم
بالاخره بعد از یک هفته با کلافگی بسیار به این نتیجه رسیدم بهتره برم و اروم بشم
تماسی با سینا میگیرم
_جانم
+جونت سلامت
سلام داداش
_سلام عزیزم
+داداش به اقا پارسا زنگ بزن و بگواسم منو رد کنه
اسم فاطمه زهرا روهم برای بیمه ردکنه
_باشه قربونت برم الان زنگش میزنم
+دستت درد نکنه داداش
سلام فاطمه روبرسون
_سلامت باشی
برو درپناه حق
(پارسا)
عصبی سمتم میاد
_تومیفهمی چی میگی؟
اون دختر تازه ۱۰ ماهه شوهرشو ازدست داده
چرت و پرت چرامیگی
بعدشم
تو چرا باید بری یه زن بیوه با یه بچه رو بگیری و مسئولیت خودتو از همین الان زیاد کنی؟!
میتونی با یکی مثل خودت ازدواج کنی و خوشبختیتو تضمین کنی
قبل از اینکه من حرفی بزنم صدای سیلی که ازبابا میخوره و صدای هین مامان
مانع میشه
بابا ازعصبانیت رگ های پیشونیش ورم کرده
_اینو زدم که شعور داشته باشی و حد خودتو بدونی
میفهمی داری چی بلغورمیکنی؟
سارا خواهرزنته
زن محمدحسین خدابیامرز
همونی که نزاشت زندگی تو ازهم بپاشه
یادت نیست؟!
پس بزارمن یادت بیارم
محمدحسین همونیه که
تا فهمید تو برای خرج عروسیت تو قرض و قوله افتادی و زندگیت داره ازهم میپاشه
باسارا رفتن طلافروشی
طلاهای زنشو فروختن
دستشو هشداری تکون میده
_با رضایت و پیشنهاد سارا
طلاهای زنشو فروخت و اومد داد به تو
تا تو روی زنت و خونوادش خجالت زده نشی از کاراحمقانت
پس حرف زیادی نزن
خودتم میدونی اون دختر کسیه که میتونه پارسا رو خوشبخت کنه
پارسآ هم اگه لیاقت داشته باشه میتونه خوشبختش کنه
پس یا حرف نزن
یا اگه میزنی سنگ ننداز جلوی پای برادرت
به جاش کمکش کن
بالاخره زبون بازمیکنم
+من..من..خودتونم میدونید که من سارا رو دوست داشتم
اما خود خدا شاهده بعد از عقدش با محمدحسین دیگه حتی بهش فکرم نکردم
شد خواهرمو شدم برادرش
اما الان که خدا بهم راهی داده برای اثبات خودم به سارا و خودش
میخوام ازش استفاده کنم
نمیتونم بزارم ایندفعه هم از دستش بدم
چون دوسش دارم
پرهام که به خاطر حرفای بابا و من عصبی و ناراحت وپریشون بود بی خداحافظی بیرون میره
کلافه چنگی توی موهام میزنم که مامان سمتم میاد
دستمو توی دستای داغش میگیره
_الهی قربونت برم
تونگران نباش
من ارزومه سارا بشه عروس خونه پسرم
اما ما کارمون سخته
باید ازدوتا خونواده اجازه بگیریم
اخم به چهرم میشینه
+واسه چی دوتا؟
صدای بابا از توی اشپزخونه بلندمیشه
_اره پسردوتا
یکی خونواده سارا
یکی خونواده محمدحسین خدابیامرز
باید ازدوتاشون برای خواستگاری اجازه بگیریم
+خب بزارید ما به این سفربریم اصلا ببینم مزه دهنش چیه
دست مامان دور گردنم میپیچه و سرمو خم میکنه و بوسش پیشونیمو گرم میکنه
_نگران نباش قربونت برم
بسپار به خدا
خود خدا درستش میکنه برات
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🙂🌼»
#قشنگیجات🍭
در زندگی هر کدام از ما چیزهایی
هست ؛ حتی اندک و کوچک که
دیگران ندارند ، یا حواسشان
نیست ! بیا برای همان اندک ها،
بخاطرِ همان کوچک ها لبخند
بزنیم.🙂🌼
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#تفنگ_توخالی✋🏽
میگفت:
میدونی فرق بی نماز با شیطون چیه؟!
