eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الطفل‌الصغیر🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☁️⃟🌾 ° بعد‌از‌تو‌ضرب‌المثل‌شد دختران‌بابایی‌اند✨💔 🖤| 🖤| 🖤| •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
. بهش بگو که دخترت ساکن تو خرابه‌هاست...🖤 . #صلی‌الله‌علیک_‌یارقیه_س #حضرت_رقیه 🖤°•| @shahidane_t
•• راوے میگه ، دیدم یه دخترے داره رو این خاراے صحرا میدَوِه ؛ با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس..؛ دیدم این دختر تا صداے پایِ اسب رو شنید تند تر دوید... رسیدم بهش ، دیدم این دو تا دستاے کوچولوشو گذاشت رو گوشاش........، گفت مسلمونے ؟! تاحالاقرآن خوندی؟! فَأَمَّاالْیَتیمَفَلا تَقْهَرْ... نزنیــآ.. نزنـی آقا.. من بابا ندارم ..💔 جانم رقیه جان😭 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دࢪگیࢪم‌‌ݕہ‌دوࢪےاز‌یاࢪ🙃⃟💔 الہم‌اࢪزقݩا‌بیݩ‌الحرمیݩ‌اقا😭⃟💔 •ʝσɨŋ↷ 🌚°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
#محرم #حضرت_رقیه 🌚°•|@shahidane_ta_shahadat
به ماه آسمون میگفت : 🌙 شمع شبستون منی ✨ یاد عمو بخیر که تو 🥀 مثل عموجون منی 🥀🖤 راستی تو از تو آسمون ⭐️ ببین بابای من کجاست ؟!🥀🖤 بهش بگو که دخترت 🥀 ساکن تو خرابه هاست 🥀🍂🖤 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
• • با تمام اين اسيران فرق دارے ، قصه چيست ؟! هركسے آمد بہ احوالت بخندد، گــريه ڪرد ...! ...🖤 • •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
نزدیکی ایام محرم که می‌شد، دیگه دل تو دلش نبود.. ' جواد بود و پیراهن مشکی که.. کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود🖤! '' خیلی مقید بود که هرشب حتما در هیئت حضور داشته باشه✋🏻' اکثر وقت ها هم آشپزخانه مسجد بود من مشغول آماده کردن شام هیئت.. جواد ثابت کرد بچه هیئتی آخر شهید میشه... :) شهید جواد محمدی🌱'' 🕊°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌رب‌الحسین🏴
❤️ تُ هَمان "نَبـــــات" مَنی!      که بجایِ قَند کنارِ "فنجــــانَم" نشَسته ایِ☕️💕✨ 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
❤️ با صدای خنده‌اٺ بردی دل از ما چادرے می پذیری باحیا ما رآ برای همسرے؟😂♥️ 🌸°| @shahidane_ta_shahadat
از طفل شیر خواره ای به تمام شیرخوارگان آغوش گرم مادرتان نوش جانتان...😭😭 🌱|•@shahidane_ta_shahadat
...♥️ این جمعه جنس خواهشمان فرق می ڪند آقا، قسم به شیرخواره ے ڪرب و بلا بیا...😔💔 ♥️ 🌱 🌙°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ساسان رو روبه روم میبینم عصبی بهش میتوپم +چرا اینطوری میکنی ؟مگه مریضی؟؟ نگاه عصبی بهم میندازه و اینبار اون عصبی حرف میزنه _چرت و پرت نگو تو اینجا چیکار میکنی؟ +ببخشید که واسه گشتنمم باید از تو اجازه بگیرم _از گشتن منظورت دنبال ساحل گشتنه دیگه نه؟ چشم هام گرد میشه ولی از موضع خودم پایین نمیام +ساحل کیه دیگه برو کنار ببینم کنار میره و از کنارش رد میشم اما با حرفی که میزنه سرجام میخکوب میشم _منظورم سروان ساحل نواب صفویه جناب سرگرد محمدحسین گنجویی برمیگردم سمتش و چشمامو ریز میکنم +چرا چرت و پرت سرهم میکنی؟ به سمتم میاد و دستمو محکم میگیره و دنبال خودش میکشه +وایسا ببینم کجا سرتو انداختی پایین داری میری بی اهمیت به حرفم جلو میره و توی تاریکی دری رو باز میکنه معلومه که در مخفی هست تعجب میکنم و داخل میرم پشت سرم میاد و درو میبنده برمیگردم سمتش +میشه بگی دقیقا داری چه غلطی میکنی؟ استینشو بالا میزنه و روی ساعت هوشمندش ضربه ای میزنه و به سمتم میگیرتش صفحه ساعت چیزی مثل کارت شناسایی رو نشون میده _سروان علی مختاری هستم قربان و احترام نظامی میزاره از تعجب مغزم فرمان نمیده با لکنت دستمو به سمتش میگیرم +ت...تو...تو پلیسی؟ _بله جناب سرگرد دستور داشتم که پلیس مخفی باشم دستی به صورتم میکشم +باورم نمیشه پس چرا هیچ چیزی به ما نگفتن؟ _واسه اینکه بهتر نفوذ کنید با به یاداوردن ساحل سریع میگم +ساحل ساحل سروان نواب صفوی نیستش غیبش زده _خیالتون راحت جاشون امنه چشم ریز میکنم +یعنی چی؟؟نمیفهمم _فرزاد و مسعود واسه ساحل چشم تیز کردن و میخوان اونوهم میون دخترا بفرستن منتها امشب به وسیله داروی بیهوشی اونو هم میخواستن از طریق استارا مرز ایران و ترکیه رد کنن بهت زده نگاهش میکنم +اما این توی برنامه ما نبود _درسته اون دو نفر بدون اطلاع از بقیه میخوان این کارو انجام بدن چنگی به موهام میزنم +فقط امیدوارم سربلند بیرون بیایم از این ماموریت _نگران نباشید قربان الانم بهتره بریم تا به شک نیافتادن +بریم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
「📓🖇」 - - عِشق‌یَـعنۍ . . دوتـٰایۍبـاهَم‌توراھ‌ِرسیـدَن بہ‌ح‌َـرم‌اربـٰاب...シ!❥ - - 「🖤」 「🖤」 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
ان‌شاءالله‌راه‌ڪربلا‌باز‌بشہ؛ بریم‌از‌طرف‌سہ‌ساله‌‌امام‌حسین‌‌؏ به‌ضریح‌شش‌گوشه‌سلام‌بدیم!(: یاد‌ڪنیم‌بچه‌های‌شہدای‌مدافع‌حرم‌رو... یادڪنیم‌بچه‌هایی‌رو‌ڪه‌بابا‌ندارن...💔 🕊°•| @shahidane_ta_shahadat
مثݪاً... صبح‌بلݩد‌بشے‌🚶🏿‍♂ بگݩ‌آقا‌دعۆتٺ‌ڪࢪدھ‌ساڪتو‌ببݩد… یعنے‌میشہ؟🙃⃟💔 🖤 😍 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
🖤بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
🌱 شآد بآشُــ بخَند:(♡بزار بفهمَـنـ قَوۍ تَر از دیروزۍ🌸□^^ 🌙|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 {پارسا} فنجون رو روی میز میزارم بیخیال کتاب میشم میرم و روی تخت دراز میکشم صدای زنگ زد میاد و بعد از اون سر و صدای دیگ و قابلمه و چندین نفر تعجب زده درحالی که اخمی به صورت دارم بیرون میرم بیبی گلاب چادر گل دار خاکستریشو روی سرش انداخته و چندتا پسر جوون درحال رفت و امد هستن چندتا دیگ و قابلمه هم گوشه حیاط زیر درخته کنار بیبی میرم و دستمو پشت کمرش میزارم که هینی میکشه _وای مادر ترسیدم یه اهمی یه اوهومی خنده ای میکنم و میگم +ببخشید گلاب جان حالا اینا رو ولش کن جریان چیه؟؟اینا کین؟؟ _مادر تو سال های قبل اینموقع اینجا نبودی نمیدونی اومدن اینجا رو سیاه پوش کنن و وسایل اماده کنن تعجب زده میگم +سیاه پوش؟؟ وسایل چی؟ برمیگرده سمتم و با لبخند زیبا و غمگینی بهم خیره میشه و اروم میگه _مادر تاریخا رو هم از دستت دررفته ها پس فردا شب شب اول محرمه اینجا ماهرسال مراسم داریم ده شب اول محرم اینجا هیئت برگزار میشه اینو میگه و سرتکون میده و میره سمت اون جوون ها و من خشک و مسخ شده وسط حیاط ایستادم حال عجیبی به دلم سرازیر شده حسی که واسه خودمم تعجب برانگیزه دستی به صورتم میکشم و ناتوان برمیگردم داخل میرم توی اتاق و روی تخت میشینم پاهامو جمع میکنم و سرمو به تخت تکیه میدم فکر میکنم فکر میکنم و بازم فکر میکنم درحآلی که تمام این مدت درواقع به هیچی فکر کردم دوباره بلند میشم و بیرون میرم بی بی گلاب و چندین خانم چادری کنار هم توی پذیرایی نشستن و سبزی پاک میکنن سلامی میکنم و هرکس جوابی میده +بیبی اینهمه سبزی واسه چیه؟؟ یکی دیگه از خانما جواب میده _واسه قرمه سبزی شب دوم هست پسرم شب اول هم که یه بنده خدای دیگه میخواد شام بده اهانی میگم و تشکر میکنم بیرون میرم روی صندلی توی ایوون میشینم و به رفت و امد پسرا نگاه میکنم که یکیشون میگه _داداش یه لحظه میای کمک تعجب زده انگشتمو سمت خودم میگیرم +من؟ _اره دیگه بیا یه لحظه تعجب میکنم و بلند میشم کنار نردبونی ایستاده نزدیکش میشم که اشاره میکنه به گوشه ای از دیوار _داداش اونجا رو میبینی؟ میخوایم پرچم بزنیم بچه ها نتونستن زحمتشو شما بکش درمونده مینالم +اخه _برو دیگه داداش اجرت به امام حسین سری تکون میدم و بالا میرم پارچه رو از دستشون میگیرم و با میخ روی دیوار کنار در نصب میکنم همینجور همینجور تاشب کار کردم و پرچم نصب کردیم و تازه نصف کوچه سیاه پوش شده بود و من با گرد و خاک یکی شده بودم بقیشونم دست کمی از من نداشتن اخری رو هم میزنم و پایین میام خسته روی پله های جلوی در میشینم کنار هم نشستن و چای میخورن همون پسر اولی که ازم کمک خواسته بود و حالا فهمیدم اسمش امیر عباس هست اومد سمتم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
این‌دَردودل‌بِین‌خودِمآن‌مےمانَد؟ دلِ‌مَن‌گریِھ‌ڪُنج‌حَرم‌مےخواهَد... 🖤 •ʝσɨŋ↷ 🖤°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 حاج محمود خنده ش گرفت.با خودش گفت تو خجالتی تر از فاطمه هستی. گفت: _یه ساعت دیگه شیفتش تموم میشه. باهم برین یه دوری بزنین و شام بیاین خونه،منتظریم. -ولی آقای نادری... -ولی و اما هم نداره.برو پایین پسرم. خداحافظی کرد و پیاده شد. گرچه خیلی خجالت کشید ولی ته دلش خیلی هم خوشحال شد و از حاج محمود تشکر میکرد. به گلفروشی رفت، و یه دسته گل خرید.تو محوطه بیمارستان منتظر فاطمه بود.فاطمه از جلوش رد شد ولی متوجه افشین نشد. -خانم نادری فاطمه برگشت.اول تعجب کرد بعد لبخند زد و گفت: _سلام.تو اینجا چکار میکنی؟! از نگاه فاطمه،تو دل افشین قند آب میشد. نزدیکتر رفت. -سلام... فاطمه به گل ها اشاره کرد و گفت: _اینا برای منه؟ -بله.قابل شما رو نداره. گل رو گرفت. -اوم..چه همسر خوش سلیقه ای. ممنونم.. بابا میدونه اینجایی؟ افشین لبخندی زد و گفت: _خودشون منو آوردن اینجا. -اوه،بابا چه هوات هم داره.خوش بحالت. افشین جان،بریم سوار ماشین بشیم، اینجا خوب نیست. باهم سمت ماشین فاطمه رفتن. فاطمه سویچ رو به افشین داد.افشین نگرفت. -نه،ماشین خودته.