شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#عارفانہ🌱 «قُلِاللَّـهُيُنَجِّيڪُـمْمِنْهَـٰاوَمِـنْكُلِّڪَـرْبٍ» بِـگوخُـداستڪـِهاَزآن تـٰا
#حرفقشنگ🦋
مشکـلِ ما☝️
دقیقـاازجایـےشـࢪو؏شـد🌱
ڪہ ٺـصـوࢪڪـࢪدیـم 👀
ازغـیـࢪخـداهـمڪاࢪۍبـࢪمـیاد!⛓
ࢪفـیـقفـقـطخُـدآ🍧
چاره بیچارگیهاست(:🌧🌿
🦋|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_250
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
دستمو میگیره که عقب میکشم
+من..من میترسم محمدحسین
نمیام
اخمی میکنه
_میترسم چیه
بیا بریم ببینم
انگارخونه متروکس
دستمو میگیره و میریم جلو و در حال رو هل میدیم و داخل میریم
که دربا صدای بلندی بسته میشه و من جیغ بعدیو میزنم که همون لحظه تمام چراغا روشن میشه و چیزی کنارگوشم میترکه
جیغی میزنم که صدای خنده ها بلندمیشه و اوای تولد تولدتولدت مبارک توی خونه طنین میندازه
با شوک و بهت و لبخند به جمع خونوادگیمون نگاه میکنم
نگاهم روی محمدحسین ثابت میمونه که با عشق بهم زل زده
نگاه خیرمو که حس میکنه ابرویی بالا میندازه و میخنده
میخندم و دونه دونه جلو میرم و بغلشون میکنم
مامان و بابا،سینا و فاطمه،سحر و مهسا ارام و دراخر مامان و بابای محمدحسین
پرهام و اراد و امیرسام هم کناری ایستادن و تبریک گفتن
+واقعا غافلگیرشدم
محمدحسین بچه رو ازم میگیره
+غافلگیر شدم
ترسیدم
شوکه شدم
خوشحال شدم
اصلا همه حسارو باهم داشتم
حتی فکرشم نمیکردم و توقع نداشتم
ممنونم ازاینکه به یادم بودین
اون شب هم گفتیم و خندیدیم و شد به یادموندنی ترین شب
و من که وارد ۲۳ سال شدم
پاهامو دراز کردم و فاطمه زهرا رو تکون میدم تابخوابه که بابا صدام میکنه
_سارا جان
+جانم
_موافقین یه سفر بریم شمال؟
+اره خیلی خوبه
بلافاصله مامانم صدای اعتراضش بلندمیشه
_نه اصلا
سارا کجا میخوای بری
بچت ۴۰ روزشم نشده
نباید ببریش که
خوبیت نداره
+مامان هفته دیگه چهل روزش میشه
ماهم دوهفته دیگه میریم
سری تکون میده و بقیه هم موافقتشونو اعلام میکنن
محمدحسین که تازه ازطبقه بالا پایین اومده بود با کنجکاوی میگه
_خیره ان شاءالله
چیشده؟
+میخوایم بریم سفر
شمال
_خب ما که نمیتونیم بریم
نآراحت سمتش برمیگردم
+عه واسه چی؟
بین سینا و محمدحسین نگاهی رد و بدل میشه
نگران نگاهشون میکنم
+چیشده؟
دستشو روی صورتش میکشه
_خونه که رفتیم بهت میگم
صدای فاطمه بلندمیشه
_یعنی چی داداش
برمیگرده سمت سینا
_سینا چیشده حرف میزنین یانه؟
سیناهم متقابلا به فاطمه میگه
_خونه باهم حرف میزنیم
همه نگران نگاهمون میکنن
ناخودآگاه ذهنم میره سمت سه سال پیش
زمانی که سینا اومد و میگفت میخواد بره سوریه
نکنه..