شیطون به آدم سجده نکرد
بی نماز به خدا سجده نمیکنه💔..
+وای به حالمون که گاهی از شیطون هم
بدتریم!
رفیق حواست به نمازت باشــه🙂!
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
«🙂🌼»
#حالخوب🌱
قدیمیا خوب فهمیده بودن
از زندگی چی میخوان.
حیاط، حوض، آسمون ...
چندتایی هم درخت
که به وقت و فصلش
میوههاشون رو بچینن
و بشینن لب حوض لذتش رو ببرن ...
همینقدر آروم،
همینقدر ساده ...
همینقدر قشنگ!💚🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
سلام عزیزانم
متاسفانه امشب مشغلم زیاد بود نتونستم پارت تهیه کنم ازهمه عزیزان عذرمیخوام🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تولدداریمچھتولدۍ🎂🌸
امروز خورشید میخندد
ماه خود را آراسته میڪند وهفت آسمان را آذین میبندند ملائڪہ
کف وکل میڪشند👏🏻
آخر دختر رسول الله اسمان و زمین را با قدوم پر برڪتش برڪت و شادی بخشیده😍🙈
امروز خورشید خود را ڪم نور میبیند چرا ڪه نوری فراتر از خود را یافته
امروز رسول الله میزند لبخند برچهرهنازدارش👸🏻
امروز رسول الله #پدرشدھ🌱🌙
❣|•@shahidane_ta_shahadat
-
اونجا که آرزو میکنی و منتظری برآورده بشه...🙂
ولی خدا یه راه حل بهتر میذاره جلوت،
و آرزوت کمی دیرتر،
اما بهتر و پر قدرتتر برآورده میشه؛🌧🌈
اونجا یعنی خدا خیلی هوات رو داره...
پس عجله نکن!🕊️
#انگیزشے
🦋|° @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#تولدداریمچھتولدۍ🎂🌸 امروز خورشید میخندد ماه خود را آراسته میڪند وهفت آسمان را آذین میبندند ملائڪ
#حضرتزهرا🌿
آمدے، تا بشوے همهی پناهمان
بشوے همانے که تکیه گاهمونے
تو بزرگترین منت خدا بر سر جھان خلقتے
ولادتت مبارڪ حضرت مادر😍🌿
🌿|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ👑
آمَدَنَـتڪھِبِنگَـرَمبـٰآزنَظَـربہِخـوڪُنَم
سِـیرنَمۍشَـوَدنَظَـربَسڪهلَطِیفمَنظِرۍシ..!
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_290
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
چمدونم رو برمیدارم و بیرون میرم
_پارسا بیا سینا پشت خط کارت داره
به سحر سلامی میکنم و گوشیو از پرهام میگیرم
+جان سلام
_به سلام
خوبی بیمعرفت؟
میخندم
+خداروشکر
حالا ما شدیم بی معرفت؟
_بابا همینکه میری ایران گردی مارو نمیبری بی معرفتیه دیگه
+شرمنده بخدا اگه دانشگاه این اجازه رو بهم میداد برای شماهم جا میگرفتم
میخنده
_نه داداش شوخی کردم
میگم غرض از مزاحمت
سارای ما امروز ساعت ۱۱ باید دخترشو ببره واکسن بزنه
بهم ادرس دقیق رو میدی خودم بیارمش؟
با فکری که به سرم میزنه سریع میگم
+نه داداش نمیخواد
من خودمم میخوام بعد از ۱۱ برم یکم کاردارم
_اها یعنی با ماشین شخصی میری؟
+اره
_زحمتت نمیشه؟
+این چه حرفیه سینا مگه منو تو باهم این حرفا رو داریم
_شرمنده توروخدا
اتفاقا خودمم امروز میخواستم برم یه سری کارای اداری داشتم
+نه داداش نگران نباش
_دستت درد نکنه
ببین ساعت ۱۰ هست الان
ساعت ۱۱.۳۰ سارا کارش تموم میشه
بگم کجا بیاد؟
نه ولش کن اصلا
شمارشو میدم بهت
خودت باهاش هماهنگ کن اخه منم الان میخوام برم جایی باید گوشیمو خاموش کنم
+اوکی بگو
↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞↻∞
توی اینه موهامو درست میکنم و ازماشین پیاده میشم و سمتش میرم
+سلام خوبین
سرش پایینه
_سلام ممنون
ببخشید زحمتتون دادم
به سینا گفتم خودم با آژانسی دربستی چیزی میرم اما گفت شما گفتین زحمت میکشید..
