#شهیدانه🕊
خوش به حال اونایی که
《فی الارضِ مجهولون
فی السماءِ معروفون...》
هستند . . .
💖|• @shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
وقتےدارۍتست میزنی و نمونه سوال کارمیکنی
اگر جاییش مشکل پیدا کردی
سعی کن بالاخره جوابی برای سوالت پیدا کنی
وقتی سوالو جواب دادی
برو و قسمتی که توی کتابت راجب همون درس هست رو بخون
نکات کلیدیشو تمرین و تکرار کن
دوباره برگرد سرسوالت ببین اشکالت کجا بوده و دوباره سوالو از اول جواب بده👍🏻💙
#اشڪالاتتوپیداکن💯
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:رضا خرمی
متولد:²⁹آبانماهسال¹³⁵³
زادھ:مولوی تھران
وضعیٺتاهل:متاهل با سه فرزند
تاریخ شھادٺ:¹⁴خردادماهسال¹³⁹⁵
محلشھادٺ:منطقهخلسهدرسوریه
《ایشان از محافظان سردارشهیدحاجقاسمسلیمانیبودند》
شھیدروز دوازدهم
شھیدرضاخرمی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم💛
أَنَّ الْقُوَّةَ للهِ جَمِيعًا
که تمامِ قدرت از آن خداست..
اگه یه چیز خوبی رو بهت میده خودشم محافظشه
از حسادت های بقیه نترس تو یه نفرو داری که صاحب تمومه قدرتهای این دنیاست . .💛
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#خداجانم🌱
یروزیخدا
یهدریروبهروتبازمیکُنهکهجبرانهمه
دَرهایبَستهزندگیتباشهشَکنکن(: 🌿🚎
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
#حالخوب🌱
در داشتن و به دست آوردن
به دنبال شادى نباشيد،
شادى فقط
در بخشيدن به ديگران به دست مىآيد!(:🐣
💛|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_244
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
_این بچه چرا اینقدر چشماش زرده؟
واسه زردیش بردینش؟
نگران میگم
+بی بی فاطمه زهرا تازه دو روزشه
زود نیست واسه زردی؟
_نه مادر چه زودی
محمدحسین مادربرواماده شو این بچه رو ببریم دکتر ببینم زردیش روی چنده
سریع بلندمیشم که درد شدیدی توی وجودم میپیچه و آخم بلندمیشه
محمدحسین هول زده سمتم میاد
_سارا
سارا چیشدی؟
دستمو میگیره و کمکم میکنه روی تخت بشینم
_خوبی؟
+خوبم
یهویی بلندشدم توی کل وجودم درد پیچید
بی بی با دلسوزی میگه
_بمیرم الهی
ولی مادر
همین درداست که بهشتو میزاره زیرپای مادر
محمدپاشو مادربچه رو ببریم
ایندفعه با احتیاط بلندمیشم
+منم میام
محمدحسین عصبی سمتم برمیگرده
_توکجا میای
نمیبینی حالتو
بشین نمیخواد منو بی بی و فاطمه میریم
لجباز میگم
+محمدحسین منم میام نمیتونم بچمو تنها بزارم
درحالی که بیرون میرفت گفت
_گفتی منم گفتم نه
بشین حالت خوب نیست
بیرون میره که سینا میگه
_ابجی راس میگه
بشین حالت خوب نیست
بگم سحر برات سوپ بیاره
عصبی میشینم و سرمو به تخت تکیه میدم
↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•↻•
(از زبان ؟؟!!)
