🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_46
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نا خود آگاه سرم را بلند کردم و دیدم با تعجب بهم زل زده است.
سریع به خودش اومد و سرش را انداخت پایین و گفت:
سلام خانم موسوی،ببخشید به جا نیاوردم😊
با تعجب به غریبه ی آشنای رو به روم که من نمی شناختمش نگاه کردم
فاطمه با ذوق و شوق و خنده گفت:شما همدیگر را می شناسید ؟😄
قبل از اینکه برادرش چیزی بگه پیش دستی کردم و گفتم :بنده خیر!اما نمی دونم بردار تون بنده را از کجا می شناسند؟😇🤔
برادر فاطمه با متانت جواب داد
_من یکی از دوستان برادر تون هستم.اسمم محمد حسین است.
شاید اسمم را از زبان سینا شنیده باشید.
بعد از کمی فکر کردن یادم آمد .
سینا چند باری اسم آقا محمد حسین را آورده بود و چقدر که از او تعریف کرده بود و همیشه می گفت از برادر به او نزدیک تر است.☺️
دست از فکر کردن برداشتم.
سری تکان دادم و گفتم
+آهان بله یادم اومد!
ببخشید به جا نیاوردم،
موفق باشید روز بخیر☺️
رو کردم به سمت فاطمه
+فاطمه جون!از آشنایی باهات خیلی خوشحال شدم
اینجا که هستی منو خیلی دعا کن😘
فاطمه هم متقابلاً لبخندی زد و شیرین گفت:
_من هم خیلی از دیدارت خوشحال شدم عزیز دلم
حالا که آشنا در اومدیم می تونم بیشتر ببینمت😉😍
لبخندی زدم و بعد از خداحافظی با مهسا قدم برداشتیم
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدای فاطمه بلند شد
_سارا سارا!وایسا یک لحظه
به سمتش برگشتم و سوالی نگاهش کردم🧐
چند قدم مونده بین مون را طی کرد
_راستش حرم خادم افتخاری می پذیره
گفتم شاید دوست داشته باشی به آقا خدمت کنی😌
در عرض چند ثانیه چنان شوقی به دلم سرازیر شد که
سر از پا نمی شناختم
خنده ای از سر خوشحالی کردم و با شوق گفتم
+آره آره حتما
باید چیکار کنم ؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_47
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+آره آره حتما؛باید چیکار کنم ؟
با خوشحالی و آرامش خاطر توضیح داد.
بعد از اینکه با دقت
به حرف هایش گوش کردم،
ازش تشکر کردم
و شماره تماسش را گرفتم و خداحافظی کردیم.
قرار شد معرف من بشه
تا روند انجام کار ها سریع تر ادامه پیدا کنه.
با مهسا به سمت ضریح رفتیم.
یک ساعتی تا نماز ظهر مانده بود .
بعد از تحویل کفش های مان به کفش داری ،
پای برهنه روی سرامیک های
خنکِ حرم قدم بر می داشتیم.
گرچه اطراف ضریح
از فرش های قرمز گلدار
پوشیده شده بود اما حسی تحریکم می کرد😍☺️
خنکای سرامیک ها را به جان می خریدم 😌
دست در دست مهسا
رو به روی ضریح ایستادیم🤝
و به نشانه ی ادب،
دست بر سینه،سر خم کردیم😔
مقابل ضریح شاهِ شیراز
هرکدام سلام دادیم .
به سمت فرش ها رفتیم و روی آنها نشستیم .
حالا به جای اینکه کف پایم خنکای سرامیک ها را حس کند
این حس نایاب را
سر و کمرم می کرد
که به دیوار هایی از جنس سنگ مر مر تکیه داده بودم.
مهسا کتابی در دست داشت
و ادعیه می خواند .
اما من دلم عجیب هوس صحبت با آقا را کرده بود .
زیر لب زمزمه کردم
+سلام آقا جان .
ممنون که مرا به حضور پذیرفتید 😔
آقا جان
می بینی زندگی پر پیچ و خمم را ؟
می بینید که نازنین برادرم
راهیه سوریه می شود و
من مانده ام تنها ؟
همانند کسی هستم که
در صحرا رهایم کرده اند.