نکنه این دوتا هوایی شدن؟
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_251
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
در رو باز میکنم و داخل میشم
لباسای فاطمه زهرا رو عوض میکنم و شیربهش میدم و توی گهوارش کنار تختمون میخوابونمش
اروم بیرون میام و در رو میبندم
کنارمحمدحسین که روی مبل نشسته میشینم
+نمیخوای حرف بزنی؟
نگاهی بهم میندازه
_سینا اسم نوشته دوباره واسه سوریه
قلبم میریزه و ادامه میده
_منم میخواستم بنویسم
ولی ماموریت بهم خورد
عصبی نگاهش میکنم
+اهان
میخواستی بنویسی
اونوقت منم اینجا چغندرم نه؟
عصبی برمیگرده سمتم
_چرت نگو چغندر چیه
خواستم بنویسم که نشد
حالا که ننوشتم
+نه بابا
بیا بنویس
_سارا جان
عزیزم
اسم ننوشتم
بسه دیگه کافیه ادامه نده
+فاطمه میدونه؟
_نه
مشکل همینه
میدونم که سینا و فاطمه بهم دیگه وابسته هستن
فاطمه خیلی بیتابی میکنه
با اشکی که به چشمم نشسته میگم
+کی اعزام میشه؟
_ظاهرا گفتن آخرماه اینده
+خب پس چرا گفتین نمیتونیم بریم سفر؟
_باید سینا اماده بشه و کاراشو کنه
+خب بره انجام بده
مگه چقدروقت میبره
ما دوهفته میریم و برمیگردیم
دستی به صورتش میکشه و سرشو به پشتی مبل تکیه میده
_چیزه..خب...چطوری بگم
نزدیکش میشم و دستمو روی دستش میزارم
+چیشده؟
چنگی به موهاش میزنه و میگه
_واسه هرمردی سخته این چیزا رو گفتن
ولی الان خب
چطوری بگم
یکم دست و بالم تنگه
لبخندی میزنم و دستشو فشارمیدم
حس میکنم اینجوری حس میکنه یکی کنارشه همیشه
+اقااا
واسه چیا توغصه میخوری؟
واسه مال دنیا غصه نخور
سرمو کج میکنم
+مگه خودت همیشه اینو نمیگفتی؟
لبخندی میزنه و تره ای از موهام که روی صورتم افتاده رو پشت گوشم میزنه
_اره گفتم
لبخندی میزنم
+خب پس دیگه غصه چیومیخوری؟
بعدشم
نگران نباش
من پس انداز دارم از پول ماهیانه که بهم میدادی
چشمکی تحویلش میدم که متعجب میگه
_توپس اندازم میکنی؟
ابروبالامیندازم
+اره خب
هرزنی باید پشتوانه شوهرش باشه درهرشرایطی
یه پشتوانه محکم
همیشه محکمه از هرنظری
پس به همه چیز فکرمیکنه و واسه روز مبادا همیشه برنامه داره
منم پس انداز کردم گفتم شاید نیازمون بشه
لبخندی میزنه و پیشونیم ازبوسش گرم میشه
_همیشه فکر همه جاهستی
پس اماده بشید
ماهم پس فردا حرکت میکنیم و میریم
تا بتونیم دوهفته دیگه بیایم
درحالی که بلندمیشه
نوک بینیمو ضربه ای میزنه و میگه
_پولاتوهم پس انداز کن
شاید یه موقع دیگه نیازشد
ایندفعه روهم خدابزرگه
شما دست به ماهیانه هات نزن
چشمکی میزنه که میخندم و میره تواتاق
یه لیوان اب میخورم و چراغا روخاموش میکنم و به اتاق میرم
روی تخت دراز کشیده و دستش روی پیشونیشه
اروم کنارش میشینم و دستمو روی دستش میزارم
+محمدحسین
برمیگرده سمتم
_جانم
+میای مثل اولای ازدواجمون
قبل از خواب باهم قرآن بخونیم؟
چشماش برق میزنه و بلندمیشه
_عالیه
میخندم
+مخصوصا با صوت تو
میخنده و بلندمیشه و قرآن رو که روی عسلی کنارتختمون بود رو برمیداره و
کنار هم میشینیم
سرمو روی شونش میزارم و قران رو میبوسه وبازش میکنه
زیرنور اباژور
صداش که باصوت،
آیه های قرآن رو به زیبایی هرچه تمام ترقرائت میکنن توی اتاق طنین میندازه
زیرلب همراهش زمزمه میکنم و نمیدونم
چقدرمیگذره که همونجور که سرم روی شونشه پا توی دنیای بی خبری و خواب میزارم
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایجان🌱
وقتیسختیروزگاراذیتتکرد،
"بِيَدِكَ الْخَيْرُ ۖ إِنَّكَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قدیر !
بدانکههمهخیرهادستخداست..
