eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
🌝|<•بســـــم رب خاݪـق دݪہا•>|❤️
'🦋🚎' - - حَتے‌اَگَࢪ‌قشنـــگیا؎ِزِندِگیـم‌زِیاد‌شِھ‌... بازَمـ‌،ط‌ُزیبـــاتَـــرین‌ِ‌شــونے! - - 🦋| 🦋| ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'💞🎀' - - تامیتونےوجُون‌داࢪی‌واسِھ‌هَدَفِت‌تلاش‌ڪُن... هیچکَس‌بِفِکࢪِتونیست‌جُزخودِت🌝🌱! - 🍭| •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌸🎀' - - رفیق‌تو‌‌بھترین‌اتفاق‌زندگی‌من‌هستے کہ‌با‌هیچ‌چیزۍعوضت‌نمےڪنم😌🍭••¡ - 💕| 💕| ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 💕°•| @shahidane_ta_shahadat
♬♪.«🦋».♬♪ ‌ 🌿 ‌ هی بگو: خدا دوستم داره! دوستم نداشت خلقم نمی‌کرد.☺️❤️ ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
《♥🌤》 • . توانتخاب‌شدۍ‌↯ تا"چـادࢪ؎"باشـۍ. . .(:🌿 توانتخاب‌شدۍ↯ تاعلمداࢪزینـب‌ۜباشـۍ💔. . پس‌خـوب"علمدار؁"ڪن🖐🏼:) • 🌙 . •ʝσɨŋ↷ 🌙°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌸🐾' - - تـوتمنـٰآ؎مـن‌یـٰآرمـنوجـٰآن‌مـنۍ پـس‌بمـٰآن‌تـٰآڪہ‌نمـٰآنم‌بہ‌تمنـٰا؎ڪسى!ッ - ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• ❤️ رانندگی‌مقام‌معظم‌رهبری...! محافظ‌آقا(مقام‌معظم‌رهبری) تعریف‌میکرد...میگفت‌رفته‌بودیم‌ مناطق‌جنگی‌برای‌بازدید... توی‌مسیر‌خلوت‌آقا❤️گفتن ‌اگه‌امکان‌داره‌بگذارید‌کمی‌هم‌من‌ رانندگی‌کنم... من‌هم‌ازماشین‌پیاده‌شدم ‌وحضرت‌آقا❤️پشت‌ماشین‌نشستند وشروع‌به‌رانندگی‌کردند... میگفت‌بعدچندکیلومتر... سیدیم ‌به‌یک‌دژبانی‌که‌یک‌سرباز👮🏻‍♂آنجابود وتاآقارودیدهل‌شد...😰 زنگ‌📞زدمرکزشون‌گفت...: قربان‌یه‌شخصیت‌اومده‌اینجا... ازمرکزگفتن‌که:کدوم‌شخصیت..🤔 گفت‌نمیدونم‌کیه🤷🏻‍♂ ‌اماخیلی‌آدم‌مهمی‌هست‌خیلیییی... گفتن...: چه‌شخصیت‌مهمی‌هست‌🤔 که‌نمیدونی‌کیه...؟؟ سربازگفت...: نمیدونم؛ ولی‌گویاکه ‌آدم‌خیلی‌مهمیه‌ که‌حضرت‌آقا❤️رانندشه...!!😂 این‌لطیفه‌رو حضرت‌آقا❤️توجمعی‌بیان‌کردند وگفتندکه‌ببینیدمیشه‌لطیفه‌ای‌روگفت ‌بدون‌اینکه‌به‌قومی‌توهین‌شود... "برگرفته‌ازخاطرات‌ مقام‌معظم‌رهبرى" ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
..حـآلِ خـوُبِ إیـن دِلــۍ ڄـآنـٰآ😍♥️.. 🦋°| @shahidane_ta_shahadat
'🧡📙' - - سُـخَن‌بـۍتـومَگَـرجـاےِشنیدَن‌دارَد؟ نَفَـس‌بـۍتـوڪُجانـاےِدَمیـدَن‌دارَد ...!シ - -
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بالاخره دستم به گوشیم میرسه یکی از دستامو توی دهنم میزارم و دندون میگیرم تا صدام بلند نشه به سختی شماره اروژانس میگیرم و درخواست کمک میکنم از دردمثل مار به خودم میپیچم حال خوبی ندارم و حس های بدی بهم وارد شده میترسم کیسه ابم پاره شده باشه صدای درمیاد و بعداز اون صدای پر از اشتیاق سارا توی خونه میپیچه _اهل خونه کجایی بیای استقبال ناله ای میکنم و بعد از اون صدایی از سارا درنمیاد با مکثی طولانی نگران صداش بلند نزدیک تر میشه _مهسا کجایی قربونت برم و بعد توی چارچوب درنمایان میشه از دیدن وضعیت من جیغ کوتاهی میکشه و با سرعت به سمتم میاد دردام ادامه داره منتها با جیغ خالیش نمیکنم با دندون گرفتن دستم خالی میکنم میخواد زیر دستمو بگیره که نمیزارم به خودم میپیچم از درد اورژانس از راه میرسه دیگه دردام با دندون گرفتن تموم نمیشه جیغ میزنم بلند فریاد سرمیدم فریاد یازهرا گریه میکنم دردناک ولی تو همه این لحظه ها ارزو داشتم حداقل کنارم بود دلم قرص بود