eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
بی پناه
که شدی صدایش کن!
او حسین
وِترَ المَوتور
است
می داند تک و تنها شدن یعنی چه!
در
آغوشت
میگیرد... 
🖤|•@shahidane_ta_shahadat
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
-فقط اونجا که میگه: +دلگیرم از همه الا خودِ حسین:)💔 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
دَرجَوارِحَـرَمَش‌‌هَر‌کِه‌‌دُعاگوسـت‌‌بِگو . . جای‌‌ِمادَر‌وَسَـط‌‌ِصَحن‌‌فَقَط‌‌گِریِـه‌‌کُنَـد!(:🥲🖤" 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
با گریه میگفت: بخدا اگه برم کربلا حالم خوب میشه:)..
• -یک‌گوشھ‌از‌تمامۍ‌شش‌گوشہ‌اَت‌حسین دارُالشـفاء‌درد‌غریبـان‌عالم‌است:)🖤
• امام رضاجانم میگن امام حسینو از شما بخوایم:))) میشه امسال به آقامون بگی اربعین دعوتمون کنه؟! آخه خیلی دلتنگشیم😅🥺🥺 دیگه دوری داره جوون مرگمون میکنه....! • 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
پارتای نهایی و جدیدمون داره اماده میشه🥺😍
پیروزی غرور افرین ایرانمونو بهتون تبریک میگم🥺😍 من فقط تونستم این تکواندوی امشبو ببینم و این شبا با پیروزی های مداوم دل های هممون شاد میشه😍❤️
ادمینامون دارن یکی یکی میرن سفر عشق و مطمئنن خیلی از شماها هم راهی شدین اینجا من موندم و ماهایی که جا موندیم انصاف نیست🥺😭
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ((سینا)) +مامان سارا رو ندیدی؟! اشک چشمشو با گوشه روسریش پاک کرد و چشمای سرخشو دوخت بهم هنوزم نگرانی توی چشمای قشنگش موج میزد با این حال خراب _با پرهام و سحر رفت مادر از بابات بپرس ببین ندیدتشون پریشون دور تا دور حیاطو چشم انداختم بلکم سارا یا پرهامو سحرو ببینم من عجیب دل نگران خواهرکم بودم خواهرکم با این دردا نباید تنها باشه غصه هاشو نباید تنهایی ب دوش بکشه با دیدن فاطمه که حراسون سمتم میاد نگران به سمتش میرم ی حسی توی وجودم بود که انگار این نگرانی ها تمومی نداره انگار دیگه واقعا خسته شدم از اینهمه نگرانی نفس نفس زنون بهم رسید و دستمو محکم گرفت تا تعادلشو حفظ کنه _پ...پارسا زنگ زد.تو بیمارستان بود +بیمارستان؟!چه بیمارستانی؟! چیشده؟! _سحر و پرهام و سارا تصادف کردن و باز دوباره مشکلی جدید انگار مشکلات با ما قرارداد بسته بودن با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد مخاطب قرارش دادم +فاطمه تو رو به خدایی که میپرستی قسم درست بگو ببینم چی به چیه گریش گرفت حق داشت این دخترم تو این زندگی خیلیییی زجر کشید خیلی بیشتر از خیلی _سارا تو اتاق عمله حالش خیلی بده سینا اشک امونش نمیداد بدون اینکه منتظر ادامه حرفاش بمونم به سمت ماشینم هجوم بردم تا فقط برسم به اون بیمارستان لعنتی ((پارسا)) با باز شدن در امیدوارانه منتظر بیرون اومدن یه تخت بودم که دکتر اومد به سمتش هجوم بردم +سلام دکتر چیشد؟! _سلام پارساجان ما تمام تلاشمونو کردیم باقیشو بسپار به خدا پسر +خب چیشد نتیجه؟! دستکش