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:مصطفیصدرزاده ملقب به حاج ابراهیم
متولد:¹⁹شهریورماهسال¹³⁶⁵
زادھ:خوزستان_شوشتر
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:¹آبانماهسال¹³⁹⁴
محلشھادٺ:حلبسوریه
کتابهاۍمربوطبھوی:اسمتومصطفی ست
《ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت و دردست گیری فقرا فوق العاده بود》
شھیدروزشانزدهم
شھیدمصطفیصدرزاده❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقجان🌱
- از من تا حـٰال خوب،
یك "تو" فاصله است :) 🧡✨
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
#عشقجان🌱
ببخشید!دستخودماننیستآن
چشمهایمحترمتانقلبمارامیلرزاند💙`
🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_252
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
بادستی که تکونم میده چشم بازمیکنم
خمیازه ای میکشم که صدای خنده محمدحسین بلندمیشه
_پاشو عزیزم
اذان گفتن
نماز صبحتو بخون منم برم یه دوش بگیرم برم صبحونه حلیم بگیرم بیام
دستامو کش میدم و پتورو کنار میزنم و پایین میام
خمیازه ای میکشم و همزمان میگم
+صبح بخیر
خندش میگیره
_صبح شماهم بخیرعزیزم
به فاطمه زهرا سرمیزنم که اروم و بی سر و صداخوابیده
وضو میگیرم و جانمازمو پهن میکنم و نمازمو میخونم
دعای عهد روزانمو میخونم و به فاطمه زهرا شیرمیدم و بعد از مرتب کردن تخت و تعویض لباس هام به اشپزخونه میرم و اب میزارم تاچای دم کنم
به اتاق میرم که میبینم دخترکم با چشمای قشنگ و درشتش اطراف رو نگاه میکنه
به سمتش میرم و اروم بغلش میکنم
بالحن بچه گونه ای میگم
+سلام گل دخترم
صبح شوما بخیرباشه
یکم زور میزنه و خودشو کش میده که میخندم و بوسه ای پشت دستش میزنم
لباساشو عوض میکنم که محمدحسین ازحمام بیرون میاد
همونجورکه سرشو خشک میکنه سمت مابرمیگرده
_به به ببین کی اینجاست
خانوم کوچولو بیدارشده
صبحت بخیر دختربابا
مثل من پشت دستشو بوسه ای میزنه
_سارا یه لباس گرم کن تنش
هواخیلی سرد شده ممکنه سرمابخوره
+حواسم هست نگران نباش
از توی کشو یه دست لباس سرهمی بافتنی یاسی براش برمیدارم و بعد از تمیز کردنش لباس رو تنش میکنم و کلاه مل مل رو سرش میکنم
باپتو بیرون میبرمش
+ما میریم وسایل صبحونه رواماده کنیم
توام اماده شو بروحلیم بگیر
راستی
موهاتو یادت نره خشک کنی نری اینجوری بیرون سرما میخوری
همونجور که سرش توی کمده و لباس برمیداره چشم بلندبالایی میگه
چای دم میکنم و سفره رو اماده میکنم و روی مبل میشینم و فاطمه زهرا رو کنارم میزارم
باگوشیم سرگرم میشم و بامهسا چت میکنیم
+امروز میای؟
_اره کلاسم ساعت بعد از توهست
+خب پس میتونی فاطمه زهرا رو بگیری برم کلاس؟
_اره بیارش میگیرمش
راستی دیشب چیشده بود؟
چرا اقا محمدحسین میگفت نمیایم شمال؟
+ظاهرا بهش ماموریت خورده
سیناهم اسم نوشته واسه سوریه
{از زبان ؟؟؟!!!}
وارد حساب کاربری اون دختره سارا میشم
ظاهرا داره با دوستش صحبت میکنه
قهومو اروم اروم میخورم و به سیستم خیره ام
که با پیامی که سارا به مهسا میده صاف میشینم و قهومو کنارمیزارم
این بهترین فرصته
ایول
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#رفیقشھیدمڪیسٺ؟!