و به هر سویی که می دوم
راهی نمی یابم.
به خودم که آمدم اشک صورتم را پوشانده بود😭
و دیدم را تار کرده بود .
با گوشه ی چادرم
اشک هایم را پاک کردم.
لرزشی را در جیبم حس کردم
که سر منشا این لرزش را گوشی ام دانستم.
آن را از تو جیبم در آوردم
و با دیدن شماره ی ناشناس ناخودآگاه یکی از ابرو هایم بالا پرید.
مکثی کردم و با تعلل
دکمه ی سبز رنگ تلفن را
به سمت راست کشیدم.
گوشی را در گوشم گذاشتم
و مهلت دادم آن فرد ناشناس سخن بگوید.
وقتی سکوت مرا دید
خودش سکوت را شکست اما .....
تن من یخ کرده بود از اینکه
شماره مرا از کجا آورده است 😳
ادامه دارد ......
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_48
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_سارا؟ الو سارا؟
+ سلام
_ علیکم السلام معلوم هست کجایی تو؟ 😠
+ مهمه؟
- نیست سارا؟ نیست؟ اینقدر منو عصبی نکن کجایی؟
+ بیرونم
_اون بیرون کجاست بیام دنبالت😑
+ نمیخوام بیای😞
_ یعنی چی؟ کجایی میگم . درست جوابمو بده اون روی سگمو بالا نیار 😡
+شاهچراغ
_ هووووف میام دنبالت
+ پارسا🥺؟
_ جانم؟
حس کردم دلم ریخت 😍 یا صدای بغض الودی گفتم
+ پارسا من نمیتونم اینجوری😓
_ چجوری؟ چیشده؟ داری نگرانم میکنی سارا
+پارسا رابطه ماباهم درست نیست . بخدا من اینجوری عذاب وجدان دارم 😔
نفس کلافه ای کشید و گفت
_ صبر کن تا بیام
+ پارسا
_ جانم
+ من میخوام تاشب توی حرم بمونم میشه بیای باهم بمونیم؟🥺
_ نه سارا .
من میام اونجا توهم باهام میای حق اعتراض هم نداری فهمیدی🤫؟
دلم از زورگوییش قنج رفت اما با بغض بیشتری ادامه دادم
+ پارسا لطفا . خواهش میکنم ازت😢
_ هوووف وایسا اومدم
+ پار... _
اووومدممممم😑
و بعد صدای بوق ممتد تلفن بود که به جای صدای دلنشین پارسا به گوشم خورد🙁
گوشی را در کیفم گذاشتم و عمیق توی فکر بودم که مهسا به شونم زد
_ های دختره . چته پکری؟
+ هیچی
_ وای سارا چنان میزنم تو سرت که پخش زمین شی با کاردک نشه جمعت کردا😡
درست بنال ببینم چته😤
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم
+ پارسا بود
_ اووووووفففف پارسا . چه زوذم خودمونی شد 🤐🥴 خب؟
+ میاددنبالم
_ اولالا😂
خب حالا غمت چیه خوش شانس؟
+ هوووف عصبیم از دستش😑
_ اوخی نگران نباش میاد نازتو میکشه🤪😂🤣
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_49
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
+ هوووووففف عصبیم از دستش
_ اوخی . نگران نباش میادنازتو میکشه🤪😂
+مهسا میزنم تو سرتا 😑
ببند دهن مبارکو🤐
_ خو بابا چته . نزن منو😜🤣
پاشو بریم وضو بگیریم الان نماز میشه
پوف کلافه ای کشیدم و باهم به سمت وضو خانه رفتیم 💦
بعد از اینکه وضو گرفتیم برگشتیم و دیدیم خانم ها برای نماز قیام کردند .
سریع جایی کنار هم ایستادیم و نیت کردیم📿 سعی کردم ذهنم را خالی از هرچیز کنم .
هرچیزی که بوده و نبوده
سعی کردم فکر و ذهنم تنها سمت خدابچرخد و به او فکر کنم .