نمیزارم حرفشو تموم کنه
+این چه حرفیه بفرمایید نگید این حرفو
سمت ماشین میرن وسوارمیشن
سوارمیشم و ادرس خونشونو میگیرم
به سمت خونشون میرم که بچه رو توی ماشین میزاره و سمت خونه میره
چمدونشو میاره که پیاده میشم و ازش چمدون رو میگیرم و میخوام توی صندوق عقب بزارم اما بازنمیشه
پوفی میکشم و روی صندلی عقب میزارمش
+بفرمایید جلو بشینید صندوق عقب باز نمیشه مجبورشدم چمدونتونو بزارم صندلی عقب
بچه رو از توی کریرش برمیداره و جلومیشینه
میشینم و بسم اللهی میگم و حرکت میکنم
یک ساعتی توی راه هستیم و سکوت توی ماشین رو فقط صدای ضبط ماشین میشکنه
جلوی فروشگاه بین راهی می ایستم و پیاده میشم
سمت درش میرم و تقه ای به شیشه میزنم و شیشه رو پایین میکشه
+چی براتون بگیرم؟
_نه ممنون چیزی لازم ندارم
+تعارف نداریم
بگید هرچی باشه میگیرم نمیشه که خشک و خالی
_نه ممنونم چیزی نمیخوام
چیزی نمیگم و سمت فروشگاه میرم
تنقلات میگیرم و اب معدنی و شربت هم برمیدارم و میخوام سمت حسابداری برم که با بچه بغل وارد فروشگاه میشه
فروشگاه بزرگی هست که هرقسمت به یه بخش تعلق داره
سمت داروخونه فروشگاه میره و شیرخشک و لیسک دندونی برمیداره و سمت حسابداری میاد
+خب میگفتید میگرفتم
_ممنون میگیرم خودم
همرو میزارم تا حساب کنن
_جداحساب کنید این دوتارو
+نه اقا همرو باهم حساب کنید
اخمی میکنه و میخواد چیزی بگه که به سمت در فروشگاه اشاره میکنم
+بفرمایید توماشین من الان میام
اخمی میکنه و بیرون میره
سریع حساب میکنم و سمت ماشین میرم
پلاستیک خرید رو روی صندلی عقب میزارم و سوارمیشم
کمربندمومیبندم که میگه
_اقا پارسا بیزحمت بگید چقدرشد قیمتش
تا بدم خدمتتون
درحالی که گره ای بین ابروم افتاده میگم
+لازم نیست این چه حرفیه
اصرارمیکنه اما من دیگه چیزی نمیگم
حرکت میکنم
نیم ساعتی میگذره که
صدای زنگ گوشیم توی ماشین میپیچه
ازتوی جیبم درش میارم و با دیدن شماره ناشناس اخمی به چهرم میشینه
اتصال رو میزنم
+بله؟!
صداش اعصاب و روانمو بهم میریزه
_سلام
نفس عمیقی میکشم و چنگی توی موهام میزنم
سعی میکنم اروم باشم
+سلام و زهرمار
مگه نگفتم به من زنگ نزن؟!