نام:روح الله قربانی
متولد:¹خردادماهسال¹³⁶⁸
زادھ:تهران
وضعیٺتاهل:متاهل
تاریخ شھادٺ:¹³آبانماهسال¹³⁹⁴
محلشھادٺ:حلبسوریه
کتابهاۍمربوطبھوی:دلتنگ نباش
مزار:گلزارشهدای بهشت تهران.قطعه_6_87_53
شھیدروز هفدهم
شھیدروح الله قربانی❄️🌼
🌸|•@shahidane_ta_shahadat
#باهمدرسبخونیم🌱📖
خب اولین مرحلہ که اسڪلٺ سازی مغز بود و دومین مرحلہ برنگشتن به پاراگراف قبل
حالا سومین مرحله
محک زدن خودته
وقتی اطمینان پیدا کردی که بلدی
واسه یه شخص خیالی توضیح بده اون مسئله رو
این باعث میشه اشکالاتتو بفهمی و اعتماد به نفسٺ زیادبشه😉💛
#محکبزنخودتو
#مدیرنویس✍🏻💚
🌼|•@shahidane_ta_shshadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_253
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
{سارا}
معترض میگم
+محمدحسین
تونمیدونی ما توی یکبار مصرف غذا نمیگیریم اصلا؟بعد رفتی تو یکبارمصرف غذای داغ گرفتی؟
_اصلا حواسم نبود
بیخیال بابا
بیا بخوریم منم برم اداره
حلیم رو توی ظرف خالی میکنم و روی گازمیزارم تاکمی گرم بشه
روغن زیتون و کمی شکر بهش اضافه میکنم و میکشم توی کاسه و میزارم روی میز
+بیا بخوریم سریع من دیرم شده منم سر راه برسون دانشگاه
روی صندلی میشینه و همونجورکه باقاشق حلیم روهم میزنه میگه
_با فاطمه زهرا چجوری میخوای بری سرکلاس؟بچه کوچیکه
اذیت میشه
تندتندمیخورم تابتونم برم اماده بشم
+مهسا کلاسش بعد از من هست
نگران نباش
میگیرتش من میرم کلاس
بعدشم مرخصیم دیگه تموم شده
نمیتونم بیشتر از این ازدرسا عقب بیافتم
سری تکون میده
_خیلی خب پس سریع بخورتا برسونمت منم دیرم شده
چندتا لقمه دیگه هم میخورم و بچه رو روی زمین روی پتومیخوابونم
و باسرعت میرم تا اماده بشم
مانتوی بلند خاکستری با مقنعه سورمه ای و ساق دست سورمه ای میپوشم و چادردانشجوییمو سرم میکنم
سریع چنددست لباس و پوشک برای فاطمه زهرا توی ساکش میزارم و بعد از برداشتن کولم بیرون میرم
محمدحسین وسایل روی میز رو توی سینک میزاره و سریع میره اماده بشه
همونجور که فاطمه زهرا رو توی قنداق فرنگی میزارم و کلاهشو درست میکنم میگم
+لباساتو اتو زدم توی کمده
_باشه مرسی عزیزم
بعد از پنج دقیقه میاد و بعد از قفل کردن سوارماشین میشیم و محمدحسین اول منو دانشگاه میرسونه و سرکارمیره
اکثر بچه ها ازدیدنم بعد ازچندماه تعجب میکنن و سلام احوال پرسی میکنم
دخترا با دیدن فاطمه زهرا با ذوق سمتم میان و ذوقش میکنن و من چقدربه خودم سرکوفت زدم که ای کاش یه ون یکاد کنارش گذاشته بودم بچم توچشم شیرین نیاد یه وقت
بعد از سلام و احوال پرسی با مهسا بچه رو دستش میدم و میگم که اگرگریه کرد شیرخشک توی ساکش هست
سریع سرکلاس میرم و استاد ها هم توی راهرو از دیدنم متعجب میشن و بازگشتم به کلاس رو خوش امد میگن
وارد کلاس میشم و یک ساعت و نیم رو با استرس فراوان برای فاطمه زهرا میگذرونم
باخسته نباشید استاد با سرعت بیرون میرم و به سمت نمازخونه دانشگاه میرم که مهسا رفته
بچه رو روی پاش گذاشته و تکونش میده و کمی مضطربه
سریع کفشامو درمیارم و داخل میرم
+وای شرمنده بخدا
دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی
_دشمنت شرمنده چرا حرف زیادی میزنی
بیا سارا این گل دخترو بگیر
ساعت بعد با استاد هاشمی داشتم که گفتن این ساعت کلاسش برگزارمیشه و ساعت بعد نیست
با عجز نگاهش میکنم
+بچه روچیکارکنم
نالان نگاهم میکنه
_نمیدونم
خب میخوای با استاد این ساعتت حرف بزن اگه اجازه بده بچه رو ببر سرکلاس
گوشه ای میشینم و فاطمه زهرا رو بغل میکنم
+اوف اصلا اینقدرنیومدم نمیدونم این ساعت با کی کلاس دارم
بلندمیشم و ساکشو برمیدارم
+دستت درد نکنه ابجی مرسی که تا الان نگهش داشتی
همونجور که بلندمیشه میگه
_خواهش میکنم بابا این چه حرفیه
خداحافظی میکنیم و به سمت کلاس میرم
بچه ها با دیدن بچه توی بغلم متعجب نگاهم میکنن
روی یکی از صندلی های خالی میشینم و ساک دستیشو جلوی صندلیم میزارم که دخترا با ذوق سمتم میان
_وای سارا
بچه خودته؟
الهی بگردم
میخندم
+نه از سرکوچه پیداش کردم
خب بچه خودمه دیگه
همه ذوقش میکنن که با صدای اشنایی سرا به سمت دربرمیگرده و سریع هرکسی سرجای خودش جاگیرمیشه
_اینجا چه خبره؟
وقتی از کسی جوابی نمیگیره سمت میزش میره و ورقه لیست دانشجوها رو بیرون میاره
شروع به حضور غیاب میکنه
به اسم من میرسه
_خانم موسوی؟!
