🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_52
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
پارسا به تاکسے رسیدھ بود . هول زده قفل در را زدم
چند بار دستگیره را بالا پایین کرد وقتی نآامید شد به سمت درجلو رفت
تا بازش ڪند که راننده سریع به خودش امد و پا گذاشت روی گاز و با سرعت رفت .
از ترس و استرس داشتم ذره ذره جون میدادم ، اشکام صورتمو خیس کرده بود و قلبم از هیجان و استرس قصد داشت از قفسه سینم بیرون بزنه.
نگاهی به پشت سر انداختم ، پارسا لگدی به ماشین زد و مشتش را به هوا پرتاب کرد.
تا همینجا هم اشتباه کرده بودم . نباید میگذاشتم حرمتم را بشکند.
با خستگی وارد خانه شدم و بعد از گرفتن دوش اب سرد
که تمام خستگے هایم را از جانم بدر کرد روی تخت دراز کشیدم و اجازه دادم چندین ساعتی را مغزم استراحت کند
°•°•°•°•°•پنج ماه بعد°•°•°•°•°•
_خانم موسوی میشه چند لحظه درکلاس بمونید؟
+خیر استاد
بنده عجله دارم ، روز خوش
مهلت سخن دیگری به او ندادم و با مهسا بیرون رفتیم
روی چمن زیر یکی از درخت ها نشستیم
_خبری نشد؟
+هنوز نه
_مامانت در چه حاله؟
+داغون
همش میگه کاش لال میشدم بهش اجازه نمیدادم بره
_اخی بمیرم الهی
پس سحر بیچاره و اقا پرهام هم تالار رو کنسل کردن؟
+اره دیگه . بدون سینا که نمیشه
_نگران نباش . ان شاءالله خیرھ
+ان شاءالله
شما چه خبر؟ از اقاتون بگو
نخودی خندید و لب باز کرد تا دوباره پر شوق و ذوق از عشقش بگوید که گوشی اش زنگ خورد
با دیدن نام روی گوشی دوباره خندید و تماس را برقرار کرد
_جانم عزیزم؟
_………
خنده ای کردم و با این جانم عزیزم گفتنش متوجه شدم فرد پشت خط کسی جز پوریا نیست
ترجیح دادم به صحبت هایش گوش نکنم و به زندگے خودم فکر کنم
که همینطور هم شد
انقدری که در تفکراتم غرق بودم که دیگر صدایش را نمیشنیدم و زمانے به خود امدم که پارسا با اخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_53
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
زمانے به خود امدم که پاراس بااخمی که روی پیشونیش افتاده بود به سمت ما میامد.
سریع بلند شدم و گوشی را از دست مهسا گرفتم و قطع کردم ، دستش را گرفتم و تند تند قدم برداشتم سمت درب خروجی
میدانستم چون در محیط دانشگاه هستیم صدایم نمیزند یا دنبالم با سرعت نمیاید که مبادا ابرویش خدشه دار شود .
پس از فرصت استفاده کردم و از دانشگاه خارج شدیم
از خوش شانسیمان تاکسیی در همان حوالی چرخ میخورد که بیخیآل ضرر شدم و با صدای دربست اورا متوجه خود کردم
اوهم که انگار لقمه چرب و نرمی گیرش امده باشد با سرعت به سمتمان امد و سوار شدیم
زمانی که درماشین نشستیم توانستم نفس عمیقی بکشم و به مهسا نگاه کردم
با تعجب و بهت من را تماشا میکرد
ضربه ای به شانه اش وارد کردم که به خودش امد و جبهه ای گرفت
_بیشعور واسه چی گوشی رو از دستم کشیدی؟ حالا اون به کنار
واس چی چی تلفن رو روی پوریا قطع کردی؟
ناراحت میشه خب😕
یکی پس گردنش زدم و گفتم
+ببند مهسی حوصله ندارما
ایشی کرد و از پنجره به بیرون خیره شد
منم سکوت کردم و دیگر ادامه ندادم
درمیانہ راه مهسا پیاده شد و به سمت قرارش با پوریا رفت و من هم به سمت خانه رفتم .
امروز باید میرفتم حرم ، شیفت داشتم ، هنوز هم ذوق و شوق داشتم🙈🧡
بعد از اینکه کرایه تاکسی را حساب کردم به سمت خانه رفتم
چندین بار زنگ زدم اما پاسخی نشنیدم
بعد از کلی گشتن در کیفم بالاخره کلید را پیدا کردم و در را باز کردم و وارد حیاط شدم
حیاطی متوسط اما باصفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست سانت الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت .
برای خودش تره باری بود .
مادرم درانجا سبزی کاشته بود🥬🥦 .
از ریحون و نعنا گرفته تا شوید و تربچه و نعنا فلفلی
یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم من و سحر و سینا میشد
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_54
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
حیاطی متوسط اما با صفا . روی زمین کناره های دیوار به عرض بیست الی سی سانت محفظه ای گلدان مانند بود که دور تا دور حیاط وجود داشت
برای خودش تره باری بود
مادرم در انجا سبزی کاشته بود🥬🥦. از ریحون و نعنا گرفته تاشوید و تربچه و نعنا فلفلی
یک بوته کوچک گوجه هم بود که سرهم سه گوجه میداد که همیشه سهم منو سحر و سینا میشد
بالای این محفظه های گلدان مانند ، روی دیوار های کل حیاط طاقچه مانندی بود که مادرم از همه نو گل های رنگی و زیبا روی ان گذاشته بود .
نه از ان راه ها و رمپ های سنگی خبری بود و نه از باغ چندین متری و حیاط پر از دار و درخت و
سونا و استخر و جکوزی . نه از اینها خبری نبود
خانه ما ساده بود ، به سادگی ساده ترین ها .
خانه ما درست است سونا و استخر نداشت اما ارامش داشت
عشق داشت
محبت داشت
درب ورودی را باز کردم و داخل شدم . فکر کردم مامان بیرون است
اما
وقتی کفشش را در جاکفشی و چادرش را سر چوب لباسی دیدم متعجب شدم
مامان یعنی کجاست؟
ترس کل وجودم را فرا گرفت
با سرعت به سمت اتاق خواب رفتم اما انجا هم نبود
دیگر از ترس روی پابند نبودم
دراشپز خانه و مابقی جاهاهم رفتم اما نبود که نبود
به سمت حمام رفتم
درحمام از سمت بیرون قفل بود اما حسی بهم میگفت
انجا راهم نگاه کنم
در را باز کردم و مامان رو دیدم که بیحال با لباس درقسمت رختکن نشسته بود .
با سرعت به سمتش رفتم
+مامان؟
مامان قربونت برم چیشده؟
کمکش کردم بلند شد و بیرون امد
نای حرکت نداشت
کنار در اتاق خوابشان روی زمین نشست
+چیشده مامان؟
جون به لب شدم
درچرا از بیرون قفل بود؟
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_اول
#پارت_55
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
نفسی گرفت و با بیحالی و حرص نالید
_همش تقصیر این سهیله تخسه
سوالی نگاهش کردم و گفتم
+سهیل؟
_بابا همین پسر پناه
+همون پسر 6 ساله که تپلی هست؟
_اووووف همون
+اونکه خیلی مودبه . بعدشم چه ربطی به حال تو داره؟
_بابا امروز تولد اقا پندار شوهر پناه هست . پناه سهیل رو اورد پیش من که بره واسه شوهرش کادو بخره
این بچه هم رفت تو حیاط خودشو کثیف کرد .منم گفتم پناه وقتی میاد وقت نداره اینو ببره حمام گفتم ببرمش حمام .
خنده کردم و با لحنی که خنده توش موج میزد گفتم
+چه روز پر کاری داشتی شما . خب
خندید و ادامه داد
_هیچی دیگه . پاشو کرد تو یه کفش که من نمیام . با کلی گول و وعده بردمش توحمام
تا من رفتم داخل این اومد بیرون درو قفل کرد و رفت خونشون
با نگرانی پرسیدم
+از کجا میدونی رفت خونشون؟
_کلید داشت . وقتی هم در رو روی من بست داد زد من رفتم خونمون ، پناه هم زنگ زد خونه نتونستم تلفن رو بردارم
رفت رو پیغامگیر ، تشکر کرد ولی این پسره بهش نگفته بود منو تو حمام زندانی کرده
با صدای بلند خندیدم که چپ چپی نگاهم کرد
با خنده دستم رو به حالت تسلیم بالا بردم و گفتم
+ببخشید بانو .ببخشید
یه لحظه صورتش رنگ غم گرفت و با اشک سرش رو پایین انداخت
_بچم سینا هم همیشه همینو میگفت
تا اینو گفت بغضش ترکید و سریع بلند شد و رفت تو اتاق
با ناراحتی نالیدم
+مامانننن
گروھ فرهنگے شہێد محمــدحسێݧ محمدخانے⛅️
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_11
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه.