عصبی جامشو به سمت اینه پرتاب میکنه که هم جام هم اینه خورد و خاکشیرمیشه
سریع بلندمیشم و با احتیاط از بین خورده شیشه ها سمتش میرم
چشماش از عصبانیت سرخ سرخه
دستمو رو دستش میزارم
+نگران نباش
خودم کارشو تموم میکنم و دختررو میارمش پیشت
با عصبانیت زیرلب غرید
_من کاری دیگه به اون دختره ندارم
هدفم اون عوضیه
باید کارشو تموم کنید
بامرموزی میگم
+کارمو بلدم
نگران نباش
عصبی چنگی به موهاش میزنه و بیرون میره
خودمو روی کاناپه میندازم و چشم میبندم و کارایی که باید انجام بدمو توی ذهنم مرور میکنم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:سعیدکمالی
متولد:¹⁹شهریورماهسال¹³⁶⁹
زادھ:روستاۍکفرات،ازتوابعبخش هزارجریب
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:¹⁷اردیبهشتماهسال¹³⁹⁵
محلشھادٺ:منطقهخانطومانسوریه
《بارزترینویژگیوی صداقتش بود.درهیچ شرایطی دروغ نمیگفت و به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد.هیچ وقت غیبت نمیکرد و اگر درجمعی و درحضور اوغیبت میشد سریعا جمع رو ترک میکرد》
شھیدروز سیزدهم
شھیدسعیدکمالی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#خداجانم🌱 یروزیخدا یهدریروبهروتبازمیکُنهکهجبرانهمه دَرهایبَستهزندگیتباشهشَکنکن(: 🌿🚎
جملهایکههمیشه
اتوماتیکوارتوذهنمتداعیمیشه..'♥️
وحقیقتااا
آروممکردهتواوجایندلآشوبیها
اینهکه..؛
#خدابدنمیخواد..!💜
💜|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_245
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بلندمیشم و به اتاق خودم میرم
ساکمو از توی کمد بیرون میارمو لباسامو از توی کمد درمیارم و توی ساک میچینم
به سمت میز کارم میرم
تنها یادگاری که برام مونده رو برمیدارم و دستمو روش میکشم و خاک هاشو بادستام میگیرم
بوسه ای روی صورت مامان میزنم و بلندمیشم و بیرون میرم با ساک توی دستم
با دیدن من ابروشو بالا میندازه
_چه زود حاضر شدی
میخندم و سمتش میرم
با عشق زمزمه میکنم
+من واسه خوشحالی توهمه کاری میکنم بیشتر از سرعت نور درثانیه
میخنده
_عه؟
+اره مطمئن باش
_برو بعدا فکرمیکنیم ببینیم میتونیم باهم کناربیایم یانه و میخنده
نیشخندی میزنم که مهرداد نگران سمتم میاد
_مطمئنی میخوای بری؟خطرناکه
مسمم میگم
+مطمئنم مهرداد
پوزخندی میزنم
+حداقل دلم ارومه یه زخم به این عوضیا زدم
شاید به اونی که من میخوام ربط نداشته باشه
اما همینکه اطرافیانشو داغون کنم خودشم داغون میشه و همین واسم کافیه
سری تکون میده و جلو میاد و دراغوشم میکشه
_مواظب خودت باش ابجی کوچیکه
+هستم نگران نباش
میخندم و به سمت درمیرم
برمیگردم سمتشون
+من میرم ایران
زمانیم برمیگردم که خونش از دستم چکه کنه
دستمو بالامیارم
+فعلا بای اقایون
و صدای چرخ چمدونم روی سنگ ریزه ها سکوت شب رو میشکنه
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#فندقانھ👶🏻
طُدوسـتدآشتَنـۍتَـرین
دَلیـلِحَـواسپَـرتۍایـنروزاۍِمَنـۍシ..!