های لاستیکی رو از دستش بیرون میکشه و صدای چیریق چیریقش روی مخم میره _متاسفانه به سر و گردن ضربه بدی وارد شده هنوز مشخص نیست به نخاع اسیبی رسیده یانه اما جای امیدواری هست نفسم انگاری برمیگرده و تامیخوام چیزی بگم صدای خداروشکر گفتن اشنایی به گوشم میخوره برمیگردم و با سینایی رو به رو میشم که رنگ به رو نداره و تمام مدت حرفای مارو میشنیده دکتر که بهتر شدن حال مارو میبینه بازم ادامه میده _این دختر خیلی قویه مشخصه داره تلاش میکنه زنده بمونه مشخصه هنوز دلیلی برای زندگی روی این کره خاکی داره °•°•°•°•°•°•°•°•°• (سینا) آروم کلید میندازم و وارد میشم به محض ورود با موجی از انرژی های عجیب و به شدت منفی رو به رو میشم نمیفهمم دلیل این همه پریشونیم توی خونه سارا چیه خونه سوت و کور و چراغ های حیاط همه خاموش بودند انگار نه انگار که تا همین امروز کسی اینجا زندگی میکرده یه لحظه حس کردم کسی از پشتم رد شد و به سرعت برگشتم اما چیزی نبود جز یه چیز عجیب تر از همه دود غلیظ و سیاهی که به سرعت غیب شد ابرویی بالامیندازم و انگار ندایی از درونم فریاد میکشه بگو بسم ا... ناخودآگاه بسم ا... نسبتا بلندی میگم و انگار که معجزه بود و به شکل عجیبی خونه آروم شد نه از لحاظ شکل و ظاهر بلکم از لحاظ انرژی ها و موج های منفی ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
Mohammad Hossein Hadadian - Mano Rah Bede.mp3
2.55M
توروخدا منو راھ بده صدقہ یھ کربلـٰا بدھ🥺 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• . دلتنگی داره امونمو میبره آقاۍمن کاش بطلبی بیام توی صحنت روی زمین خیس از بارون بشینم و فقط نگاهت کنم:)) 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣ ❣ 🌸بسم‌رب‌الخٰاݪق‌؏شق🌱 |•مقدمہ•| ؏شق دردیست‌بے‌درمـٰاݩ و‌درمٰاݧ‌درد‌بے‌درمانم‌تنھـٰاتویے‌‌وبس پس‌بمـٰان‌بامن‌اۍ‌هم‌نفس ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻ کتاب رو میبندم و خمیازه ای میکشم دست هام رو به جلو میکشم برای رفع خستگی به ساعت نگاه میکنم که ۲ شب رو نشون میده دیگه کافیه بهتره برم استراحت کنم الارم گوشیمو برای ساعت ۶ تنظیم میکنم و زیر پتو میخزم و خواب رو با اغوش باز میپذیرم ↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻ سعی میکنم مسیرصدارو پیدا کنم اما موفق نمیشم به سختی بلند میشم و گوشیمو پیدا میکنم و خاموشش میکنم دوباره روی تخت میافتم و میخوام بخوابم که با یاداوری ساعت و امتحان خواب از سرم میپره بلند میشم و بعد از شستن دست و صورتم فرم مدرسم رو میپوشم مقنعم رو جلوی اینه قدی اتاق مرتب میکنم و بعد از انداختن جزوم توی کیفم و زدن گوشیم به شارژ از اتاق بیرون میرم سر و صدایی که از اشپزخونه میاد خبر از بیدار شدن همشون میده لبخندی میزنم و شاد به اشپزخونه میرم +سلامممم صبحتون بخیر _سلام به روی ماهت مادر _صبحت بخیر دخترم بشین صبحانتو بخور امیرمحمدوامیرحسین و نرگسم همزمان سلام صبح