خودت رانندگی کن. -میخوام مثل یه خانوم بشینم کنار راننده و بگم اونجا برو،اینجا وایستا. افشین لبخند زد و سویچ رو گرفت. تا سوار شدن،حاج محمود با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت: _چه حلال زاده. گوشی رو گذاشت روی بلندگو و همونجوری که به افشین نگاه میکرد،گفت: -سلام بابا جونم. -سلام،کجایی؟ -بیمارستان. -کجای بیمارستان؟ متوجه منظور حاج محمود شد. -دیدمش بابا جون. حاج محمود خندید و گفت: _پس بهت گفته چی گفتم. -نه،چی گفتین؟ -برین یه دوری بزنین،شام بیاین خونه. -چشم بابایی،خیلی مخلصیم. -فاطمه یادت نره چی گفتم. متوجه منظور پدرش شد ولی میخواست افشین هم بشنوه.گفت: _چی گفتین؟ -دختر حواس جمع ما رو..برای بار آخر بهت میگم ها،حواس تو جمع کن...اذیتش کنی،بهش بگی بالا چشمت ابرو،با من طرفی.فهمیدی؟ افشین با تعجب به فاطمه نگاه کرد. فاطمه لبخند زد و گفت: _تا وقتی افشین وکیل مدافعی مثل شما داره،کی جرأت داره بهش کمتر از گل بگه. افشین از حرف حاج محمود خیلی خوشحال شد. -همه چی برام مثل خوابه. -میفهمم. -هروقت به پدرت یا امیررضا اینطوری با محبت نگاه میکردی،با خودم میگفتم کاش فاطمه به منم اینجوری نگاه میکرد. خیلی منتظر این لحظه ها بودم. فاطمه مثلا با دعوا گفت: _خب بگو دیگه. افشین تعجب کرد. -چی رو؟!!! -اصل حرف تو بگو دیگه. -اصل حرفم چیه؟!!! فاطمه مکث کرد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: _افشین جان،من دوست دارم. افشین که تازه متوجه منظور فاطمه شده بود،خندید.ماشین رو روشن کرد،حرکت کرد و مثلا بی تفاوت گفت: _که اینطور...اونوقت از کی؟ -خیلی بدجنسی.مثلا میخوای بحثو عوض کنی که اصل کاری رو نگی،آره؟! افشین بلند خندید.فاطمه جدی گفت: _نمیدونم از کی،ولی...خیلی وقته..بعد از اینکه اومدی بیمارستان تا ازم بپرسی ازت متنفرم یا نه،تصمیم گرفتم بشناسمت. وقتی خوب شناختمت،بهت علاقه مند شدم. افشین کنار خیابان نگه داشت. -پس این همه مدت که من!!...چرا کمکم نکردی؟!!..فاطمه میدونی من این مدت چی کشیدم؟ -چکار باید میکردم؟! بابا راضی نبود. -تو بهش گفتی که... -گفتم..ولی اعتماد کردن برای بابا سخت بود. افشین ساکت شد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 افشین ساکت شد.بعد مدتی باشرمندگی گفت: _حق دارن..منم اگه جای بابات بودم و همچین دختر نازنینی داشتم،هیچ وقت به یکی مثل خودم نمیدادم. -بابا به منم اعتماد نداشت.هنوزم نگرانه.. تو تونستی اعتمادشو جلب کنی ولی من باید حالا حالاها تلاش کنم. افشین دوباره حرکت کرد. ولی ساکت بود و ناراحت.آرام رانندگی میکرد.ماشینی از کنارش رد شد و گفت: -عروس میبری؟!! فاطمه خندید و گفت: _احتمالا علم غیب داشت. افشین هم خندید. بعد مدتی رانندگی گفت: _رسیدیم. امامزاده بود.فاطمه گفت: _چرا اینجا؟! -بفرمایید،عرض میکنم خدمتتون. بعد از زیارت باهم یه گوشه نشستن. افشین گفت: _اینجا پاتوق منه.من زیاد میام اینجا. -چه پاتوق قشنگی. -من خیلی اومدم اینجا و دعا کردم تا خدا تو رو بهم بده...فاطمه،تو هدیه ی خدا هستی برای من... من میخوام همسر خوبی برات باشم..ازت میخوام بهم بگی علی تا همیشه یادم بمونه،الگوی زندگیم کیه. -یعنی چی؟!! -دوست دارم *علی* صدام کنی،میشه؟ فاطمه با تعجب نگاهش میکرد. -لطفا قبول کن. فاطمه یه کم فکر کرد.