بعد از اینکه سلام نماز را دادیم با انگشتانم تسبیحات حضرت زهرا را گفتم🌝🌱
بعد از خواندن نماز عصر جایی پیدا کرده بودیم و به دیوار تکیه زده بودیم .
من زیارات و ادعیه میخواندم و مهسا با گوشیش مشغول بود 📱
خادمی به سمت ما میامد اما پیش خانم کنار دستیم رفت .
خواستم بیخیال به خواندن دعایم مشغول باشم اما صدای او مانع شد و کنجکاویم را برانگیخت🤓🧐
_ وای سلام خانم خادم صادق خوبید😍؟
خانم خادم صادق :
_ سلام عزیزم ممنونم شکر شما خوبی💞؟
_ ممنونم 🌸
وای خانم خادم صادق امشب به حق برادرتون خیلی خیلی برام دعا کنید🥺😍 .
زن لبخندی زد و دستش را در دست گرفت و گفت
_ ان شاءالله به حق شهید خادم صادق حلجت رواشی عزیزم🌝💙
دخترک خادم لبخندی زد و بعد از تشکر و خداحافظی بلند شد و رفت .
حس کنجکاوی و خوشحالی ام حسابی برانگیخته بود😁
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_50
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حسابی از اینکه خواهر شهید خادم صادق هم اکنون کنار من نشسته ذوق زده بودم 🤩
و حسی مرا تحریک میکرد تا با او هم صحبت شوم 😋
کمی خودم را به سمتش کشیدم و با لبخند اروم گفتم
+ ببخشید 😊
برگشت.لبخندی به رویم زد و با کنجکاوی نگاهم کرد
_ جانم عزیزم ☺️
لبخندی پر استس زدم و گفتم
+ خب راستش من صحبت هاتون رو با اون خادم شنیدم .
شما خواهر شهید خادم صادق هستید؟
با لبخند و اطمینان سر تکان داد . بغض الود گفتم
+ برای من خیلی دعا کنید خیلی زیاد🥺
با اطمینان سر تکان داد و گفت
_ حاجت رواشی عزیزم💛
با صدای گوشیم دست از صحبت کردن برداشتم .
+ الو؟
_ سارا من جلوی در حرم هستم بیا بیرون .
بغضم گرفت
+ پارسا لطفا 🥺
با جدیت گفت
_ همین که گفتم . بلند شو بیا بیرون سریع اعصاب منم بهم نریز😠
غمزده به روبه رو خیره شدم
+ باشه فعلا .
_ نخیر کجا فعلا😤
. قطع نمیکنی تا بیای سوار ماشین بشی
عصبانی غریدم
+ این رفتارا یعنی چی پارسا مگه من برده توام😠؟
با دادی که زد سرجایم میخکوب شدم
_ سارا گفتم بلند شو بیا بیرون رو اعصاب منم نرو😡
اشک هایی که نزدیک بود روان شوند را با دست گرفتم و به سمت مهسا رفتم
+ پارسا اومده دم در دنبالم پاشو بریم
_ نه عزیزم توبرو بابام قرار شد بیاد دنبالم باهم بریم
+ اهان باشه فعلا غزیز😊💞
_ خدانگهدارت گلم💛🌿
از خانم خادم صادق هم خداحافظی کردم و به سمت بیرون رفتم .
روبه گنبد به نشانه ادب دست برسینه گذاشتم و بیرون رفتم .
باچشم دنبال ماشین پارسا گشتم که دنا پلاس سفیدش به چشمم خورد 🚗
به سمتش رفتم و سوار شدم .
به محض نشستنم گاز داد و حرکت کرد
. وحشت زده به صندلی چسبیدم و گفتم
+ این چه وضعشه😠
نه سلامی نه علیکی
اینم از وضع رانندگیته؟
چنان عربده ای زد که قالب تهی کردم
_ ببند دهنتو سارا 😡🤬
دیگه کنترل اشک هایم دست خودم نبود 😭.