#حناهاشو😍🤤
💛|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🌱
خداتنهاعاشقیاست؛کهازبیتوجهی
معشوقشیعنیانسانخستهنمیشود ! :)
استادپناهیان🌱
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💍
قرار" من باش
تا در "مدار" تو باشم
چه قرارو مداری بهتر از این..!♥️
👑|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_246
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
با اعلام عبور از مرز ترکیه و ورود به مرز ایران
شالی که دور گردنم انداخته بودم رو روی سرم میندازم
بعدازمدتی اعلام فرود توی فرودگاه شیراز رو میکنن
ساکم رو روی زمین میکشم و صدای ترق ترقش بلندمیشه
به سمت تاکسی زرد رنگی میرم که رانندش با پارچه قرمز رنگی که اینجا بهش میگفتن لنگ
روی شیشه ماشینش تندتندمیکشید و شیشه رو برق مینداخت
+آقا دربست
سریع به سمتم برمیگرده
_ها کاکو
ها کجو میخوی بری
میخندم به لحجه زیبای شیرازیش
+ملاصدرا
میبری؟
تند پارچه رو توی صندوق عقبش میندازه
_ها کاکو
فقط هزینش میشه ۶۰ تومنا
مشکل نداری؟
+نه مشکل نیست
تند به سمتم میاد و ساک رو ازدستم میگیره و توی صندوق عقب میزاره و درعقب رو برام باز میکنه و تندی میره روی صندلی راننده میشینه
سوارمیشم که حرکت میکنه و بعد از مدتی صدای اهنگ قدیمی و سنتی توی ماشین میپیچه
به بیرون نگاه میکنم و نقشمو توی ذهنم مرور میکنم
کاری میکنم که یه روز خوش هیچ کدومتون نبینید
درسته خودم دختربودم
اما نفرت عجیبی نسبت به همه دخترا توی دلم نشسته بود
این دخترا بودن که باعث بدبختی من شده بودن
عصبی از فکر و خیالات همیشگیم بیرون میام که راننده میگه رسیدیم
پولشو حساب میکنم و پیاده میشم
به سمت اپارتمان میرم و کلید میندازم وارد میشم
پشت درواحد با رمز معروف درمیزنم که دراروم باز میشه
داخل میرم و سلام میدن و سری تکون میدم
خسته شال و چمدونو روی مبل میندازم و به سمت اتاق میرم
چندین مانیتور که ازجهات مختلف زیرنظرش داشت
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
دیره اما قول داده بودم پارت بدم
پارت بعدی روهم ان شاءالله فرداقرارمیدم💛😊
#جمعہھاێدݪتنگے🌱
+ رفیق،🤔
بهامام زمانتصبحبخیرگفتی؟!
_ نه هنوز😢
+ پس بیا باهم یه سلام بدیم به اقا
افرین
دستتو بزار رو سینه ات🙂✋🏻
یه لبخند از اون خوشگلاش بزن حالا بلند یه سلام بده به مهدی فاطمه(عج♥️
بگو
السلام علیڪ یا اباصالح المهدی عج الله🦋
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوریانہ🌱
علامتےڪھ هم اڪنون میشنوید اعلام خطریاوضعیٺ قرمز است🚨‼️
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
#توصیہ🌱
مهمترین اشتباهات در برنامه ریزی!🌻🦉~•~
---------------------------
•برنامه ریزی خیلی دقیق و ساعتی نکن:
اینکه برای لحظه به لحظه روزت برنامه مینویسی اصلا جالب نیست، به جاش برای وعده های روزانهات برنامه بنویس، مثلا تا قبل از شب چه کارهایی میکنی و …🐶🌿
•فکر نکن اگه برنامه و هدفات تو ذهنت باشه کافیه:
با نوشتن، روند پیشرفتتو میبینی میتونی خودتو ارزیابی کنی،کم کاری و ضعف هات رو پیدا کنی.
پس یه دفتر شخصی یا بولتژورنال برای خودت داشته باش.🐥🔖
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
#پارت_140
حاج محمود روی زانو نشست.
اشک های مینا رو پاک کرد،دست روی سرش کشید و گفت:
_نه..دیگه نمیتونه بیاد..بخاطر همین به من گفت بیام پیش تون.
-شما بازم میاین؟
بغلش کرد و گفت:
_بله عزیزم،بازم میام..مامانِ خاله فاطمه هم میارم،خوبه؟؟
مینا سر تکان داد و گفت:
_آره..زینبم میارین؟
-مگه تو زینب میشناسی؟!!
-خاله فاطمه همیشه زینبم میاورد.به من میگفت زینب آبجی کوچولوی منه.باهاش بازی کنم و مواظبش باشم.
-باشه دخترم،حتما میارمش.
بالاخره مینا لبخندی زد و راضی شد.