وقتی هواپیما پرواز کرد،
افشین ناراحت شد که بخاطر #کینه و #غرورش، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد.
هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود.
یه راست رفت خونه ش.
تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان.
چند روز از رفتن پویان گذشت.
روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت.
از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن.
روی نیمکتی نشسته بود،
و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود.
یاد پویان افتاد.
با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟!
از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت:
-سلام دختر خوب،کجایی پس؟!
فاطمه هم لبخند زد و گفت:
-سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی...
نگاهش به افشین افتاد،
لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود،
که کسی کنارش نشست و گفت:
_نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟
نگاهش کرد.
آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره،
آریا گفت:
-میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری.
افشین داشت وسوسه میشد،
ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت:
-باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری.
افشین یاد پویان افتاد،
یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم.
بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت.
دو هفته بعد،
از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت.
جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد.
راننده دختری باحجاب بود.
دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت:
_به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟
پسر هم با لبخند سوار شد.
افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود.
ماشین حرکت کرد و رفت.
ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد.
تو دلش داد میزد.
این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات.
اون شب تصمیم گرفت،
هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره.
از فردای اون شب،
مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه.
مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه.
مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید.
مریم گفت:
-حالا تو کیفت چی بود؟
-به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام..
و خندید.
-از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟
-فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام.
مریم نگران گفت:
-تو گوشیت چیزی نداشتی؟
-چی مثلا؟
-عکس و فیلم خصوصی؟
-نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت:
_شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه.
-چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم.
-آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد....
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_12
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه #بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
عزیزان هم اڪنوݧ شبڪھ یڪ سیمٰا قرعہ ڪشے نامزد های انتخابات ریاست جمهورێ هست🖐🏼🌻
وظیفہ ما اطلاع رسانے بود🌸⛅️
#انتخابات
#اخبار_لحظہاۍ💬
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ
خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ
خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے دم نزنے
اخ ڪہ چقـدرسخٺہ🖤
#منبعپسٺٰـاوتڪسٺهاۍناب
#پروف
#موسیقے
#رمـاݧغمگێݧ
یہجاواسہاوناێےڪہبێت
بعد ازآنہمہزخمڪہ بھ جان منافتاد
توبہ تسڪیݧ دݪ یاردگـر بودے🙂💔
اتیش میزنہ به جونشوݧ
آخ میدوݩم خیلے سختہ دستشو ت دست یڪےدیگہ ببێنے😭
بہ جمع ما بپێوند
هممون همێن #دردو دارێم
باهم #همدردی میڪنیم و شونه هامون میشہ جاێے براۍ #اشڪ همدیگہ😓💔
https://eitaa.com/joinchat/3099918458Cf291cdd7b5
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے د
تابـع قوانین جمہورێ اسلامے🇮🇷
صرفا فقـط واسہ اینڪہ دلـاموݧ شڪستـہ💔
🍆کاهش فوق العاده قند خون👌
🔹️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید
💢نکته: مصرف بیش از حد آن سمی بوده و برای سلامتی مضر می باشد
🔴تقویت#معده🔵
⬅️برای تقویت معده وانواع مشکلات مربوط به معده :
🔸️یک لیوان عرق شیرین بیان را ۲۰دقیقه
قبل از غذابنوشید.
وبعدازخوردن غذا یک استکان از
عرقیات پونه، زیره، زنیان،به طور
جداگانه بنوشید.
اگه بجنگی موفق میشی🏋🏻♀
عادت نکن به شکست❌
به نجنگیدن برای آرزوهات😞
باور نکن نشدنها رو❗️
عادت نکن🔪
به عادی بودن 🚶🏻♀
بـرای آرزوهات بجنگ🤺
هـر طور که شـده😉
نـذار دیر بشـه🚴🏼♂
یادت نره تــو شکست ناپذیری🧜🏻♂
انرژی مثبت امروز🦄💜
🦄|• @shahidane_ta_shahadat
درسِ امروز:
هیچکس نمیتونه به دردِ مآ بخوره مگر
کسی که خدا بخواد..
آدم ها وسیله ان،
خدارو بچسب!
+تکرار با خودتون..!
🍭|• @shahidane_ta_shahadat
نگرانے؟
- آره..
پس زیاد بگو...