بخیری میگن میخوام بشینم که نرگس میگه _نهال یه لحظه نشین سوالی نگاهش میکنم که لبخند دندون نمایی میزنه و میگه _یه لحظه اون شیشه مربا رو بده اینجا مربا تموم شد سری کج میکنم و باشه میگم شیشه مربا بهش میدم و میخوام بشینم که بابا همونجور که اخر چاییشو میخوره لیوانشو به سمتم میگیره _دخترم بیزحمت یه لیوان دیگه چای به من بده سرکج میکنم و چشمی میگم لیوان چای رو میدم و دوباره میخوام بشینم که مامان میگه _نهال دخترم +جانم مامان _نشین گلم یه چای واسه خودت بیار کلافه سری دوباره کج میکنم و میرم و لیوان چای واسه خودم میریزم دوباره میخوام بشینم که امیرمحمد میگه _ابجی میشه یه لحظه اون قاشق رو بدی امیرحسین دهنیش کرد کلافه قاشقی سمتش میگیرم و دوباره میخوام بشینم که اینبارامیرحسین صداش بلند میشه _نهال نهال یه لحظه اون سبد نون رو بده سبدو هم میدم و تند روی صندلی میشینم لقمه اول رو میگیرم و همراه با حرص فراوان میخوام بخورم که بابا درحآلی که بلند میشه ضربه ای به شونم وارد میکنه _پاشو دخترم پاشو زیاد اگر بخوری سنگین میشی نمیتونی به درسات دقت کنی پاشو بریم حرصی نگاهی به اون سه تا میندازم که خودشون نشستن و با خیآل راحت صبحانه میخورن مامان هم که صبحونشو خورد و رفت توی اتاق من باید این صبحونه رو به دهنشون زهرمار کنم لقمه ای سریع میگیرم و توی پلاستیک میزارم و توی کولم میندازم بلند میشم که امیرحسین صداش بلند میشه _نهآل نهال یه لحظه اون گوجه رو میدی؟ صدای نرگس و امیرمحمد هم بلند میشه _سه تا بده هممون میخوایم با فکر پلیدم به سمت گوجه ها میرم و سه تا از اونایی که کمی له شده رو برمیدارم برمیگردم سمتشون درحالی که تکیه دادم به اپن نگاهشون میکنم و در دل شمارش میکنم 1 2 3 سریع گوجه له شده اولی رو محکم و با شتاب به سمت نرگس پرت میکنم که صاف توی صورتش میخوره و پخش میشه قبل از واکنش از طرف خودش یا اون دوتا گوجه دومی رو به سمت امیرحسین و سومی رو به سمت امیرمحمدپرت میکنم دقیقِ دقیق وسط هدف خونسرد کولمو روی دوشم میندازم و درحالی که بیرون میرم میگم +نوش جان خواهر و برادران عزیزم صدای داد هرسه تاشون به همراه تهدیدهاشون بلند شد امیرمحمد_نهال من اگه زندت گذاشتم امیر محمدنیستمممممم نرگس_فاتحت خوندس دختره ورپریدهههههه امیرحسین_نهال جان خودتو اماده کن خواهر گلم لبخند ژکوندی میزنم و دستمو به نشونه خداحافظی بالا میارم +خداحافظ عزیزانم امیرمحمد دمپایی روفرشیشو درمیاره و سمتم پرت میکنه که زودتر از در بیرون میرم و به دربرخورد میکنه و قهقهم توی حیاط کوچیک و باصفامون به هوا میره ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 ❣ 🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
بسم‌رب‌الحُسَیْن🥺
این رسم دنیا نیست.mp3
1.74M