شوهرم کنارمه ولی نبود دیگه چیزی از زمان و مکان نمیفهمم فقط جیغ میزنم مهتابی های راهرو بیمارستان پی درپی از بالای سرم رد میشن دستم توی دست سارا فشرده میشه اما جیغ های من هنوز سرجاشه بلکم بلند تر وارد اتاق عمل میشم و چیزی متوجه نمیشم دیگه (سارا) سرگیجه دارم حالت تهوع دارم ولی هیچ کدومش مهم نیست مهم خواهرکمه که روی تخت اتاق عمل داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه صدای قدم هایی که بهم نزدیک میشه باعث میشه اشکامو پاک کنم و سربرگردونم که با دیدن پوریا و محمدحسین داغ دلم تازه میشه و میزنم زیر گریه پوریا نگران سمتم میاد جلوی پام زانو میزنه محمدحسین هم همینطور _سارا خانم مهسا چیشده کجاست؟ حالش چطوره؟ با گریه به سمت اتاق عمل اشاره میکنم و دوباره گریه میکنم پوریا کلافه بلند میشه و قدم هاشو از این سر به اون سر شروع میکنه که دستم توی گرمای اشنا و ناشنایی فرو میره اشنا از نظر اینکه تا چندین ماه پیش هر روز و هردقیقه این گرما رو حس میکردم ناآشنا از نظر اینکه چندین ماهه حسش نکردم دلگیر نگاهش میکنم که انگار حرف دلمو میفهمه و شرمنده سر پایین میندازه با صدای بازشدن دراتاق عمل و خروج دکتر شتاب زده سمتش میریم که با شنیدن چیزی که گفت کنار دیوار سر میخورم و دو دستی توی سرم میکوبم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
‌『💜͜͡🖇‌』 . • گࢪ‌یڪ‌نفست‌بہ‌زندگانےگذرد، مگذار‌ڪہ‌جزبھ‌شآدمآنےگذرد^^ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎨 • •ʝσɨŋ↷ 🎨°•| @shahidane_ta_shahadat
"🧡🎨" • • براۍزندگۍ،نہ‌سقف‌میخواهم‌نہ‌زمین؛ نقشۀجغرافیاۍِدستانت‌برایم‌ڪافیست.! • • ------------------------"🧡🎨" • 🎨| " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •ʝσɨŋ↷ 🧡°•| @shahidane_ta_shahadat
•¦🌷¦• 🌱 رویا پردازی زنده نگه میدارد آدمی را..... ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
•|🌿🌤|• . "خداےِجاݩ" ټـوتڪرارۍ‌تریـن‌حضۅر‌زندگے‌منۍ. . .! ۅ‌من‌عجیــب‌بہ‌آغـۅش‌ٺـو از‌آن‌سۅۍ‌فاصلہ‌ها‌خـو‌گرفٺہ‌ام!💛^ . 🔗 . •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
「•🧡•」 - - همھ‌یڪ‌سو تویڪ‌سو؛ چھ‌بگویم‌دگر...🤤 - 🦊¦⇢ 🦊¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🦊°•| @shahidane_ta_shahadat ‌ ‎‎‌‎‌‎‎‌‎
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _متاسفم واقعا مادر و فرزند رو خیلی دور رسوندید کیسه اب پاره شده بود و بچه توی خشکی افتاده بود وضعیت برای هر دو خطرناک بود اما خب مادر تاکید کردن که هراتفاقی بیافته بچشون سالم باشه و ما تنها تونستیم بچه رو نجات بدیم و متاسفانه مادر در حالت اغما یا همون کما به سر میبرن و نتونستیم واسه اوشون کاری کنیم گریه سر میدم و دو دستی توی سرم میکوبم پوریا کنار دیوار سر میخوره و مبهوت به رو به رو زل میزنه و محمدحسین هم ناراحت کنارش میشینه و نوزادی که روی تخت کوچیکش دارن از اتاق بیرونش میارن و کسی مشتاق به دیدنش نیست (پارسا) عینک مطالعه رو از روی چشمام برمیدارم و به گلاب بانو خیره میشم که داره سبزی پاک میکنه یکی از پاهاشو دراز کرده و سینی و سبد سبزی رو جلوش گذاشته _وای مادر پاشو کمک کن میدونی چقدر کار داریم‌؟؟؟ +گلاب جان اخه کی گفته ۱۰ روز اول ماه رمضون رو شما نذری بدی؟