- چی!؟
حسبنااللهونعمالوکیل ؛
#آیه 🌸
🌸|• @shahidane_ta_shahadat
|خاطرهشہدا🕊|
──────
یهومیومدمیگفت:
«چراشماهابیکارید⁉️»😑
میگفتیم:
«حاجی! نمیبینےاسلحہدستمونہ؟!یاماموریت
هستیمومشغولیم؟!»🤦🏻♂°
.میگفت:
«نہ..بیکارنباش!
زبونتبہذکرخدابچرخہپسر...🍃° همینطورکہنشستےهرکارےکہمیکنے ذکرهمبگو :)»📿
وقتےهمکنارفرودگاهبغداد
زدنش😔
تۅ ماشینشکتابدعاوقرآنشبود ..🎈🖇
.
☁️⃟🍁¦⇢ #حاجقاسم
↻ ⛵️🦊 ••||
|| وَ ما أَصَْبَڪُم مِّن مُّصِیبَةٍ فَبِمــا ڪَسَبَٺْ
أَیْدِیڪُمْ وَ یَعْفـُوأ عَن ڪَثیِــرٍ..."30شورے" ||
میخوادبڱہ:
هرآسیبےڪهبهمرسیدبہسببڱناهانے
بودڪهمرٺڪبشدمولےٺوهمون خدایےهسٺےڪہ...
حٺےخطاهاےخیلےبزرڱمنوخواهےبخشید🌿
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥︎𑁍•••
🦄|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_13
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
#کلام_بزرگان
✍علامه حسنزاده آملی
زنى ديدم پسرش مُرد، برخاست چشمش را بست و او را پوشاند و گفت جَزع و گريه چه فائده دارد؟ آنچه را پدرت چشيد تو هم چشيدى و مادرت بعد از تو خواهد چشيد، بزرگترين راحتها براى انسان خواب است و خواب برادر مرگ است؛ چه فرق میكند در رختخواب بخوابى يا جاى ديگر، اگر اهل بهشت باشى مرگ بحال تو ضرر ندارد و اگر اهل نارى زندگى بحال تو فايده ندارد، اگر مرگ بهترين چيزها نبود، خداوند پيغمبرِ خود را نمیميراند و ابليس را زنده نمىگذاشت...
📚هزار و یک نكته
هدایت شده از مَجْمَع مُدِیرٰانِ اِیتٰا (اِیرٰان قَوِیٖ)
❗️❗️❓❓❗️❗️
خطرناک تر
از یک مدیر ناکار آمد
کیست ؟
#مشارکت_حداکثری
#استوری
❗️❗️❓❓❗️❗️
سختہ ادم حس #پوچے و #تمومے ڪنہ
خیلے سختہ هیچ ڪس #دردٺو نفہمہ
خیلے سختہ دستشو تو دست یکے دیگہ ببێنے دم نزنے
اخ ڪہ چقـدرسخٺہ🖤
#منبعپسٺٰـاوتڪسٺهاۍناب
#پروف
#موسیقے
#رمـاݧغمگێݧ
یہجاواسہاوناێےڪہبێت
بعد ازآنہمہزخمڪہ بھ جان منافتاد
توبہ تسڪیݧ دݪ یاردگـر بودے🙂💔
اتیش میزنہ به جونشوݧ
آخ میدوݩم خیلے سختہ دستشو ت دست یڪےدیگہ ببێنے😭
بہ جمع ما بپێوند
هممون همێن #دردو دارێم
باهم #همدردی میڪنیم و شونه هامون میشہ جاێے براۍ #اشڪ همدیگہ😓💔
https://eitaa.com/joinchat/3099918458Cf291cdd7b5
|🐣🌻|
#انـگـیـزشے[😌💕]
[•گــــاهی میخواهم تسلیم شوم🌿🐚✨
[•ولی یاد کسانی می افتم 🥣❄️♥️
[•که باید به آنها ثابت کنم🌼🥝
[•در موردم اشتباه میکردند💜
ʝơıŋ➘
🐣|• @shahidane_ta_shahadat
#ازتبارمادࢪم🌿♥️
ـبانۅ|•♡
←[‹چادُر بہ سر بڱـیر
ۅ بہ خود∞🌙| بِبالـ“
˝ڪ ـهِیچ
«پادۺاهے👸🏻
بہ بلندۍِ |• چادر۰ٺو •|💎
ٺاجِ سرۍ👑
ندیدھ اسـ ـٺـ(:
🍬|• @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہتٰاشَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻🧡🌻
🧡🌻🧡🌻
🌻🧡🌻
🧡🌻
🌻
#سرباز
#پارت_14
#بانو_مهدێ_یار_منتظرقائم
فاطمه از دیدار خداحافظی پویان،وقتی مطمئن شد حرفهای پویان حقیقته، تصمیم گرفت کلاس های دفاع شخصی شرکت کنه، تا اگه لازم شد بتونه از خودش دفاع کنه.