یعنۍحدود کربلاتم واسھ من جااانیست؟!🥺😭 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 سریع به داخل اتاق سارا و محمدحسین میرم تا مدارک لازم برای سارا رو به بیمارستان ببرم اما با دیدن قرآنی که صفحه هایی ای ازش کنده شده وپاره شده انگار قلبم از جا می ایسته چشم میگردونم و با دیدن پرچم یاعلی که خودم برای بالای تختشون خریده بودم و نیمه سوخته بود کم کم توان از زانوهام میره تکه پارچه های سیاه سوخته شده جای جای خونه ریخته شده بود و من تازه همه اینارو دیده بودم به سمت اینه روی کمد برگشتم که با دیدن تصویری وحشتناک مثل این بود که قلبمو از جا کندن به سرعت برمیگردم اما اثری از اون صورت نیست بجاش چهره خواب الود و اخموی محمدحسینه که کنجکاو بهم نگاه میکنه _تو اینجا چیکارمیکنی؟! اب دهنمو قورت میدم و اعتراف میکنم برای اولین بار توی عمرم ترسیدم اون چهره کریه و زشت و هیکل بسیار بزرگی که من دیدم محمدحسین بود یا توهم؟! +ه..هیچی اومدم م...مدارک سارا رو ببرم. _مدارک؟! چه مدارکی؟! عرق سردی که روی پیشونیم نشسته بود رو با پشت دست پاک کردم +سارا تصادف کرده توی بیمارستانه انتظار هر برخوردی رو داشتم جز این ابروهاش بالا پرید و متعجب پرسید _حالش خوبه؟! نمیدونم چرا فقط سری تکون دادم و کیف مدارکو برداشتم و بدون خداحافظی از اون خونه شوم بیرون زدم به سرعت به حاج مفخر زنگ زدم و همزمان ماشینو روشن کردم _به به عجب یادی از ما کردی سینا خان ماروهم فراموش کردیا پسر خنده پر استرسی روی صورتم نقش میبنده +سلام حاج آقا شرمندم شما شرمنده ترم نکنین _سلام پسرم دشمنت شرمنده صدات نگرانه مشکلی پیش اومده؟! +راستش حاجی باید بیام حضوری بگم خدمتتون هستید مسجد؟! _آره پسر بیا تا قبل از نماز مغرب حرف بزنیم +باشه پس من تا بیست دقیقه دیگه اونجام _پس میبینمت یاعلی +یاعلی گوشیو روشن میکنم و مانیتور ماشین وصل میکنم توی کانالا و گروه ها دنبال مداحی قشنگی میگردم که ناخواسته و مطمئنن خداخواسته دستم روی سخنرانی استاد رائفی پور میخوره _موساد به طور جدی در چندسال اخیر برای خوندن ذهن افراد نظامی طرف مقابلش از جن و جن گیری و امثالهم استفاده کرده اسمشم گذاشته استفاده از قدرت های ابرانسان ها برای کارهای خوب اونا حتی فیلمشم ساختن میتونین برید و ببینید خودشون به زبون خودشون اعتراف کردن اجنه رو به دستگاه های اطلاعاتی ما ورود میدن و اطلاعات محرمانه مارو به راحتی استفاده میکنن دیگه نمیشنیدم چی میگه فقط و فقط ذهنم حوالی یه سری کلمات میگشت محمدحسین شهادت سپاه موساد و درنهایت محمدحسین ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگترین چیزی که دیدم و تونست کمی آرومم کنه🥺 یهویی شات بگیرید و حرفی که نیازدارید از آقامون حسین(ع)دریافت کنید رو ببینید:)) 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣ ❣ 🌸بسم‌رب‌الخٰاݪق‌؏شق🌱 #لبخند_عشـــــق #پارت_1
❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣ ❣ 🌸بسم‌رب‌الخٰاݪق‌؏شق🌱 برای آخرین بار نگاهی به برگه میندازم دوازدهم تجربی امتحانات نهایی خرداد ماه به تاریخ ۲۹ خرداد درس علوم اجتماعی بالاخره دوازده سال تحصیل تموم شد با خوشی و خنده و گریه و ناخوشی عجیب بود مثل بقیه نبودم برگه رو با بغض دادم و با همون بغض از مدرسه زدم بیرون دیگه باید بزرگ میشدم اینقدری بزرگ که دیگه اول مهر ها مدرسه نمیرفتم و چهارشنبه ظهر ها با ذوق منتظر شنیدن آخرین زنگ نبودم دیگه جمعه ها تا دیروقت پای درس و مشق نبودم و صبح ها از ترس جاموندن از سرویس صبحانه نخورده بیرون نمیزدم دغدغم نمیشد جامدادی دکمه ای صورتی رنگ دوستم که دکمه ای رو میزد و ترق درش باز میشد اون یکیو میزد ترق مدادتراش بیرون میومد داشتن کیف چرخ چرخی برام توی اولویت قرارنداشت و نگران نبودم یه وقت اول مهر روز اول مدرسه دکمه مانتوم کنده بشه من باید بزرگ میشدم و به دنیایی پا میزاشتم که نمیدونستم چه خوابایی برام دیده و چه اتفاقاتی قراره برام بیافته حالا یه چیزی گفتم کیه که خوشحال نباشه مدرسش تموم شده با ذوق و شوق و خندون سوار ماشین مامان شدم و سرخوش سلام کردم مامان هم که انگار خوشحال تر از من خندید و سری تکون داد _علیک سلام امتحانتو چیکارکردی؟ سری تکون میدم و به بیرون خیره میشم +خوب بود خوب بود مطمئنم پاس میشم لبخند شیطانی که مدام سعی داره روی چهرم نمایان بشه رو پس میزنم و منتظر عکس العملی از طرفشم _چی داری چرت و پرت میگی نهآل؟! نمرت کمتر از ۲۰ شده باشه خودتم میدونی کافه و مغازه تعطیل پامیکوبم و لجبازانه سمتش برمیگردم +مامان اذیت نکن دیگه.اینهمه خوندم نمره خوب گرفتم حالا یه دونشم بد شده باشم _نخیر لازم نکرده.وای به حالت نهال یه نمرت خراب شده باشه من میدونم و تو حرصی برمیگردم به حالت قبلم و به شیطان درونم لعنت میفرستم +خیلی خب باشه حرص نخور تهدید نکن بله همه رو با دقت جواب دادم و نمره خوبی میگیرم انگار که خیالش راحت شده باشه به سمت خونه حرکت میکنه _خب حالا برنامت چیه نهال؟! برای کنکور که نخوندی میخوای چیکارکنی؟! دستامو با شوق میکوبم بهم و برمیگردم سمتش +برنامه مشخصه مامانم میخوام کسب و کار خودمو راه بندازم _اهان بعدش؟! +بعدش هیچی دیگه هی میرم شعبه های مختلف میزنم _نهالل من منظورم رشته ایه که براش درس خوندی اونو میخوای چیکارکنی؟! چه برنامه ای واسش داری +واسه اونم برنامه دارم.شما اجازه بده من حلش میکنم گوشیمو که مامان باخودش اورده بود از توی داشبورد برمیدارم به مارال زنگی میزنم _جانمم تموم شد این درساتت؟! +آره عشقم تموم تموم پاشو آماده شو نیم ساعت دیگه جلو مترو منتظرتم _امم باشه نهال فقط یه چیزی ‌+چه چیزی؟! _من داداشمم باهامون میاد نفس عمیقی میکشم و صاف میشینم +خیلی خب پس من نمیام انگار گوشی روی بلندگوبود که عوضی مثل جن ظاهرشد _نهال مسخره بازی درنیار پاشو بیا من کاری به کارتو ندارم اخمی میکنم و گوشیو قطع میکنم پسره نفهم خجالتم نمیکشه هی باید روشو کم کنی و دوباره سر و کلش پیدا میشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 ❣ 🌙❣ ❣🌙❣ 🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣ ❣🌙❣🌙❣🌙❣🌙❣
بِسْم‌ِالله‌الرحمٰن‌الرَحیمْ🌱