eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
💔‹⃟🌿 🥀|↫ ‌.!'‌🕊 شَھـٰادٺ‌عِـشق‌‌بـہ‌وِصـٰال‌‌، مَحبـوبومعشـوقدر‌‌زیبـٰاٺریـن‌‌ شِـڪل‌اسـٺ . . . •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
♬♪.«🦋».♬♪ 🌿 حَـــیـ🙈ــاء را کـــہ نــَــفهــمے چــــــ👑ـادُر ســیـ🌙ـاھ هَــم تــــو را مُـــحجَـ⭐️ــبـہ نــخواهــد ڪَرد ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
🕊‹⃟✨ 💛|↫ نوش‌جانش‌بشود‌هرڪه‌حرمـ‌رفتـ‌ ࢪضــღــا خودمانیمـ‌ولے گاهـ‌حسادتـ‌ڪردمـ|🙃💔 🍃|↫ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌙⃟💛 📒|↫Ꮺــــو عشــق را خلاصه می ڪنم در نگاه مـادری که به عشــق فرزنـدش سنگِ تمام شهداے گمنام را به آغـوش ڪشیـــد... •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
-🍓⃟📕 ⁉️ |↫ گفت..🌱 این خدایۍ ڪہ میگویۍ🕊 چرا مرا عذاب نمیڪند..؟!🧐 گفتم: همین ڪہ لذت گفتگو و مناجات با خودش را.. از تو گرفتـہ‌.. ڪافیست💔🙃 •ʝσɨŋ↷ 🍓°•| @shahidane_ta_shahadat
❤💭› چراوقتۍحالمون‌بده... شروع‌میڪنی بہ‌گذاشتن‌پروفایل‌و استورےهاۍدپ ؟!😐 چراباخالقمون‌ حرف‌نمیزنیم ؟! بیایم‌وقتےکہ حالمون‌خوب‌نبودبا خدامون‌حرف‌بزنیم ...☺️🌱دورکعت‌نمازبخونیم🌸 حتےشده‌یک‌صفحہ‌قرآن.. بخداآروم‌میشیم:)🤍 . 📕⃟❤¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•\♥️🍃 چندیست‌در‌حریم‌تو ؛ راهم‌نمیدهند ! من‌بی‌وفآ‌شدم‌ ... تو‌چرآ‌قهر‌میڪنی‌؛ -امام‌ࢪضاے‌دلم ...:) 💛|↫ 🖐🏻|↫ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {فاطمه} از عصر تاحالا هرچی به سینا زنگ میزنم جواب نمیده کلافه از این سر حیاط به اون سر حیاط میرم بوی خاک نم خورده بارون هم نمیتونه مثل همیشه از دنیا خارجم کنه با ناامیدی دوباره شمارش رو میگیرم و باز هم صدای زنی که میگه گوشی خاموشه مثل ناقوس مرگ برام میمونه خجالت دارم از اینکه به خونوادش زنگی بزنم در تصمیم سریعی شماره سارارو میگیرم که باز هم نآامید میشم از صدای زن که میگه در دسترس نیست دیگه از کلافگی دلم میخواد سرمو به دیوار بکوبم بیخیال و بی توجه به خجالت به داداش محمدحسین زنگ میزنم بوق های اخر رو میخوره و من نآامید از جواب دادنش میخوام قطع کنم که صدای خستش توی گوشم میپیچه _جانم فاطمه لبخندی به مهر برادرانش میزنم و میگم +جانت سلامت داداشی سلام خوبی؟ _سلام روماهت خداروشکر خوبم جانم چیزی شده؟ +امممم...داداش...چیزه _چیزه؟ +میگم داداش خبر از سینا نداری؟ بعد از چندثانیه وقتی صدایی ازش نمیشنوم فکر میکنم تماس قطع شده اما هنوزهم تماس برقراره +داداش محمدحسین هستی؟ پوف کلافش رو از پشت گوشی هم حس میکنم _جانم چی گفتی؟ +محمدحسین پرسیدم خبری از سینا داری؟ صدای خستش از قبل هم خسته تر میشه حس کردم کلافه شده و این مکث و کلافگی حس خوبی رو بهم منتقل نمیکنه _فاطمه چجوری بگم راستش سینا تصادف کرده الانم بیمارستانیم ام...... دیگه گوش هام توانی واسه گوش دادن به باقی جملش ندارن ذهنمم فقط حوالی همون تکه اول جملش چرخ میزنه زانو هام بی توجه به زمین خیس از بارون شل میشن و روی موزاییک های خیس و سرد حیاط فرود میام به سختی زبونم رو به حرکت درمیارم و میگم +داداش س...سی...سینا چطوره؟؟؟ کدوم بیمارستان؟ _فاطمه تونمیخواد بیا.... جیغی میکشم و میگم +محمدددحسینننن میگم کدوم بیمارستان باز هم پوف کلافه میکشه و میگه _بیمارستان**** ولی.... دیگه به باقی جملش گوش نمیدم و گوشیو قطع میکنم و با همون لباس کثیف شده به سمت سالن میدوم بی اهمیت به جیغ و داد های مامان از این لباس های کثیفم فقط میفهمم که سردستی ترین مانتو رو تنم میکنم و چادر به سر سوییچ و گوشیمو برمیدارم و حرکت میکنم {محمدحسین} با نگرانی به سمت مامان نسرین میرم و میگم +چیشده مامان نسرین؟ با گریه و جیغ میناله _محمد محمدحسیننننن پسرم گل پسرم امید خونم نفس زهرا عمر علی همه جونم پر پر شددد خدا جوونم پر پر شد😭😭 ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌻 بـسم‌رَبِ‌اݪـحسیݩ🍃
🚶‍♂ تواین‌دنیابه همه‌چیزوابسته‌شدیم! به‌چیزۍوابسته‌ِباش؛ ڪه‌برات‌بِمونه‌ ... ارزش‌داشته‌باشه‌که‌وابستَش‌بِشی نه‌این‌دُنیا‌که‌به‌هِیچے‌بَند‌نیست ...! یه‌ِچیزمِثل‌نِگاه‌های‌مهدۍفاطمہ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🧡💭› . یادمہ… یه‌جا‌یھ‌متنۍ‌خوندم خیلے‌قشنگ‌بوכ!! میگفٺ: اوݩ‌لبخندی‌ڪه‌براێ‌‌پنهاں‌‌کردن‌دردټ ‌میزنےلبخندخـداست‌به‌بنده‌اݜ اون‌لبخندی‌هم‌کہ‌‌پشتش‌خدا‌باشھ تمام‌مشکلاتو‌حݪ‌میکنہ:))♥️🌿 . 🧡⃟📙¦⇢ ♡ •ʝσɨŋ↷ 🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
. ‍ \"حجابٺ\" را محڪمـ نگھـ دار...🧕 . نگـاه 👀 نڪن ڪھـ اگـر حجاب و فڪر🧠 درسٺ داۺٺھـ باۺے مسخـره اٺ مےڪنند😒 آنھـا ۺیطـان😈 هستند... . ۺُما👈🏻 بھـ حضرت زهـرا ( س ) 💚 نگــ👀ـاه ڪن ڪھـ چگـونھـ زیسٺ و خودۺ را حفـظ ڪرد...😌 . فرازی از وصیٺ : ۺھــید سیـد محـمد ناصـر علـوے بھـ خـواهرۺ😢🤲🏻🌸🍃 •ʝσɨŋ↷ 👑°•| @shahidane_ta_shahadat
「♥️🌸」 نمیدانی‌چہ‌شیرین‌است شنیدن‌ِمیمِ‌مالڪیت ڪناراسمم، از‌زبانِ‌تو😌💕 •ʝσɨŋ↷ 🍒°•| @shahidane_ta_shahadat
〖 🌼'⛅️ 🛵|ـزندگےمن‌،دوحـٰالت‌داره‌رفیـق : 🌙|ـیا‌پیشتـم، 🍋|ـیا‌فڪـرم‌پیشتهـ((: ـ تامـٰام^^!🖐🏻💛 •ʝσɨŋ↷ 🍋°•| @shahidane_ta_shahadat
•|♥️|• دوستش‌می‌گفت: توی‌مدتۍ‌کہ‌عراق‌بود وقتی‌می‌خواست‌بہ‌کربلا‌بره روی‌صورتش‌چفیہ‌می‌انداخت و‌می‌گفت: اگر‌بہ‌نا‌محرم‌نگاه‌کنی‌؛‌راه‌شھادت‌بستہ‌میشہ... ✨ 🍬|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 از خجالت سرشو انداخت پایین، فاطمه بود. فاطمه پیش فروشنده رفت، و پول ساندویچ رو حساب کرد.به اندازه ده تا ساندویچ بیشتر بهش داد و گفت: _اگه کسی اومد و گفت پول همراهش نیست،بهش ساندویچ بدین. برگشت و به افشین گفت: -بفرمایید. افشین رفت و فاطمه هم پشت سرش. قبل از اینکه افشین چیزی بگه،از کنارش رد شد و گفت: _خدانگهدار. منتظر جواب نشد، و سوار ماشینش شد.متوجه شرمندگی افشین شده بود. تلفن همراهش زنگ خورد و شروع به صحبت کرد.افشین تو پیاده رو راه میرفت. به نظرش عجیب اومد. وقتی تماسش تمام شد،حرکت کرد.به افشین رسید،پیاده شد و صداش کرد. -آقای مشرقی افشین سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. -بفرمایید. -ماشین تون رو کجا پارک کردید؟!! -ماشین نیاوردم. -ماشین که نیاوردین،پول هم که همراهتون نیست،پس چطوری میخواین برین خونه؟! افشین موند چی بگه.فاطمه مطمئن شد مشکلی هست. -آقای مشرقی،اتفاقی افتاده؟ -چه اتفاقی مثلا؟ -شما ماشین ندارین،پول همراهتون نیست،لباس پوشیدنتون هم که..؟! ورشکست شدین؟ افشین ساکت بود. بعد از ماه ها فاطمه باهاش حرف میزد. تازه فهمید چقدر دلش برای فاطمه تنگ شده بود. -میشه جواب منو بدید؟ چند قدم رفت. نفس عمیقی کشید.برگشت سمت فاطمه و بدون اینکه نگاهش کنه گفت: _چی میخوای بشنوی؟ اینکه تغییر کردم؟ معلوم نیست؟ -اینکه ماشین نداری،پول نداری هم جزو این تغییراته؟ افشین نمیخواست از اوضاعش به فاطمه بگه.ساکت بود. -چرا جواب سوال منو نمیدید؟ -دوست ندارم درموردش به شما توضیح بدم. -باشه،هرطور صلاح میدونید.خدانگهدار. سوار شد و استارت زد. باخودش گفت اینجا دیدن افشین اتفاقی نبوده،حتما حکمتی داره ... خدایا خب خودش نمیخواد بگه.من دیگه چکار کنم؟ ... شاید چون همش داری دعواش میکنی نمیخواد بگه. شیشه رو پایین داد، بدون دعوا ولی رسمی گفت: -آقای مشرقی،میشه سوار بشید؟ باید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم. افشین دوست نداشت سوار بشه ولی.. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 هول شده از چیزی که شنیدم به سمت پرهام رفتم که سعی در اروم کردن سحر داشت +پرهام مامان نسرین چی میگه چی شده؟ کلافه دستی به صورتش میکشه و میگه _دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون گفت عمل با موفقیت پیش رفته ولی علائم حیاتی سینا پایین اومده و دچار حالت اغما یا همون کما شده شکه شده از چیزی که شنیدم روی صندلی نشستم اصلا باورم نمیشد سینا که دیروز داشت با من حرف میزد الان توی کما به سر ببره از طرفی هم خداروشکر میکردم که هنوز زندس و نفس میکشه با صدای گوشیم کلافه از جیبم بیرون میارمش با دیدن اسم خانم پر حرف به جای لبخندی که همیشه با دیدن این اسم روی لبم میومد الان استرس و نگرانی بهم حجوم اورد تماس داشت قطع میشد که بالاخره بعد از کلنجار رفتن با خودم گوشیو جواب دادم همونجور که حدس میزدم از سینا خبر میگرفت و من نتونستم واقعیت رو ازش پنهون کنم هنوز صحبتم تموم نشده بود که تلفن رو قطع کرد مطمئن بودم تا پنج دقیقه دیگه خودشو میرسونه بیمارستان کلافه چنگی توی موهام انداختم و بلند شدم مامان نسرین حالش بهتر بود و فقط کمی فشارش مثل اینکه پایین بود به پرهام گفتم بره برای مامان نسرین و سحر ابمیوه ای بگیره و من هم رفتم سمت راه پله ها تا پیش سارا برم منتظر اسانسور نموندم و تند تندپله هارو در پیش گرفتم اروم کنار تختش رفتم چشماش بسته بود ولی میدونستم خواب نیست انگشتامو سر دادم میون انگشتاش و دستش رو گرفتم اروم چشماش رو باز کرد +خوبی خانومم؟ سری تکون داد و با بیحالی نالید _اره خوبم محمدحسین سینا چیشد دستی به صورتم کشیدم و گفتم +نگران نباش طبقه بالاس حالش خوبه سرشو کج کرد و مظلومانه اسمم رو صدا زد _محمدحسین لبخندی زدم و گفتم +جون محمدحسین چی میخوای اینجوری مظلوم میشی اخم تصنعی کرد و گفت _نامرد یعنی من مظلوم نیستم؟ اگه مظلوم نبودم که گیر توعه ظالم نمی افتادم چشمامو گرد کردم و گفتم +حالا دیگه من شدم ظالم خانوم خانوما؟ تند تند مثل بچه ها سر تکون داد و گفت _اوهوم اوهوم اگه ظالم نبودی الان میرفتی صحبت میکردی منو مرخص میکردن فهمیدم میخواد به چی برسه و به همین خاطر گفتم +سارا خانوم حرفشم نزن که راه نداره معترضانه گفت _عه محمدحسین بد نشو دیگه من که اینقد دوستت دارمممم من که اینقد اروممم من که اینقد خانوممم بیا بگو مرخصم کنن باشه؟؟؟؟ ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم +نچ فکرشم نکن حرصی دستشو از توی دستم بیرون کشید و ملافه رو روی صورتش کشید _اصلا میخوام که نگی پسره پرروعه لوس ننر زن ذلیل تنبل زشت پینوکیو چشمامو گرد کردم از الفاظی که سارا بهم نسبت میداد خنده ای کردم و گفتم +احیانا با من که نبودی؟؟ حرصی ملافه رو از روی صورتش کشید پایین و گفت _اتفاقا با خودخود خودت بودم اقای زشت تصنعی چشمامو گرد کردم و گفتم +من زشتم؟؟ من به این جذابی و خوشتیپی به من میگی زشت خانوم چاقالو؟؟؟ چشماشو گرد کرد و بعد از تجزیه تحلیل حرفم دستو توی دهنش گذاشت و جیغ خفه ای کشید انگار میخواست دستشو محافظ کنه صداش بلند نشه _محمدحسین میکشمت برو بیرون پسره پرروعه لوس ننر چاقالو خودتی بی ادب چه خودشیفته هم هست ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم +من زشت و چاقالو و لوسم ساراخانوم؟باشه بیا بریم تو ادارمون ببین واسه همین اقای زشت چاقالوی لوس چه سر و دستی میشکنن و چقد خاطر خواه داره میدونستم سارا روی من خیلی حساسه و الان شیطونیم گل کرده بود تا حسابی اذیتش کنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
﴿بسمِ یارِ هَمیشہ همراه🙃﴾
تودوره‌،زمونہ‌ای‌هستیم ڪہ‌نماز‌صبحمون‌قضا‌میشہ💔🚶🏻‍♂ چرا؟😯 چون‌میخواستیم‌تادیࢪوقت ڪاررسانہ‌اے‌انجام‌بدیم! تادݪ‌مولا‌شاد‌بشه:/🤭 همینقدرتباه!🖐🏿 به‌کجا‌چنین‌شتابان.. •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
‹🐚⃟ ⃟🎀› -|خدایۍکہ‌من‌میشناسم🌸!' دقیقاًلحظہ‌اےکہ‌انتظارشوندار؎.... -|برات‌معجزه‌ای‌مۍفرستہ‌کہジ -|غرقِ‌شگفتے‌بشی-☘- 🖇⃟💖¦⇢ ❤🙂✨ •ʝσɨŋ↷ 💓°•| @shahidane_ta_shahadat
☁️⃟📓 🕊|↫ هنوزبوۍخوش‌یاس‌وجبهہ‌می‌آید اگرکسی‌بگشایددوباره‌ساک‌تورا...! •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
دیگرشده‌ام‌دچاروسواس‌بیا، بدجوربه‌عصرجمعه‌حسّاس‌بیا، گفتی‌به‌عموی‌خودارادت‌داری، آقاقسم‌به‌دست‌عبّاس‌بیا.."🖐🏻💔 💕 ..🍃❤️💙 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•🌸🌿• فࢪقے ندآࢪد ..💫 ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊 مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤 قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇 هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍 از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😌🦋 ✨⃟🧡¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 💛°•| @shahidane_ta_shahadat
مجنـــوݩ بہ نصیحـٺ دلم آمدھ اسٺ… بنــگࢪ بہ ڪجا رسیــدھ دیوانگےام…! ‌ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱⟨°•بسمـ ࢪب‌ منجےعالم‌بشریٺ•°⟩♥️
یِ‌سوال‌رفقـا ببینم‌اینـٰاتازه‌مدشده..؟! -مذهبـےِکیوتـ😶👩🏻‍🦯 جمع‌کنیم‌خودمونُ(: امام‌زمـٰان‌مون‌داره‌خـون‌گریـھ‌میکنـھ اونوقت‌مابهفکرڪیوت‌میوتیم🔪🙂 ؟💔!' •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
•°~🧕🏻🍃 و‌تآریڪے‌،وجودِ‌آسمان‌را‌‌در‌آغوش ڪشید‌تا‌مآھ‌معنا‌پیدا‌ڪرد.. وتو‌سیاهے‌شب‌را‌بہ‌سرانداختے شدی‌مآھ‌چـــادرت..! ودشمن‌مآھ‌وجودیِ‌تورا‌نشانہ‌گرفت! آری‌مشڪی‌رنگ‌عشق‌است.. همآن‌رنگ‌چـــــادرت..♥️ •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
﴿ # عاشقانھ ﴾ دِل دِل دِل شدھ ࢪسواۍ تو اے مَھ ࢪو🌚 هِۍهِی هِی میڪشۍ تو هم دیگھ اَبࢪو🙎🏻‍♀ •ʝσɨŋ↷ 🌈°•| @shahidane_ta_shahadat