اجباره مگه لب میگزه و میگه _وا مادر این حرفا چیه پاشو پاشو تنبلی نکن ابرو بالا میندازه و ادامه میده _اخه تو که نمیدونی تو این نذری دادن و گرفتنا چندتا مجرد رفتن خونه بخت خدارو چه دیدی شاید توهم یکیش بودی اصلا همین پریسا دختر اختر خانم مادر پنجه افتاب اصلا یه چیز میگم یه چیز میشنوی یا ثریا دختر ملوک خانم دختره معلم ادبیاته اینقدر باکمالات و مودبه که نگو حالا صبرکن خودم واست استین بالا میزنم مات و مبهوت به گلاب بانوی تپلی خیره میشم که دیگه رسما منو فرستاد خونه بخت (محمدحسین_یک هفته بعد) توی اتاق کار بودم و با لپتاب و ایمیل جدید با سرهنگ صحبت میکردم راجب روند پرونده که صدای یاخدای سارا بلند میشه با عجله خداحافظی میکنم و لپتاب رو پاکسازی میکنم و بیرون میرم روی مبل بیحال و رنگ پریده نشسته و تلفن توی دستشه +چیشده؟ بیحال میناله _مهسا بهوش اومده +خب این کجاش خبر بدیه که اینجوری شدی؟ گریش میگیره و همزمان میگه _محمدحسین طناز یک ساعت بعد از بهوش اومدن مهسا میمیره و دوباره هق هق میکنه و از ته دل میسوزم واسه نوزادی که نیومده بار سفر رو بست و رفت و مادری که به امید دیدن فرزندش به روی این دنیا چشم گشود ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「🐚🕸」 - - رویِ‌ سَنگِ‌قَبرِ‌ مَن، این‌جُملِه‌ را‌ اِنْشا‌ء‌ کُنید عٰاقِبتْ‌ این‌جانِ‌ ناقابِلْ فَدایِ‌ زِینـبْ‌ ۜ اَستْ🌿 ‌- - 💣| 💣| •ʝσɨŋ↷ 💣°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• 😍 بانو چادرے کہ بر سر کردے مانند تاجے زیبا بر روے سرت می درخشد●💛👑 ● ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان متوجه منظورش شد. -بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم. خداحافظی کردن و رفت. تو جلسه بله برون قرار شد، دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن. روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین. پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن. بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت: _قابلی نداره،بازش کنید. پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت، و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد. برای عروسی مریم، خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن. امیررضا گفت: _خیلی دوست دارم داداشمو ببینم. زهره خانوم گفت: _داداشت کیه؟ -همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه. حاج محمود و زهره خانوم خندیدن. حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت. بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد. پویان نزدیک رفت و گفت: _جانم. امیررضا با دقت نگاهش میکرد. از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت: _تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین. پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد. -من امیررضا نادری هستم. پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت: _ایشون برادر فاطمه خانم هستن. پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت: _ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین. امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت: _ایشون پدرم هستن. پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🥀💔 اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَمـ ؛ لباسی‌کہ‌ازخودمادر به‌ارث‌رسیده‌بود کہ...↓ وابَستہ‌شُدم(: 💔 🤲 ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