آروم زمزمه کرد: _علی..علی آقا..علی جان...علی جانم.... خیلی هم خوبه..عالیه. *علی* لبخند عمیقی زد. -ممنونم. همون موقع صدای اذان مغرب اومد.علی گفت: _بریم نماز جماعت؟ -بریم. بعد از نماز فاطمه پیش علی که تو حیاط منتظرش ایستاده بود،رفت. -قبول باشه،علی آقای من. علی لبخند زد و گفت: _برای شما هم قبول باشه خانوم. سوار ماشین شدن که خونه حاج محمود برن.فاطمه گفت: _علی جانم،دوست داری فقط من علی صدات کنم؟ -برام مهمه که تو بهم بگی علی.بقیه هر چی دوست داشت بگه،خوشحال میشم. نزدیک یه شیرینی فروشی... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 نزدیک یه شیرینی فروشی به علی گفت: _نگه دار. و پیاده شد. علی گفت: -صبر کن الان باهات میام. -نه،تو ماشین باش،میام. چند دقیقه بعد با یه جعبه کیک اومد. جعبه رو صندلی عقب گذاشت.علی گفت: _تولد کسیه؟ -بعدا میفهمی. -خب اگه تولد کسیه منم هدیه بگیرم. -نه. در جلو رو باز کرد،چادرشو مرتب کرد و نشست.علی به چادر فاطمه نگاه میکرد. پایین چادرشو گرفت و با احترام بوسید. سرش پایین بود. -بخاطر گذشته..خیلی شرمنده م. -من فقط جاهای خوبش یادم مونده. با شرمندگی نگاهش کرد و گفت: _کجاش خوب بود؟!! -دو بار سیلی زدم بهت. علی هم لبخند زد و گفت: -دیگه؟ -دو بار هم بابا زد تو گوشت. علی خندید و گفت: -دیگه؟ -امیررضا هم که.. نگم دیگه. علی بلند خندید و گفت: -کلا قسمت های کتک خوردن من خوب بود،آره؟! -همه ی اینا به کنار.کتک کاری ای که با پویان کردی از همه باحال تر بود. هردو خندیدن. -مخصوصا بعدش که همدیگه رو بغل کردین و باهم رفتین. دوباره خندیدن. فاطمه زنگ آیفون رو زد.امیررضا گفت: _به به! چه عجب.روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو میخورد..میذاشتین برای سحری میومدین. فاطمه گفت: _من هیچی نگم همینجوری ادامه میدی.. درم باز نمیکنی،نه؟ -نخیر. -پس شما با در همسایه رو به رویی مشغول صحبت باش.ما با کلید درو باز میکنیم. کیک دست فاطمه بود و دسته گل فاطمه، دست علی.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم به استقبال رفتن.امیررضا گفت: _به به.دست پر هم اومدی.بده ببینم چی هست؟ -نخیر.این مال تو نیست..ادبتو رو کن دیگه.به همسر من ادای احترام کن. امیررضا رو به پدرش گفت: _وای بابا،پررویی های فاطمه تمومی نداره. فاطمه خندید و گفت: _چیه؟ میخوای منو به اتاقم راهنمایی کنی؟ زهره خانوم گفت: _بسه دیگه.آقا افشین رو دم در نگه داشتین. رو به علی گفت: _بفرمایید افشین جان. علی تشکر کرد و داخل رفت..با حاج محمود و امیررضا روبوسی کرد.همه روی مبل نشستن.فاطمه جعبه کیک رو روی میز گذاشت و کنار علی نشست.امیررضا بلند شد در جعبه رو برداره،فاطمه گفت: _دست نزن.گفتم مال تو نیست.امیرجان حرف گوش بده. -مثل تو؟ که حرف گوش میدی و خجالت میکشی؟ حاج محمود گفت: _حالا این کیک برای چی هست؟ فاطمه گفت: _آها..و اما این کیک.میگم براتون ولی قبلش میخوام ایشون رو خدمت تون معرفی کنم. با دست به علی اشاره کرد. امیررضا گفت: _ایشون معرف حضور هستن.کیک رو معرفی کن. همه خندیدن. فاطمه گفت: _امیرجان،اندکی صبر. صداشو صاف کرد.