پنج ماه بود که این کلاس ها رو مرتب شرکت میکرد.بخاطر همین قدرتش بیشتر شده بود.
همونجوری که به سرعت از افشین دور میشد تو دلش با خدا حرف میزد.
خدایا با چی #امتحانم میکنی؟
با آبرو؟ با صبر؟
با ایمان؟ با توکل؟
نمیدونم امتحان اصلیت چیه.تا الان که خیلی سخت بود.بازهم کمکم کن.
سوار ماشینش شد و به امامزاده رفت. خیلی دعا و گریه و توسل کرد.کاری که این روزها و شبها زیاد انجام میداد.ولی بعضی وقت ها شرایط واقعا براش سخت میشد.
افشین،فاطمه رو تعقیب میکرد.
فاطمه هر روز دانشگاه میرفت.عصر باشگاه میرفت.نماز مغرب رو مسجدی که سر راهش بود،میخوند.بعد میرفت خونه، گاهی حنانه،دختر عمه ش که شش ساله بود رو سوار ماشینش میکرد و به خونه شون که چند خیابان پایین تر بود، میرساند.
فاطمه از ماشین پیاده شد،
تا برای حنانه بستنی بخره.وقتی برگشت، حنانه نبود.به خیابان نگاه کرد،نبود. به پیاده رو نگاه کرد،نبود.تمام مغازه های اطراف رو گشت،نبود.از نگرانی چیزی نمونده بود سکته کنه.اونقدر پریشان بود که آدم های دیگه هم متوجه شدن و دورش جمع شدن.
فاطمه عکس حنانه رو بهشون نشان داد و هرکدوم یه طرف دنبالش میگشتن.اما هیچ خبری از حنانه نبود.
یک ساعت گذشت.
گوشی فاطمه زنگ میزد.عمه ش بود. حتما نگران شده بود.فاطمه نمیدونست چی بگه.
تماس قطع شد.
با امیررضا تماس گرفت و بریده بریده جریان رو تعریف کرد.
نیم ساعت بعد امیررضا رسید.
از دور فاطمه رو دید که مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفت و گوشی همراه شو به آدم های دیگه نشان میداد. صداش کرد.
فاطمه وقتی امیررضا رو دید روی زانوهاش افتاد.امیررضا سریع رفت پیشش.
-چی شده؟!!
باور نکرده بود حنانه گم شده باشه.
حنانه بچه باهوشی بود،میدونست که نباید بی خبر از ماشین پیاده بشه. امیررضا با حاج محمود و پدر حنانه تماس گرفت.خیلی زود پدرومادر فاطمه و پدرومادر حنانه رسیدن.فاطمه وقتی چشمش به عمه ش افتاد،دلش میخواست از خجالت بمیره.عمه فاطمه هم وقتی حالش رو دید چیزی بهش نگفت.
امیررضا و پدر حنانه به کلانتری رفتن. بقیه هنوز تو خیابان دنبالش میگشتن. ساعت های سختی بود،برای همه.
شب از نیمه گذشته بود،
که همسایه حاج محمود تماس گرفت و گفت دختر بچه ای بیهوش جلوی در خونه شون افتاده.حاج محمود و زهره خانم و فاطمه و عمه ش سریع به خونه رفتن.
افشین تو کوچه منتظر بود.
جلوی در خونه بودن که برای فاطمه پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-این بار حالش خوبه.
گوشی فاطمه از دستش افتاد.
وقتی حنانه رو دید محکم بغلش کرد. هیچی نمیتونست بگه.از همه شرمنده بود.رفت اتاقش و نماز میخوند و از خدا کمک میخواست.
فردای اون روز به دانشگاه رفت.
افشین سر راهش ایستاده بود و با پیروزمندی نگاهش میکرد.
فاطمه نگاه #حقیرانهای بهش انداخت و رفت.افشین #عصبیتر از قبل شد.
چند روز بعد فاطمه و مریم...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت
🧡
🌻🧡
🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