با هق هق نالیدم
_ داد نزن توروخدا چته تو😣😭
چنان به سمتم برگشت که فاتحه خود را خواندم😢
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_51
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دیگر کنترل اشک هایم دست خودم نبود . با هق هق نالیدم
+داد نزن توروخدا . چته تو؟
چنان به سمتم برگشت که فاتحه خودرا خواندم
اخم هایش را چنان درهم کرده بود که گفتم الاناست که گره کور بخورد
تصمیم خودرا گرفتم . من نمیتوانستم اجازه دهم بامن اینگونه رفتار کند
دوستش داشتم . عاشقانه میپرستیدمش
اما نمیگذاشتم غرورم را زیر پا له ڪند
ارام گفتم
+بزن کنار
انگار که نشنیده باشد گفت
_چی؟
بلند تر از قبل گفتم
+گفتم بزن کنار
با انکه نگاهش نمیکردم اما پوزخندش را حس کردم
_عه؟ دیگه چی؟ خب حالا واسه چی بزنم کنار؟
+چون میخوام پیاده شم . بزن کنار گفتم
_نچ نمیشه
اینبار با جیغ گفتم
+پارسا گفتم بزن کنار
اونم متقابلا فریاد کشید
_منم درجوابت گفتم نمیشه بتمرگ سرجات
نفس کم اورده بودم اینقدر که گریه کردم
+پارسا بزن کنار
بلند تر ادامه دادم
+لعنتی بزن کنار حالم خوب نیست
با عصبانیت راهنما زد و کنار خیابان رفت
کیفم را در دستم محکم گرفته بودم تا به محض توقف ماشین سریع فرار کنم
دستم را روی دستگیره در گذاشتم
اخرین نگاه را به معشوق دلم انداختم که داشت بطری اب معدنی برمیداشت تا پیاده شود که اگر حالم بد شد بهم بدهد
دردل قربان صدقه اش رفتم و طلب بخشش کردم
سریع نگاهی به خیابان کردم
که تاکسی ایستاده بود تا مسافرش پیاده شود
دستگیره در را کشیدم و فوری پیاده شدم
پارسا که فهمید قصدم چیست سریع پیاده شد
مسافر کرایه اش را داشت حساب میکرد
با تمام توان دویدم و خود را در تاکسی انداختم
پارسا هم به سمت من دوید . سریع به صندلی زدم و گفتم
+اقا برو
توروخدا برو
و گریه میکردم
مرد که شکه شده بود و تا به خودش بجنبد پارسا به تاکسی رسیده بود
هول زده قفل در را زدم
چند بار دستگیره را بالا پایین کرد
وقتی ناامید شد
به سمت در جلو رفت تا بازش کند
که.........
این داستان ادامه دارد....
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_52
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پارسا به تاکسے رسیدھ بود . هول زده قفل در را زدم
چند بار دستگیره را بالا پایین کرد وقتی نآامید شد به سمت درجلو رفت
تا بازش ڪند که راننده سریع به خودش امد و پا گذاشت روی گاز و با سرعت رفت .
از ترس و استرس داشتم ذره ذره جون میدادم ، اشکام صورتمو خیس کرده بود و قلبم از هیجان و استرس قصد داشت از قفسه سینم بیرون بزنه.
نگاهی به پشت سر انداختم ، پارسا لگدی به ماشین زد و مشتش را به هوا پرتاب کرد.
تا همینجا هم اشتباه کرده بودم . نباید میگذاشتم حرمتم را بشکند.