اروم ترمیگه
_که بازهم غائبن
دستمو بالا میبرم
+حاضرم استاد
متعجب نگاهم میکنه
_خوش اومدید خانم موسوی
فکرنمیکنید زیاد از درسا عقب موندین؟
همون لحظه صدای فاطمه زهرا بلندمیشه و اروم اروم پامو تکون میدم تآ اروم بشه
پارسا متعجب ترنگاهم میکنه
+ممنون استاد
نه نگران نباشید توی این مدت خودم میخوندم توی خونه و جزوه هارو از بچه ها میگرفتم و مطالبو دنبآل میکردم
سری تکون میده و ازپشت میزبیرون میاد
_که اینطور
خب جریان
دستشو سمت فاطمه زهرا دراز میکنه
_ایشون چیه؟
لب میگزم
+استاد امکانش هست همراهم باشه سرکلاس؟!
آرومه و قول میدم سر و صدایی ایجادنکنه
پوفی میکنه و بعد از مکثی دوباره به سمت میزش برمیگرده
_خیلی خب مشکل نداره
خدابخیربگذرونه
بچه ها میخندن که خودشم میخنده
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
#خدایمهربانےها🌱
«نَحـنُوَاَقـرَبُاِلیہمِنحَبلِالوَریـد»
مـٰآاَزرَگِگَـردَنبِہاِنسـٰآننَزدیڪتَریمシ..!
🌱|•@shahidane_ta_shahadat
#قشنگیجات🍭
آنچه راعاشقانه دوستمیداری بییاب و بگذار تو را بکشد؛
بگذار غرقات کند در آن چه که هستی..♥️😉
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
#عاشقانہ💍
مثلآنخوابیکہحتۍقابلتوضیحنیست
عشقشیریناستاماقابلتوضیحنیست..!
💕|•@shahidane_ta_shahadat
#خدایجان🧡
رفیق . . .
حکمت همه کارها دست خداست!
شاید یک روز بگی باورم نمیشه که
شد؛ یک روز هم بگی خداروشکر که
نشد😄🧡''
🧡|•@shahidane_ta_shahadat
#رفیقونہ😍
یڪ روزۍ، یڪ جایے، آدمهای هم فرڪانس، همدیگر را پیدا مےڪنند!
مےشوند دوسٺ، رفیق...💗
آرام مےگیری با حرفهایشان؛
و بعد فڪر میڪنے ڪاش زودتر پیدا میشدن!
🍭|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
#قشنگیجات🍊
"خوشبختی هیچ ربطی به ثروت نداره!