از اون به بعد،
حاج محمود همراه زهره خانوم و علی و امیررضا و محدثه و پویان و مریم به اون مرکز و مراکز دیگهی شبیه اون میرفتن و با بازی به بچه ها قرآن و مطالب دینی آموزش میدادن.
بیست روز از مرگ فاطمه گذشت.
حاج محمود یادداشت ها و صداهای فاطمه رو به علی داد.علی اول فقط نگاهشون میکرد،با اشک.چند روز طول کشید تا اولین یادداشت رو خوند.هر نوشته ای رو بارها و بارها میخوند و گریه میکرد.هرشب برای زینب یه لالایی و یه قصه با صدای فاطمه میذاشت تا گوش بده.
سه ماه دیگه هم گذشت.
علی کنار مزار فاطمه نشسته بود و قرآن میخوند.حاج آقا موسوی نزدیک میشد. بعد از احوالپرسی با علی،برای فاطمه فاتحه خوند.
علی گفت:
_حاج آقا،یادتونه شبی که برای برادرتون رفته بودید خاستگاری،فرداش اومده بودید خونه من؟
-آره،یادمه.
-چرا آدرس منو از فاطمه پرسیدید؟
-چون هیچکس دیگه ای از اطرافیان تو رو نمیشناختم.
-فاطمه بهتون گفته بود آدرس منو از کی گرفته بود؟
-نه،مگه از کی گرفته بود؟!
علی لبخندی زد و با همون لحن اون روز حاج آقا گفت:
_بماند.
-پس بهت گفته بودن که کار تو مغازه آقای معتمد رو ایشون برات پیدا کرده بودن.
علی تعجب کرد.
-نه...قضیه چی بود؟!!
-اون شبی که اطراف مسافرخانه دیدمت، مثلا اتفاقی بود.اما قبلش خانم نادری اومده بود مؤسسه.جریان رو مختصرتر از چیزی که تو گفتی،تعریف کرد.بعد گفت آقای معتمد دنبال همکار میگرده.ازم خواست ضمانت تو رو پیش آقای معتمد بکنم.آدرس مسافرخانه هم ایشون بهم داد.اون خونه ای هم که اون موقع اجاره کرده بودی،خانم نادری برات پیدا کرده بود.اجارهت دو برابر مبلغی بود که تو میدادی.بقیه شو خانم نادری میداد.اون پولی هم که اون موقع بهت قرض دادم،خانم نادری بهم داده بود تا بهت بدم.
علی از تعجب خشکش زده بود.
فاطمه هیچ وقت به روش نیاورده بود. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
حاج آقا گفت:
_چند وقت پیش یکی اومده بود مسجد.گفت خانمی از طرف شما به ما کمک میکرد.الان چند وقته خبری ازش نشده.چند روز بعدش یکی اومد مؤسسه و گفت خانمی از طرف مؤسسه به ما کمک میکرد.مشخصات اون خانم گرفتم. متوجه شدم خانم نادری بوده.خودش کمک شون میکرده ولی به اسم من یا مؤسسه..ما هم برای مؤسسه هروقت مشکل مالی یا نیروی انسانی داشتیم، مطمئن بودیم میشه روی کمک ایشون حساب کرد.همیشه اولین نفر بودبرای کمک.تا جایی که میتونست دریغ نمیکرد.
نگاه علی به مزار فاطمه بود.
-فاطمه از حقوق خودش به جاهای دیگه هم کمک میکرده ولی حتی منم خبر نداشتم.
سرشو بالا آورد و به حاج آقا نگاه کرد.