_برای چی زنگ نزنم؟!
پارسا منم ادمم
دوستت دارم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_291
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
ناخودآگاه صدام بلندم میشه و حواسم پرت میشه از سارا
+تو غلط میکنی
یه بار دیگه بهم زنگ بزنی جد و ابادتو میارم جلو چشمت
شنیدی دختره نفهم؟
از صدای دادم بچه میپره و گریه میکنه که شرمنده نگاهی به سارا میندازم که صدای نحسش توی گوشم میپیچه
_عه
نه بابا؟!
ببین چیزی بهت نمیگم فکرنکن دربرابرت کم میارما
خودتم میدونی نمیتونی از من دوری کنی
به من وابسته ای
نگو نه که میدونم دروغه
ناخودآگاه فریاد میکشم
+خفه شووو
من یه غلطی کردم ۷ سال پیش به توعه عوضی یه زری زدم
توهم کثافت کاریاتو کردی و رفتی و الان یادت افتاده به من؟
گمشو ف..
صدای بلندسارا کلاممو قطع میکنه
_اقا پارسا
بچم غش رفت ازگریه و ترس
بیزحمت پایین برید بعد داد بزنید
شرمنده میشم و میخوام حرفی بهش بزنم که صدای مرجان بازهم روی اعصابم قدم میزنه
_به
نکنه زن وبچه داری؟!
اره شیطون؟
کی عروسیت بود پس چرا من نفهمیدم
والا تا یه سال پیش مجرد بودی
چه زود ازدواج کردی و بچه دار شدی
افرین افرین
سعی میکنم تن صدام پایین باشه
+اره ازدواج کردم منتظر فوضولش بودم
یه بار دیگه زنگ بزنی مرجان به خدای احد و واحد قسم
به عزیزترین کسم قسم کاری میکنم مثل سگ پشیمون بشی
حالام گمشو همون جایی که بودی
قطع میکنم و گوشیو خاموش میکنم و راهنما میزنم گوشه جاده پارک میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#حالخوب🌱
+ غصه بخوریم ؟!😔
رفیق برای چیزی که پنج سال دیگه
ارزشی نـداره، بیشتر از پنـج دقیقه
غصه نخور🧡'
بعضی وقتها باید یه نقطه بزاری،
باز شروع کنی ، باز بخندی ، باز
بجنگی..🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#شایدتلنگر🌱
یڪۍازعلمامیگفت:
اگࢪمیخوا؎بیینۍازچشمخداافتاد؎یانہ؟
هرࢪوقتگناهڪࢪد؎وبعدغصہخوࢪد؎
بدونازچشمخدانیافتاد؎!
امااگࢪگناهڪࢪد؎وگفتۍمھمنیست
بتࢪس!
چونازچشمخداافتاد؎..
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانهایپاڪ🦋
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت : حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍💙
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید محمدابراهیم همٺ🦋
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_292
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سرمو روی فرمون میزارم و به اشتباهات گذشتم فکرمیکنم
مرجان بزرگترین اشتباه زندگی من بود
برمیگردم سمت سارا
+ساراخانم عذرمیخوام داد زدم اما واقعا عصبی شدم
_مشکلی نیست به نظرم بهتره حرکت کنید تا شب نشده به اتوبوس بچه ها برسیم
حرکت میکنم و ضبط رو روشن میکنم
+سارا خانم امکانش هست یه لیوان چای بدین به من
سکوت میکنه که برمیگردم سمتش
متعجب نگاهم میکنه
تا میبینه برمیگردم سمتش سریع سرشو پایین میندازه
_بله چندلحظه صبرکنید
بچه رو توی کریرش صندلی عقب میزاره و لیوان چای میریزه و دستم میده
+مرسی ممنون
_نوش جان
یواش یواش چای میخورم و با یه دستمم فرمون رو گرفتم
+راستی
با استاد محبی کلاس برداشتین شما؟!