آدماى مثبت،
هرجا باشن و با هر شرایط
و هر دلخوشیِ بزرگ یا کوچيکی،
حالِ لحظه هاشون خوبه
خودتون رو گول نزنین،
زندگیِ مدرن و لاکچری بهانه س،
خیليا حسرتِ همین شادی هایِ نقلی و ساده رو دارن^^
🍊|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_254
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
همونجور که نوت برداری میکنم فاطمه زهرا روهم اروم اروم تکون میدم
اما حالا حالا ها قصد خوابیدن نداره و چشماش بازه و اطراف رو میکاوه
باصدای یکی ازبچه ها توجه ها به سمتش میره
_استاد امکانش هست بچه ها پنجره رو باز کنن؟
پارسا مردد نگاهی بین بچه ها میندازه و نگاهش به من و فاطمه زهرا میخوره
اشاره ای بهمون میکنه
_آخه میبینید که امروز یه مهمون کوچولو داریم
ممکنه سرما بخوره
پتوی فاطمه زهرا رو دورش محکم میکنم
+نه استاد پتو دورشه
اگه باز کنید خوبه
کلاس دمع کرده
سری تکون میده
_خیلی خب باز کنید
پنجره باز میشه و من تازه نگاهم به گوشه پنجره میافته که پر از زنبورهست
دل نگران میشم نکنه بچمو بزنه
ولی دیگه روم نمیشه بگم پنجره رو ببندید
_خیلی خب دیگه ننویسید چیزی
تمام حواسا به من باشه
بعدش تایم میدم تکمیل کنید نوشته هاتونو
حواسمو کامل به درس میدم
تندتند مینویسه و توضیح میده
ناگهان با صدای گریه بلند فاطمه زهرا سکوت کلاسو میگیره
وحشت زده نگاهش میکنم
مثل ابربهار گریه میکنه
دیگه از گریه رو به کبودی میزنه
تند بغلش میکنم و اروم اروم تکونش میدم
نگاها سمت منه
+اخه چت شد قربونت برم
ولی هرچی تکونش میدم اروم نمیشه
از ترس رو به موتم
همراهش هق هق میکنم و سریع بلندمیشم
+چت شد تو یهو
پارسا با عجله سمتم میاد
_چش شده خانم موسوی؟
اشک ریزان میگم
+نمیدونم استاد
هق هق میکنم
+کبود شده اروم نمیشه
اخمی میکنه
_بدید من بچه رو
بچه رو سمتش میگیرم و همون لحظه نگاهم میافته به زنبور افتاده رو زمین
جیغی میزنم و دو دستی توصورتم میزنم
+خاک توسرم شد
بچمو زنبور زده استاد
اشک میریزم و پارسا مدام بچه رو اینطرف و اون طرف میکنه تا ببینه کجاش رو نیش زده
ناگهان صداش بلندمیشه
_یافاطمه زهرا
زبونشو نیش زده
باید ببریمش بیمارستان
با این حرف دنیا روسرم اوار میشه و صدای هق هقم بلندتر و پارسا با عجله بیرون میره
بچه ها نگران دورمن و کمکم میکنن وسایلمو جمع کنم
بیخیال وسایل چادرمو دندون میگیرم و میدووم
پارسا هم دوان دوان به سمت پارکینگ بیمارستان میره
مهسا که توی حیاط با تلفن حرف میزد با دیدن من با اون حالت اشفته سمتم میاد
_چیشده سارا؟چت شده تو؟
با هق هق میگم
+خاک توسرم شد
بچمو زنبور نیش زده
هردو به سمت پارسا میریم که سوارماشینش شده
سریع عقب سوارمیشم و بچرو بهم میده
بچم کبوده و هنوز گریه میکنه
زبونش باد کرده
امکان خفگی هست و این دیوونم داره میکنه
مهسا شونمو گرفته و سعی دراروم کردنم داره اما من هق هقم لحظه ای اروم نمیگیره
پارسا با سرعت سرسام اوری داره رانندگی میکنه تا به بیمارستان برسیم
ترمز میکنه
_زود باش سارا خانم عجله کن
گریه کنان پیاده میشم که بچه رو از دستم میگیره و بدو به سمت بیمارستان میره
همراه مهسا میدووم و صدای هق هقم میون صدای بیمارستان گم میشه
پارسا بدون بچه سمتم میاد که وحشت زده سمتش میرم
+بچم کو
چیشد؟
کلافه پوفی میکشه
_بردنش بخش نوزادان نگران نباشید
نالان روی صندلی میشینم و مهسا کنارم غمگین نشسته و شونه هامو ماساژ میده
با یاداوری محمدحسین سریع گوشیمو بیرون میارم و زنگش میزنم
تندجواب میده
_توجلسم بعدن زنگت میزنم
هق هق کنان میگم
+محمدحسین بچم
سکوت میکنه و بعد سریع میگه
_ببخشید من الان برمیگردم تلفن ضروری دارم
بعد از مدتی میگه
_چیشده سارا؟فاطمه زهرا چیشده؟
هق هق کنان میگم
+بچمو زنبور نیش زد
بیمارستانیم الان
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