-حاج آقا
حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:امیرسلیمانی
متولد:²آبانماهسال¹³⁷⁸
زادھ:ارومیه
وضعیٺتاهل:____
تاریخ شھادٺ:³اردیبهشتماهسال¹³⁹⁹
محلشھادٺ:ارومیه
《وی که سرباز اهل ارومیه بود به خاطر درگیری با گروهک های تروریستی بھ شھادٺ رسید》
شھیدروز چهاردهم
شھیدامیرسلیمانی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_247
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
به سمتم برمیگرده
_خوش اومدی
+مرسی
همون لحظه سارا و شوهرش و دخترش که بغل شوهرش بود خندون ازخونه بیرون میان
توی مانیتور دیگه
مهسا و شوهرش دست توی دست هم و خندان سوارماشین میشن
پوزخندی میزنم
نمیزارم لبخند روی لب هیچ کدومتون بمونه
میزنم روشونش
+اصلا حوصله مقدمه چینی ندارم
سریعا ترتیب یه سفرو بده
حداکثرتا یک ماه دیگه
_اوکی
{سارا}
جیغ بلندی میزنم
+محمدحسینننننن
_جانم جانم چیشده
به قوطی شیرخشک اشاره میکنم
+این چیه اقآ؟
_امم
خب شیرخشک هست دیگه
+اهان
اونوقت واسه چی ازش استفاده میشه؟
سرشو میخارونه
_چه سوالا میپرسیا
خب واسه بچه باهاش شیردرست میکنن
دستامو محکم بهم میکوبم
+آ باریکلا
خدا امواتتو بزاره وسط بهشت
خبیث نگاهش میکنم و جلو میرم
باانگشت وسط سینش میکوبم
+اونوقت
بلندمیگم
+تو واس چی شیر خشک بچه رو میخوری؟
هول میشه و با تعجب ساختگی دستی تو سینش میزنه
_منن؟
+نه پس من
شیطون میخنده
_خب بقولا شایدم خودت
و ابرو بالا میندازه
عصبی جیغ مانند اسمشو صدا میکنم
+محمدحسیننن
همونجور عقب عقب میره و میخنده
_جووون دلمم
+من شیرخشکا رو میخورم یاتوووو؟؟
عقب عقب بیرون میره و همونجورمیگه
_خب معلومه که من
آخه خیلی خوشمزس
قهقهه میزنه و بیرون میره و صدای جیغ من توی قهقهش گم میشه
عصبی کتابامو روی تخت میزارم و شروع به خوندن میکنم
که صداشو میشنوم و سرمو بلندمیکنم
از لای در به داخل سرک کشیده
_ولی خداوکیلی خیلی خوشمزسا
ولی یه چیزم بگم
نبینم دست بزنی به شیر خشکاها
که کشتمت
جیغی میزنم و روان نویسمو سمتش پرت میکنم که میخنده و جاخالی میده
به سمتم میاد
روی سرمو میبوسه و میگه
_ببخشید حرصت دادم
ولی خدایی خیلی شیرینه حرص دادنت
محکم میزنم پس گردنش
که آخ و اوخش بلندمیشه
+برو بیرون محمدحسین
برو که زنده موندنت خیلی احتمالش کمه
پسره پررو
میخنده و خم میشه گونمو بوسه میزنه و میگه
_حالا حرص نخور زندگی جانم
پاشو اماده شو بریم بیرون فقط امروز مرخصیما
فردا شیفتم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:محمدحسین محمدخانی
متولد:⁹تیرماهسال¹³⁶⁴
زادھ:تهران
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:¹⁶آبانماهسال¹³⁹⁴
محلشھادٺ:حلبسوریه
کتابهاۍمربوطبھوی:عمارحلب_قصه دلبری
مزار:گلزارشهدای بهشت تهران قطعه ۱۷_۸۷_۵۳
شھیدروز پانزدهم
شھیدمحمدحسینمحمدخانی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#نینیگونھ🌱
منبھقربانٺواۍدلبرڪم♥️😍
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_248
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
کلاهشو هم سرش میکنم و توی پتو میپیچمش
+محمدحسین
درحالی که ساعتشو میبنده داخل میاد
_جانم
+بیا فاطمه زهرا رو ببر