_بله چطور؟!
+ازشون راضی هستید؟
_برای چی میپرسید؟!
+چون درس استاد محبی درسی هست که منم.تدریس میکنم
دانشجوهایی که با استاد محبی کلاس برداشتن
اومدن و معترض شدن به شیوه تدریس ایشون که خوب تدریس نمیکنن و من کلاس اونا رو بردارم
میخوام ببینم شما راضی هستید؟
متعجب میگه
_از اینکه شما بیاین استادمون بشید؟
چای توی گلوم میپره
سرفه میکنم
هول شده و نمیتونه کاری کنه
چندقلوب چای میخورم و سرفم بندمیاد
با صدایی که ته مایه های خنده توش معلومه زمزمه میکنم
+نه منظورم اینه شما از روش تدریس استاد محبی راضی هستید؟
آهانی میگه و ادامه میده
_والا من با روش تدریسشون مشکلی ندارم به نظرمن که عالی تدریس میکنن
ابروم بالا میپره و اهانی میگم
بازهم با در بسته رو به رو شدم
گوشیمو بیرون میارم و با یکی از دانشجوها تماس میگیرم
_سلام استاد
+سلام
علیرضا شما کجایید؟
_استاد ما توی امام زاده طبس اتاق گرفتیم برای شب
چون اتوبوس خراب شد
گفتن بعد نماز حرکت میکنیم مجدد
دور برگردون رو دورمیزنم
+خیلی خب
من توی طبس هستم الان
لوکیشن امام زاده رو برام بفرست
اتاق ها برچه اساس گرفته شده؟!
_کلا ۱۷نفریم ما دانشجوها
۹ تامون پسر۸ تا دختر
و ۶ تا اتاق که سه نفر سه نفر تقسیممون کردن
+پس یعنی یه اتاق دو نفره هست مال خانوما
درسته؟!
_بله استاد
راستی لوکیشن هم براتون الان فرستادم
+خیلی خب
برو ببین اتاق خالی هست یانه
من تا نیم ساعت دیگه میرسم
_چشم
فقط اگه خالی بود چیکارکنم؟
+رزروش کن تک نفره
بعدش میام مدارکومیدم
_اوکی چشم
+فعلا
منتظرجواب نمیمونم و قطع میکنم
برمیگردم سمت سارا
+شام چی میخورین؟
_مگه نمیریم امامزاده؟!
+چرا اما دیگه تابرسیم دیروقته
میریم شام میخوریم بعدش میریم
_نمیدونم برای من فرقی نداره
+فست فود خوبه؟
_اینجا چون شهر غریبه بهتره فست فود نگیریم چون حالا ممکنه بعدش بهمون نسازه
سری تکون میدم و به سمت مرکز شهرمیرونم
+اره خب
پس بریم رستوران؟!
