eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
「•🧡•」 - - همھ‌یڪ‌سو تویڪ‌سو؛ چھ‌بگویم‌دگر...🤤 - 🦊¦⇢ 🦊¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🦊°•| @shahidane_ta_shahadat ‌ ‎‎‌‎‌‎‎‌‎
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _متاسفم واقعا مادر و فرزند رو خیلی دور رسوندید کیسه اب پاره شده بود و بچه توی خشکی افتاده بود وضعیت برای هر دو خطرناک بود اما خب مادر تاکید کردن که هراتفاقی بیافته بچشون سالم باشه و ما تنها تونستیم بچه رو نجات بدیم و متاسفانه مادر در حالت اغما یا همون کما به سر میبرن و نتونستیم واسه اوشون کاری کنیم گریه سر میدم و دو دستی توی سرم میکوبم پوریا کنار دیوار سر میخوره و مبهوت به رو به رو زل میزنه و محمدحسین هم ناراحت کنارش میشینه و نوزادی که روی تخت کوچیکش دارن از اتاق بیرونش میارن و کسی مشتاق به دیدنش نیست (پارسا) عینک مطالعه رو از روی چشمام برمیدارم و به گلاب بانو خیره میشم که داره سبزی پاک میکنه یکی از پاهاشو دراز کرده و سینی و سبد سبزی رو جلوش گذاشته _وای مادر پاشو کمک کن میدونی چقدر کار داریم‌؟؟؟ +گلاب جان اخه کی گفته ۱۰ روز اول ماه رمضون رو شما نذری بدی؟اجباره مگه لب میگزه و میگه _وا مادر این حرفا چیه پاشو پاشو تنبلی نکن ابرو بالا میندازه و ادامه میده _اخه تو که نمیدونی تو این نذری دادن و گرفتنا چندتا مجرد رفتن خونه بخت خدارو چه دیدی شاید توهم یکیش بودی اصلا همین پریسا دختر اختر خانم مادر پنجه افتاب اصلا یه چیز میگم یه چیز میشنوی یا ثریا دختر ملوک خانم دختره معلم ادبیاته اینقدر باکمالات و مودبه که نگو حالا صبرکن خودم واست استین بالا میزنم مات و مبهوت به گلاب بانوی تپلی خیره میشم که دیگه رسما منو فرستاد خونه بخت (محمدحسین_یک هفته بعد) توی اتاق کار بودم و با لپتاب و ایمیل جدید با سرهنگ صحبت میکردم راجب روند پرونده که صدای یاخدای سارا بلند میشه با عجله خداحافظی میکنم و لپتاب رو پاکسازی میکنم و بیرون میرم روی مبل بیحال و رنگ پریده نشسته و تلفن توی دستشه +چیشده؟ بیحال میناله _مهسا بهوش اومده +خب این کجاش خبر بدیه که اینجوری شدی؟ گریش میگیره و همزمان میگه _محمدحسین طناز یک ساعت بعد از بهوش اومدن مهسا میمیره و دوباره هق هق میکنه و از ته دل میسوزم واسه نوزادی که نیومده بار سفر رو بست و رفت و مادری که به امید دیدن فرزندش به روی این دنیا چشم گشود ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「🐚🕸」 - - رویِ‌ سَنگِ‌قَبرِ‌ مَن، این‌جُملِه‌ را‌ اِنْشا‌ء‌ کُنید عٰاقِبتْ‌ این‌جانِ‌ ناقابِلْ فَدایِ‌ زِینـبْ‌ ۜ اَستْ🌿 ‌- - 💣| 💣| •ʝσɨŋ↷ 💣°•| @shahidane_ta_shahadat
•[🌙❤️]• 😍 بانو چادرے کہ بر سر کردے مانند تاجے زیبا بر روے سرت می درخشد●💛👑 ● ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان متوجه منظورش شد. -بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم. خداحافظی کردن و رفت. تو جلسه بله برون قرار شد، دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن. روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین. پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن. بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت: _قابلی نداره،بازش کنید. پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت، و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد. برای عروسی مریم، خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن. امیررضا گفت: _خیلی دوست دارم داداشمو ببینم. زهره خانوم گفت: _داداشت کیه؟ -همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه. حاج محمود و زهره خانوم خندیدن. حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت. بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد. پویان نزدیک رفت و گفت: _جانم. امیررضا با دقت نگاهش میکرد. از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت: _تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین. پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد. -من امیررضا نادری هستم. پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت: _ایشون برادر فاطمه خانم هستن. پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت: _ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین. امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت: _ایشون پدرم هستن. پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🥀💔 اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَمـ ؛ لباسی‌کہ‌ازخودمادر به‌ارث‌رسیده‌بود کہ...↓ وابَستہ‌شُدم(: 💔 🤲 ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
♬♪.«🦋».♬♪ 🌻 𝓱𝓲𝓳𝓪𝓫 𝓲𝓼𝓷’𝓽 𝓱𝓲𝓭𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓫𝓮𝓪𝓾𝓽𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓽𝓲𝓰𝓱𝓽 𝓬𝓵𝓸𝓽𝓱𝓼, 𝓲𝓽𝓼 𝓱𝓸𝔀 𝔂𝓸𝓾 𝓱𝓪𝓷𝓭𝓵𝓮 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓫𝓮𝓪𝓾𝓽𝔂 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓪𝓴𝓮 𝓸𝓯 𝓰𝓸𝓭🗒💜 حجاب زیبایی‌ات را با پارچه های سخت پنهان نمی‌کند ،بلکه شما به خاطر خدا از زیبایی‌های خود مراقبت می‌کنید🍋✨ ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•[🌙❤️]• ❤️ نفسے‌عمیق‌در‌پهناے‌ دولت‌رئیسے‌الساداتے❤️ مراسم 🍒 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
•°~🌤✨ قلب‌زمین‌گرفتہ زمان‌را‌قرار‌نیست . . اۍ‌بغض‌مانده‌در‌دلِ‌هفت‌آسمان بیا . .♥️(: •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
{•🌻 🌙•} گـفت:‌خجـالٺ‌نمیکـشی؟!🙊 پـرسیدم:چـرا؟🖇 گـفت:‌چـادرسـرت‌کـردی! ☺️ لبخنـد‌محـو‌ی‌زدم:تـوچـی؟! تـوخجـالت‌نمیکـشی؟!😇 اخـم‌کـرد:مـن‌چـرا؟!🤨 آروم‌دم‌گـوشش‌گـفتم: خجـالت‌نمیکـشی‌کـہ‌انـقد راحـت‌اشـک‌امـام‌زمـانت‌‌رودر مـیاری‌وچـوب‌حـراج بـہ‌قشنگـیات‌مـیزنی؟!💔🌹 •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
• تصورکن..! خدابااون‌عظمتش..! دوست‌داره♥️!((: 🤤 •ʝσɨŋ↷ 🍭°•| @shahidane_ta_shahadat
14000512_41604_1281k.mp3
9.6M
•[🌙❤️]• ❤️ صوت کامل بيانات رهبری در مراسم ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
‹🌸🍧› ‌- - دررفـاقت‌رسم‌مـاجـان‌دادن‌است، یڪ‌قـدم‌راصـدقدم‌پـس‌دادن‌اسـتシ! 💕| 💕| ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 💕°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستمو دور بازوش قفل میکنم و سعی میکنم بلندش کنم سرشو توی بغل میگیرم و اروم باهاش حرف میزنم +قربونت برم خواست خدا این بوده نمیتونیم توی تقدیر و سرنوشت دست ببریم اروم باش توالان باید مهسا خانم رو اروم کنی هق هق میکنه و تیشرتم خیس میشه با بغض میناله _محمدحسین فکرشو کن دخترکم وقتی بدنیا بیاد اتفاقی واسش بیافته من میمیرم حالا چجوری این خبرو به خواهرم دوستم رفیقم بدم که با خودم رفتیم و واسه دختر‌کش کفش عروسکی خریدیم از اون کفشا خریدیم که ماها بچگی بهش میگفتیم تاق تاقی محمدحسین چجوری بهش بگم وقتی با شوق و ذوق واسش گل سر صورتی گرفت وای خدا من چیکار کنم بیشتر گریه میکنه و منم وحشت میکنم از روزی که اتفاقی واسه دخترم بیافته حال هردومون بده روی مبل میشونمش و به سمت اتاق میرم و چادرشو برمیدارم و روسری و کیفشو دست میگیرم روسریشو سرش میکنم مانتو نمیخواد چون لباسش بلنده و مناسب چادر رو هم روی سرش میزون میکنم و میگم صبرکنه تا برگردم به اتاق میرم و خودمم لباس هامو با لباس خاکستری کتون و شلوار سورمه ای عوض میکنم و بیرون میرم دستشو میگیرم و به سمت بیرون میریم _کجا داری میری محمد؟ +بیا میفهمی سوار ماشین میشیم و میرم سمت پاتوق پاتوق ما بچه مذهبیا یا گلزار شهدای گمنامه یا اگرم خیلی سعادت داشته باشیم بین الحرمین ارباب و صحن رضوی ضامن اهو و ایوون شاهچراغه ضریح حضرت معصومه و حال و هوای جمکران که دیگه گفتن نداره به سمت گلزار شهدا میرم با دیدن و شناختن مسیر سمتم برمیگرده و با اشک لبخندی میزنه که متقابلا لبخندی میزنم میریم واسه ارامش واسه یه تزریق انرژی واسه یه حال خوب ماشینو پارک میکنیم و پیاده میشیم دوشادوش هم کنار قبر شهید گمنامی میشینیم فاتحمونو میفرستیم زیارت عاشورامونو کنار هم روی مفاتیح پالتویی صورتی رنگ سارا میخونیم و نوبت میرسه به روضه میزارم روضه ای رو که دل هردومونو اتیش میزنه روضه علی اصغر روضه رباب میزارم و اشک میریزیم میزارم و بی خجالت از بقیه شونه هامون میلرزه و موقع رفتن سبک میریم بیرون خالی پر از انرژی پر از حال خوب پر از اون حال خوب و حس های خوبی که شبای محرم بعد از گریه برا اباعبدالله موقع بیرون اومدن از هیئت پیدا میکنیم حالا هردومون یا بهتره بگم هرسه مون پر از حس و حال خوبیم به سمت بیمارستان میریم تا حامل خبری ناگوار باشیم پشت در اتاق که میرسیم صدای گریه سوزناک میاد صدای اه و ناله میاد و خبر خوبی به دلمون گواه نمیشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌾‌‌‎‎‎‎‌بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
♬♪.«🦋».♬♪ ❤️ چـ❤️ـادری گشتن من قصه نابی✨ دارد ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•[🌙❤️]• 🌻 ـ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ✋🏿 ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ...!⚡️ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،🚫 ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.🙊♥️ ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ...🌱 ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨 •| ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ .🙂 ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.🖇🌙 ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ + ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ...!🌿 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند. ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
•¦🌷¦• ❤️ با خودت خوشحال باش! حالِ خوش یه انتخابه زندگی این نیست که ... همه رو راضی نگه داری!🍊🧡 ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت. پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد. حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد. امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت، وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد. امیررضا گفت: _سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟ از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد. -سلام،از طرف داماد دعوت شدم. -با داماد چه نسبتی دارید؟ از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار. پویان نزدیک رفت و گفت: _افشین بهترین دوست منه،برادرمه. تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _با اجازه. نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت. پویان خواست چیزی بگه، ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست. -پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس. پویان با مکث بلند شد و رفت. ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد. خیلی از مهمان ها رفته بودن. افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت. فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت: _بشین. امیررضا گفت: _بابا،الان فاطمه خسته ست. فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت: _بشین. فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد. -تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟ فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد. _پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن. حاج محمود گفت: _خاستگاری پویان،افشین هم بود؟ -نه،فقط من و پویان بودیم. -بعدش چی؟ -برای بله برون،افشین بود که من نرفتم. -عقد چی؟ -اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط. -امشب چی؟ -امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود. حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت. امیررضا بالبخند گفت: _کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!! فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت: -شب بخیر. به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن. روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت. افشین بیشتر از روزهای قبل... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
☁️⃟🌻 ᷎᷎🌿⃟💛¦⇢ نوش‌جانش‌بشود‌هرڪه‌حرمـ‌رفتـ‌ ࢪضــღــا خودمانیمـ‌ولے گاهـ‌حسادتـ‌ڪردمـ|🙃💔 🌿⃟🕊¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
'♥️🖇' - - خوشاآن‌دل‌کہ‌دلدارش‌توگرد؎ خوشاجانےکہ‌جانانش‌توباشے...シ! - - ♥️|↜ ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌧📘' - - دیگـرآن‌دل‌میبـرندامآتـوجـٰانم‌میبـر؎💙••¡! ‌- - 💙| 💙| ـ ـ ــ✿ــ ـ •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 هیس آرام قدم بردار آرامش همینجاست آرامش آرامش را برهم نزنے آری باید بخواهے تا آرامش را از آرامش بگیری👍🏼🌿 🍄|•@shahidane_ta_shahadat
𝒔𝒊𝒊 𝒇𝒐𝒓𝒕𝒆 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒔𝒄𝒐𝒏𝒇𝒊𝒈𝒈𝒂 𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆𝒆 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒖𝒎𝒊𝒍𝒊 𝒆 𝒕𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒔𝒔𝒐 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒅𝒊𝒎𝒆𝒏𝒕𝒊𝒄𝒉𝒊 قوۍباش تاڪسی‌شڪستت ندهـد نجیٻ‌باش تا‌ڪسی‌تحقیࢪٺ‌نڪنـد وخودت‌باش تا‌هیچڪس‌فراموشت‌نڪنـد💦♥️ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
🪄💟 ♡~|خۅشبخٺےࢪۅبایدبینِ‌:🖇 ♡~|قشنگیا؎دنیاپیداڪرد::🪴 ♡~|لابه‌لا؎برگِ‌دࢪخٺها::🌿 ♡~|ࢪۅ؎گلبࢪگها؎نࢪم‌بنفشه🌸 ♡~|تۅ؎آسمون‌آبےツ:::💙 ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 وارد اتاق میشیم مهسا خانم اشک میریزه و پوریا عصبی اتاقو قدم میکنه سارا به سمت مهسا خانم میره و سعی میکنه ارومش کنه تلفن پوریا زنگ میخوره و بیرون میره بعد از ده دقیقه داخل میاد کلافه و عصبیه با صدای پیام گوشیم از جیبم خارجش میکنم و میبینم که با شماره مخصوص ارتباط پیام دادن _امروز عصر شروع تولده یادت نره سر ساعت بیای دنبال دوست دخترتم برو حتما ابرویی بالا میندازم و گوشیمو توی جیبم میزارم پوریا عجیب درحال رفت و امد بین اتاق و بیرون از اتاقه که دکتر میاد