با دست به علی اشاره کرد و گفت: _ایشون همسر بنده..تاج سر من..سرور من.. علی آقا ..هستن. همه سکوت کردن.علی سرش پایین بود.حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا سوالی به فاطمه نگاه میکردن. امیررضا گفت: _پس افشین رو چکار کردی؟ دیوونه ش کردی،ولت کرد و رفت؟ همه خندیدن. زهره خانوم به علی گفت: _افشین جان،فاطمه چی میگه؟ یعنی چی؟!! علی هنوز سرش پایین بود.فاطمه گفت: _علی جان،چرا جواب نمیدی؟ امیررضا گفت: _افشین مبهوت قسمت اول معرفی فاطمه ست. دوباره همه خندیدن.علی سرشو بلند کرد و با لبخند به بقیه نگاه کرد.فاطمه گفت: _شنیدی اصلا؟! -بله. به زهره خانوم نگاه کرد و گفت:.. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 به زهره خانوم نگاه کرد و گفت: _من دوست دارم از این به بعد اسمم علی باشه.شما هم اگه براتون سخت نیست، خوشحال میشم بهم بگید علی. امیررضا گفت: _فاطمه،آخرش کار خودتو کردی؟ افشین رو نابود کردی،علی ساختی؟ -به جان خودم،خودش گفت.من اصلا بهش فکر هم نکرده بودم. حاج محمود بلند شد،علی رو بغل کرد و گفت: _مبارک باشه. بقیه هم تبریک گفتن. فاطمه از آشپزخونه چاقو و پیش دستی و چنگال آورد.در جعبه کیک رو باز کرد. کیک رو بیرون آورد و جلوی علی گذاشت. کیک شبیه گل بود و روش با خط زیبایی نوشته شده بود ؛ 💞علی جان اسم قشنگت مبارک💞 علی لبخند زد و گفت: _خیلی قشنگه. به فاطمه نگاه کرد و گفت: _ممنون. -قابل شما رو نداره،علی جانم چاقو رو به علی داد و گفت: _بسم الله. علی کیک رو برید و همه براش دست زدن. برای شام،حاج محمود تو عرض میز نشسته بود.امیررضا و مادرش رو به روی هم نزدیک حاج محمود نشستن.علی کنار امیررضا نشست.فاطمه کنار مادرش،رو به روی علی نشست.همه مشغول غذا خوردن بودن،ولی فاطمه به علی نگاه میکرد.هر ثانیه که میگذشت بیشتر عاشق علی میشد.حاج محمود گفت: _فاطمه آب بیار. پارچ آب رو از یخچال آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _فاطمه لیوان یادت رفت. بلند شد،پنج تا لیوان آورد.دوباره نشست و به علی نگاه میکرد.حاج محمود گفت: _خانوم،ماست داریم؟ زهره خانوم گفت: _بله،الان میارم. -نه،شما بشین،فاطمه میاره. فاطمه لبخند زد و ماست آورد.دوباره نشست و به علی خیره شد.حاج محمود گفت: _این نمکدان خوب ازش نمک نمیاد. فاطمه یه نمکدان دیگه بیار. همه بلند خندیدن.فاطمه گفت: _بابا جون،نیت کردین من امشب رژیم بگیرم؟ امیررضا گفت: _نه،بابا نیت کرده اف... علی امشب رژیم نگیره. -علی که داره غذا میخوره! -آره.ولی فقط وقتی که تو از سر میز بلند میشی. دوباره همه خندیدن. فاطمه یه نگاهی به امیررضا کرد که یعنی دارم برات و مشغول غذا خوردن شد. بعد چند دقیقه گفت: _راستی مامان،همین روزها باید بریم عقد دختر آقای سجادی،همسایه رو به رویی مون. زهره خانوم گفت: _کدوم دخترش؟ -مهدیه که ازدواج کرده.مطهره هم که کوچیکه.محدثه دیگه. غذا پرید تو گلو امیررضا.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
•|🌷|• ❤️ 'دورترین‌مردم‌ازموفقیت، کسی‌است‌کھ‌شیفتھ ‌سرگرمی‌وشوخی‌است!' - امیرالمؤمنان(؏) ♡–-–♬-•[🖤]•-♬–-–♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