سری تکون میده که لبخندی روی لبم میشینه و سرعتمو بیشترمیکنم
توی جی پی اس رستوران سرچ میکنم و بعد از ده دقیقه جلوی رستورانی پارک میکنم
پیاده میشیم
معلومه خیلی خسته شده
سمتش میرم و دستمو درازمیکنم سمتش
متعجب نگاهم میکنه
میخندم و میگم
+بچه رو بدین من ببرم شماهم برید یه ابی به دست و صورتتون بزنید
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:محمدنوروزی
متولد:²⁰اذرماهسال¹³⁶⁵
زادھ:کرمانشاه
وضعیٺتاهل:متاهل
تعداد فرزند:یڪپسر(محمدهادی)
تاریخ شھادٺ:²⁰دیماهسال¹³⁹³
محلشھادٺ:در العونیات در ۴۰ کیلومتری سامرا[تشییع وی علاوه برتهران در کربلا و بیتوته در حرم حضرت علی(؏) ]
کتابهاۍمربوطبھوی:دیدارپس از غروب
مزار:گلزارشھدای کرمانشاه قطعه شهدای مدافع حرم
《شش سالش بود که در سال¹³⁶⁷مخفیانه به پشت وانت دایی اش رفته و به جبهه جنگ در عملیات مرصاد رفت.این اولین حضورش درجبهه های جنگ بود که از نزدیک معنی توپ و تانک و جنگ را حس میکرد》
شھیدروز بیستم
شھیدمهدینوروزی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
تا برنامه ریزی نداشته باشی تقریبا به هیچی نمیرسی
مخصوصا درسات
وقتی میخوای درس بخونی
یه تایمر همیشه پیشت باشه
²⁵دقیقه بخون،²تا³ دقیقه استراحت بده به مغزت
نه اینکه تو تایم استراحت بری دور گوشی و تلویزیونا
نه
این استراحت واس اینه که مغزت درآرامش باشه
#فقطوفقطبرنامهریزی🙊
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_293
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دو دل بچه رو دستم میده و چادرشو درست میکنه
کنارهم داخل میریم
به دخترش نگاه میکنم
سفید و ریزه میزه
با چشماش اطراف رو میکاوه و سر و صدامیکنه
به سمت میزی میرم و میشینم ساراهم میره دست و صورتشو بشوره
دست تپلی دخترکشو میبوسم
یادمه میگفتن اسمش فاطمه زهراس
باهاش بازی بازی میکنم و بعد از چنددقیقه سارا درحالی که چادرشو درست میکنه میاد و پشت میزمیشینه
فاطمه زهرا با دیدن سارا از روی میز گاگله میکنه و سمتش میره
باهم میخندیم و بغلش میکنه
منو رو برمیدارم و سمتش میگیرم
+بفرمایید انتخاب کنید
منو رو برمیداره و نگاه میکنه
با مکث فراوان بالاخره زمزمه میکنه
_من سوپ میخورم تا به فاطمه زهراهم بدم
سبک تر هم هست بهتره
اخمی روی پیشونیم میشینه
+سوپ که نمیشه شام
حالا اونو کنارش بخورید
یه چیز دیگه بگید
منو رو روی میز میزاره و سمتم هل میده
_نه مرسی نمیخورم همون سوپ کافیه
بلندمیشم تا غذا هاروسفارش بدم
همزمان بامن بلندمیشه
+چیزی لازم دارید؟
_نه ممنون
سری تکون میدم و میرم برای سفارش که پشت سرم میاد
ابروبالا میندازم و دوتا سوپ سفارش میدم
_قابل نداره
50تومان
سارا جلومیاد
_خانم ببخشید اگه ممکنه جداجدا حساب کنید
کارتشو روی میزمیزاره
_اینم برای یک سوپ
اخمم بیشترمیشه و سمتش برمیگردم
+ساراخانم داره بهم برمیخوره ها
یعنی چی این کارا؟
_اقا پارسا قرارنیست حالا که برای رفتنه با ماشین شما اومدم تمام خرجام گردن شماباشه
الحمدالله محمدحسینم برام زیادگذاشته
خودم پرداخت میکنم
اینجوری منم سختم میشه
یکه میخورم و چیزی درونم فرومیریزه
انگاری یادم رفته بود سارا محمدحسین رو میپرسته
پول رو حساب میکنه و میره و من با فکر و ذهنی درگیر کارت خودم رو میدم و حساب میکنم
سمت میزمیرم و روی صندلی میشینم که با صدای سارا سرمو بالا میارم
_اقا پارسا
تودهنم.چرخید بگم جانم
اما به خودم نهیبی زدم
+بله بفرمایید
با خجالت زمزمه میکنه
_امکانش هست فاطمه زهرا رو بگیرید من برم نماز بخونم؟!
لبخندی میزنم
+بله بفرمایید بدینش به من
دستمو سمتش دراز میکنم و فاطمه زهرا از روی میز دوباره گاگله میکنه سمت من و توی بغلم میاد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