با خستگی وارد خانه شدم و بعد از گرفتن دوش اب سرد
که تمام خستگے هایم را از جانم بدر کرد روی تخت دراز کشیدم و اجازه دادم چندین ساعتی را مغزم استراحت کند
°•°•°•°•°•پنج ماه بعد°•°•°•°•°•
_خانم موسوی میشه چند لحظه درکلاس بمونید؟
+خیر استاد
بنده عجله دارم ، روز خوش
مهلت سخن دیگری به او ندادم و با مهسا بیرون رفتیم
روی چمن زیر یکی از درخت ها نشستیم
_خبری نشد؟
+هنوز نه
_مامانت در چه حاله؟
+داغون
همش میگه کاش لال میشدم بهش اجازه نمیدادم بره
_اخی بمیرم الهی
پس سحر بیچاره و اقا پرهام هم تالار رو کنسل کردن؟
+اره دیگه . بدون سینا که نمیشه
_نگران نباش . ان شاءالله خیرھ
+ان شاءالله
شما چه خبر؟ از اقاتون بگو
نخودی خندید و لب باز کرد تا دوباره پر شوق و ذوق از عشقش بگوید که گوشی اش زنگ خورد
با دیدن نام روی گوشی دوباره خندید و تماس را برقرار کرد
_جانم عزیزم؟
_………
خنده ای کردم و با این جانم عزیزم گفتنش متوجه شدم فرد پشت خط کسی جز پوریا نیست
ترجیح دادم به صحبت هایش گوش نکنم و به زندگے خودم فکر کنم
که همینطور هم شد
انقدری که در تفکراتم غرق بودم که دیگر صدایش را نمیشنیدم و زمانے به خود امدم که پارسا با اخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_53
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
زمانے به خود امدم که پاراس بااخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد.
سریع بلند شدم و گوشی را از دست مهسا گرفتم و قطع کردم ، دستش را گرفتم و تند تند قدم برداشتم سمت درب خروجی
میدانستم چون در محیط دانشگاه هستیم صدایم نمیزند یا دنبالم با سرعت نمیاید که مبادا ابرویش خدشه دار شود .
پس از فرصت استفاده کردم و از دانشگاه خارج شدیم
از خوش شانسیمان تاکسیی در همان حوالی چرخ میخورد که بیخیآل ضرر شدم و با صدای دربست اورا متوجه خود کردم
اوهم که انگار لقمه چرب و نرمی گیرش امده باشد با سرعت به سمتمان امد و سوار شدیم
زمانی که درماشین نشستیم توانستم نفس عمیقی بکشم و به مهسا نگاه کردم
با تعجب و بهت من را تماشا میکرد
ضربه ای به شانه اش وارد کردم که به خودش امد و جبهه ای گرفت
_بیشعور واسه چی گوشی رو از دستم کشیدی؟ حالا اون به کنار
واس چی چی تلفن رو روی پوریا قطع کردی؟
ناراحت میشه خب😕
یکی پس گردنش زدم و گفتم
+ببند مهسی حوصله ندارما
ایشی کرد و از پنجره به بیرون خیره شد
منم سکوت کردم و دیگر ادامه ندادم
درمیانہ راه مهسا پیاده شد و به سمت قرارش با پوریا رفت و من هم به سمت خانه رفتم .
امروز باید میرفتم حرم ، شیفت داشتم ، هنوز هم ذوق و شوق داشتم🙈🧡
بعد از اینکه کرایه تاکسی را حساب کردم به سمت خانه رفتم
چندین بار زنگ زدم اما پاسخی نشنیدم
بعد از کلی گشتن در کیفم بالاخره کلید را پیدا کردم و در را باز کردم و وارد حیاط شدم
حیاطی متوسط اما باصفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست سانت الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت .
برای خودش تره باری بود .
مادرم درانجا سبزی کاشته بود🥬🥦 .
از ریحون و نعنا گرفته تا شوید و تربچه و نعنا فلفلی
یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم من و سحر و سینا میشد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_54
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حیاطی متوسط اما با صفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت
برای خودش تره باری بود
مادرم در انجا سبزی کاشته بود🥬🥦. از ریحون و نعنا گرفته تاشوید و تربچه و نعنا فلفلی
یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم منو سحر و سینا میشد
بالای این محفظه های گلدان مانند ، روی دیوار های کل حیاط طاقچه مانندی بود که مادرم از همه نو گل های رنگی و زیبا روی ان گذاشته بود .
نه از ان راه ها و رمپ های سنگی خبری بود و نه از باغ چندین متری و حیاط پر از دار و درخت و
سونا و استخر و جکوزی . نه از اینها خبری نبود
خانه ما ساده بود ، به سادگی ساده ترین ها .