و درکمال تعجب میگه مهسا مرخصه خود مهسا هم تعجب میکنه و میفهمم پوریا کارای ترخیصشو انجام داده با ‌سرعت هر چه تمام تر وسایل مهسا رو جمع میکنه و میبرتش داخل ماشین _اه این چه وضعشه واس چی همچین کرد دستشو میگیرم و دوباره توی نقش اصلیم فرو میرم +زودبیا اینقدر حرف نزن به منو تو ربطی نداره تعجب میکنه از لحنم و بی صدا دوشادوش به سمت ماشین حرکت میکنیم پوریا کنار ماشین ایستاده میخوایم خداحافظی کنیم که سارا میگه _محمدحسین من میخوام برم پیش مهسا مراقبش باشم +تو خودت پا به ماهی باید یکی مراقب خودت باشه چی میگی _من میخوام برم خودم میدونم درچه وضعیم _دستتون درد نکنه سارا خانم زحمت میکشید اتفاقا منم یه سفر کاری واسم پیش اومده نیستم که ازش مراقبت کنم ممنونم با اکراه تشکری میکنه که پوریا رو به من میگه _محمدحسین جان بیا بریم شرکت از اونطرف چندتا بنر تبلیغاتی ویژه داریم از ویژه گفتنش تا ته خط رو میخونم و سری تکون میدم و میگم +باشه فقط من باید برم در خونه یکی از دوستام لپتابم خراب شده بود داده بودم تعمیرش کنه باید برم تحویل بگیرم بعدش میام _بسیار خب پس من مهسا و سارا خانم رو میبرم شماهم بعد از کارت بیا شرکت باشه ای میگم و به سمت محل مورد نظر میرم گوشیمو درمیارم و شماره میگیرم بدون اینکه اجازه حرفی بدم میگم +امروز عصر شروع تولده میخوام بیام وسایل بگیرم اماده بشم برم و قطع میکنم بعد از یک ربع میرسم در خونه قرار و پیاده میشم همزمان با من دختری چادری هم از ماشینی پیاده میشه بی اهمیت رد میشم و میرم سمت در و زنگ میزنم که درکمال تعجب کنارم می ایسته +مشکلی پیش اومده سرکار خانم؟ _خیر چه مشکلی؟ همون موقع درو باز میکنن و داخل میرم که پشت سرم میاد میخوام ممانعت کنم که تند میگه _اومدم واس تولد ابرو بالا میندازم +بفرمایید داخل میره و پشت سرش میرم سرهنگ و اراد و حمیدی و مظفری هم بودن احترام گذاشتم و سرهنگ ازاد داد +کی مواظب سارا باشه جناب سرهنگ؟اونا سارا رو زیر نظر دارن آراد میگه _من هستم محمدحسین جان سارا دختر دایی منه حواسم بهش هست لبخند تشکر امیزی میزنم که اون دختر خانم هم میاد میشینه و همون موقع زنگ در میاد +کسی دیگه هم قرار بوده بیاد؟ _میفهمی محمدحسین جان صبرداشته باش مردی وارد میشه که به احترام می ایستیم واسه سلام و احوال پرسی بعد از همه این چیزا سرهنگ رو به مرد میگه _شروع کن احمد جان _بله چشم +چیو شروع کنن قربان؟ _صیغه محرمیت بین تو و ساحل از تعجب شاخ درمیارم +ساحل دیگه کیه همون دختره میگه _من ساحل هستم جناب سرگرد +اونوقت واسه چی باید بین ما صیغه محرمیت خونده بشه؟ _چون شما دونفر توی اون گروه باهم کار میکنید حالا هم وقتو تلف نکن دست میزاره رو شونمو وادارم میکنه به نشستن و رو به دختره میگه _بشین ساحل جان دختره درکمال تعجب میگه _چشم بابا و میشینه کنار من و سرهنگ رو به اون مرد میگه _شروع کن احمد جان صیغه رو بخون ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
دوستان عزیز و همیشه همراه سلام عرض شد🌱 روزتون پر از انرژی و برڪت ان شاءاللهシ عزیزان ظاهرا دو کانال داره از رمان بنده یعنی همون عشق به شرط عاشقی ڪپےمیکنه مطمئنا ادمین های محترمش توی ڪانآل هستند درحضور همه شما بزرگواران دارم عرض میکنم بنده اصلا راضی نیستم به هیچ وجه حرام هست و حق الناس من میتونم از اون بنده خدا شکایت کنم و به ایتا هم بگم داره چیکار میکنه تا کلا ریپورتش کنه و نزاره تو ایتا فعالیت کنه ولی جدای همه این کار ها اون بنده خداهایی که دارن کپی میکنن رو به حضرت زهرا(س) واگذار میکنم ان شاءالله خودشون جوابشون رو میدن بازهم میگم اصلا راضی نیستم و حرام هست