امادش کردم
بغلش میکنه و بیرون میره
مانتو صورتی کمرنگی که بلندیش تا زانوم میرسه و اسپورت هست رو میپوشم
روسری و شلوار مناسب باهاش روهم میپوشم و ساق دست ساتنی که گیپور روی ساتن خورده روهم میپوشم
چادر عباییمو روی سرم میندازم و کیفمو برمیدارم و ساک فاطمه زهرا رو هم که از قبل اماده کردم برمیدارم و بیرون میرم
بعد از چک کردن همه چیز
در رو قفل میکنم و بعد از پوشیدن کفش اسپورت مشکیم به سمت محمدحسین میرم و باهم بیرون میریم
+ماشین کومحمدحسین؟
_یکی از همکار ها امروز عروسیش بود
بنده خدا ماشین نداشت
دیگه داشت از فکر دیوونه میشد
منم دیشب بهش ماشینو دادم
که امروز ازش استفاده کنه
لبخندی روی لبم میشینه
+کارخیلی خوبی کردی
خداخیرت بده
لبخندمیزنه و دستمو میگیره و باهم از پیچ پیاده رو رد میشیم و وارد خیابون اصلی میشیم
_خیلی خوشحال شد
بنده خدا سید هم بود
کلی دعامون کرد
لبخندم از سرذوق وسعت میگیره
+مطمئن باش دعاش توزندگیمون میاد
سری تکون میده و دست برای ماشینی تکون میده و سوارمیشیم
فاطمه زهرا رو که نق و نوق میکرد رو ازش میگیرم و ازجیب کناری ساک شیشه ابی رو که ازقبل توی خونه گذاشته بودن ولرم بشه رو بیرون میارم و سه تا قاشق شیرخشک روش میزنم و بهش میدم
دکتر گفته بود تا یک هفته باید شیرخشک بخوره تا زردیش دوباره برنگرده
با توقف ماشین پیاده میشیم و محمدحسین کالسکه فاطمه زهرا رو باز میکنه
پتورو میندازم توی کالسکه و مرتبش میکنم و فاطمه زهرا رو روش میزارم و لایه دیگه پتو رو روش میدم
محمدحسین کالسکه رو میرونه و منم درکنارش قدم میزنم و باهم به جنس های پشت ویترین نگاه میکنیم
دم عید بود و میخواستیم خرید عید روهم بکنیم
من سخت پسندبودم و محمدحسین رو کلافه کرده بودم
دیگه خسته شده بود و کلافه
_سارا توروخدا زودباش
پاهام داره زوق زوق میکنه
میخندم و دستشو میگیرم و به سمت مغازه بعدی میریم
+توروخدا بیا دیگه
من از هیچ کدومشون خوشم نیومد
همشون پر از زرق و برقن
منم خوشم نمیاد
همینجورحرف میزنم که نگاهم به مانتویی میخوره
به نظرم شیک و قشنگ میاد
محمدحسین هم تاییدش میکنه و بعد از تکمیل خرید ها
به سمت خروجی پاساژ میریم که محمدحسین دستمو میگیره
_وایسا سارا
+جانم
_کیف نخریدی که هنوز
توی دلم بود که کیف بخرم
اما بایاداوری اینکه ممکنه آخر ماه سختش بشه و ازپس مخارج برنیاد و اینکه خودمم چندین کیف نو داشتم میگم
+نه نمیخوام
مامانم روجهیزیم ۶ تا کیف گذاشت انگارمیخواستم مغازه کیف فروشی بازکنم
میخنده
+راست میگم خب
هنوز سه تاشونو از توی پلاستیکشونم درنیاوردم
نو نو هست
نمیخوام بیا بریم
باشه ای میگه و تاکسی میگیریم و به سمت خونه مامانم اینامیریم
محمدحسین توی طول مسیرهمش سرش توی گوشی بود و این اعصابمو بهم میریخت
خوشم نمیومد وقتی درکنارماهست باگوشیش مشغول باشه
تندتندصدای دینگ دینگ پیام میومد و محمدحسینی که دستش روی کیبورد گوشیش درچرخش بود و تندتندتایپ میکرد
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#دخترانہهایم🌱
خوب بودن و بدبودن حال تو بھ بقیہ ربطی ندارھ
بھ این بستگی دارھ تو چجوری فڪرڪنۍ و چجوری شادباشے جان دلم💛:)
🌼|•@shahidane_ta_shahadat