خانه ما درست است سونا و استخر نداشت اما ارامش داشت
عشق داشت
محبت داشت
درب ورودی را باز کردم و داخل شدم . فکر کردم مامان بیرون است
اما
وقتی کفشش را در جاکفشی و چادرش را سر چوب لباسی دیدم متعجب شدم
مامان یعنی کجاست؟
ترس کل وجودم را فرا گرفت
با سرعت به سمت اتاق خواب رفتم اما انجا هم نبود
دیگر از ترس روی پابند نبودم
دراشپز خانه و مابقی جاهاهم رفتم اما نبود که نبود
به سمت حمام رفتم
درحمام از سمت بیرون قفل بود اما حسی بهم میگفت
انجا راهم نگاه کنم
در را باز کردم و مامان رو دیدم که بیحال با لباس درقسمت رختکن نشسته بود .
با سرعت به سمتش رفتم
+مامان؟
مامان قربونت برم چیشده؟
کمکش کردم بلند شد و بیرون امد
نای حرکت نداشت
کنار در اتاق خوابشان روی زمین نشست
+چیشده مامان؟
جون به لب شدم
درچرا از بیرون قفل بود؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_55
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نفسی گرفت و با بیحالی و حرص نالید
_همش تقصیر این سهیله تخسه
سوالی نگاهش کردم و گفتم
+سهیل؟
_بابا همین پسر پناه
+همون پسر 6 ساله که تپلی هست؟
_اووووف همون
+اونکه خیلی مودبه . بعدشم چه ربطی به حال تو داره؟
_بابا امروز تولد اقا پندار شوهر پناه هست . پناه سهیل رو اورد پیش من که بره واسه شوهرش کادو بخره
این بچه هم رفت تو حیاط خودشو کثیف کرد .منم گفتم پناه وقتی میاد وقت نداره اینو ببره حمام گفتم ببرمش حمام .
خنده کردم و با لحنی که خنده توش موج میزد گفتم
+چه روز پر کاری داشتی شما . خب
خندید و ادامه داد
_هیچی دیگه . پاشو کرد تو یه کفش که من نمیام . با کلی گول و وعده بردمش توحمام
تا من رفتم داخل این اومد بیرون درو قفل کرد و رفت خونشون
با نگرانی پرسیدم
+از کجا میدونی رفت خونشون؟
_کلید داشت . وقتی هم در رو روی من بست داد زد من رفتم خونمون ، پناه هم زنگ زد خونه نتونستم تلفن رو بردارم
رفت رو پیغامگیر ، تشکر کرد ولی این پسره بهش نگفته بود منو تو حمام زندانی کرده
با صدای بلند خندیدم که چپ چپی نگاهم کرد
با خنده دستم رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم
+ببخشید بانو .ببخشید
یه لحظه صورتش رنگ غم گرفت و با اشک سرش رو پایین انداخت
_بچم سینا هم همیشه همینو میگفت
تا اینو گفت بغضش ترکید و سریع بلند شد و رفت تو اتاق
با ناراحتی نالیدم
+مامانننن
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_11
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه.
وقتی هواپیما پرواز کرد،
افشین ناراحت شد که بخاطر #کینه و #غرورش، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد.
هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود.
یه راست رفت خونه ش.
تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان.
چند روز از رفتن پویان گذشت.
روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت.
از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن.
روی نیمکتی نشسته بود،
و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود.
یاد پویان افتاد.
با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟!
از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت:
-سلام دختر خوب،کجایی پس؟!
فاطمه هم لبخند زد و گفت:
-سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی...
نگاهش به افشین افتاد،
لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود،
که کسی کنارش نشست و گفت:
_نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟
نگاهش کرد.
آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره،
آریا گفت:
-میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری.
افشین داشت وسوسه میشد،
ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت:
-باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری.
افشین یاد پویان افتاد،
یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم.
بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت.
دو هفته بعد،
از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت.
جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد.
راننده دختری باحجاب بود.
دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت:
_به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟
پسر هم با لبخند سوار شد.
افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود.
ماشین حرکت کرد و رفت.
ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد.
تو دلش داد میزد.
این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات.
اون شب تصمیم گرفت،
هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره.
از فردای اون شب،
مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه.
مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه.
مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید.
مریم گفت:
-حالا تو کیفت چی بود؟
-به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام..
و خندید.
-از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟
-فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام.
مریم نگران گفت:
-تو گوشیت چیزی نداشتی؟
-چی مثلا؟
-عکس و فیلم خصوصی؟
-نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت:
_شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه.
-چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم.
-آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد....
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_12
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه #بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
عزیزان هم اڪنوݧ شبڪھ یڪ سیمٰا قرعہ ڪشے نامزد های انتخابات ریاست جمهورێ هست🖐🏼🌻
وظیفہ ما اطلاع رسانے بود🌸⛅️
#انتخابات
#اخبار_لحظہاۍ💬
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ
خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ
خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے دم نزنے
اخ ڪہ چقـدرسخٺہ🖤
#منبعپسٺٰـاوتڪسٺهاۍناب
#پروف
#موسیقے
#رمـاݧغمگێݧ
یہجاواسہاوناێےڪہبێت
بعد ازآنہمہزخمڪہ بھ جان منافتاد
توبہ تسڪیݧ دݪ یاردگـر بودے🙂💔
اتیش میزنہ به جونشوݧ
آخ میدوݩم خیلے سختہ دستشو ت دست یڪےدیگہ ببێنے😭
بہ جمع ما بپێوند
هممون همێن #دردو دارێم
باهم #همدردی میڪنیم و شونه هامون میشہ جاێے براۍ #اشڪ همدیگہ😓💔
https://eitaa.com/joinchat/3099918458Cf291cdd7b5
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے د
تابـع قوانین جمہورێ اسلامے🇮🇷
صرفا فقـط واسہ اینڪہ دلـاموݧ شڪستـہ💔
🍆کاهش فوق العاده قند خون👌
🔹️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید
💢نکته: مصرف بیش از حد آن سمی بوده و برای سلامتی مضر می باشد
🔴تقویت#معده🔵
⬅️برای تقویت معده وانواع مشکلات مربوط به معده :
🔸️یک لیوان عرق شیرین بیان را ۲۰دقیقه
قبل از غذابنوشید.
وبعدازخوردن غذا یک استکان از
عرقیات پونه، زیره، زنیان،به طور
جداگانه بنوشید.
اگه بجنگی موفق میشی🏋🏻♀
عادت نکن به شکست❌
به نجنگیدن برای آرزوهات😞
باور نکن نشدنها رو❗️
عادت نکن🔪
به عادی بودن 🚶🏻♀
بـرای آرزوهات بجنگ🤺
هـر طور که شـده😉
نـذار دیر بشـه🚴🏼♂
یادت نره تــو شکست ناپذیری🧜🏻♂
انرژی مثبت امروز🦄💜
🦄|• @shahidane_ta_shahadat
درسِ امروز:
هیچکس نمیتونه به دردِ مآ بخوره مگر
کسی که خدا بخواد..
آدم ها وسیله ان،
خدارو بچسب!
+تکرار با خودتون..!
🍭|• @shahidane_ta_shahadat
نگرانے؟
- آره..
پس زیاد بگو...
- چی!؟
حسبنااللهونعمالوکیل ؛
#آیه 🌸
🌸|• @shahidane_ta_shahadat
|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢ #حاجقاسم
↻ ⛵️🦊 ••||
|| وَ ما أَصَْبَڪُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمــا ڪَسَبَٺْ
أَیْدِیڪُمْ وَ یَعْفـُوأ عَن ڪَثیِــرٍ..."30شورے" ||
میخوادبڱہ:
هرآسیبےڪهبهمرسیدبہسببڱناهانے
بودڪهمرٺڪبشدمولےٺوهمون خدایےهسٺےڪہ...
حٺےخطاهاےخیلےبزرڱمنوخواهےبخشید🌿
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•••
🦄|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_13
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