eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستمو دور بازوش قفل میکنم و سعی میکنم بلندش کنم سرشو توی بغل میگیرم و اروم باهاش حرف میزنم +قربونت برم خواست خدا این بوده نمیتونیم توی تقدیر و سرنوشت دست ببریم اروم باش توالان باید مهسا خانم رو اروم کنی هق هق میکنه و تیشرتم خیس میشه با بغض میناله _محمدحسین فکرشو کن دخترکم وقتی بدنیا بیاد اتفاقی واسش بیافته من میمیرم حالا چجوری این خبرو به خواهرم دوستم رفیقم بدم که با خودم رفتیم و واسه دختر‌کش کفش عروسکی خریدیم از اون کفشا خریدیم که ماها بچگی بهش میگفتیم تاق تاقی محمدحسین چجوری بهش بگم وقتی با شوق و ذوق واسش گل سر صورتی گرفت وای خدا من چیکار کنم بیشتر گریه میکنه و منم وحشت میکنم از روزی که اتفاقی واسه دخترم بیافته حال هردومون بده روی مبل میشونمش و به سمت اتاق میرم و چادرشو برمیدارم و روسری و کیفشو دست میگیرم روسریشو سرش میکنم مانتو نمیخواد چون لباسش بلنده و مناسب چادر رو هم روی سرش میزون میکنم و میگم صبرکنه تا برگردم به اتاق میرم و خودمم لباس هامو با لباس خاکستری کتون و شلوار سورمه ای عوض میکنم و بیرون میرم دستشو میگیرم و به سمت بیرون میریم _کجا داری میری محمد؟ +بیا میفهمی سوار ماشین میشیم و میرم سمت پاتوق پاتوق ما بچه مذهبیا یا گلزار شهدای گمنامه یا اگرم خیلی سعادت داشته باشیم بین الحرمین ارباب و صحن رضوی ضامن اهو و ایوون شاهچراغه ضریح حضرت معصومه و حال و هوای جمکران که دیگه گفتن نداره به سمت گلزار شهدا میرم با دیدن و شناختن مسیر سمتم برمیگرده و با اشک لبخندی میزنه که متقابلا لبخندی میزنم میریم واسه ارامش واسه یه تزریق انرژی واسه یه حال خوب ماشینو پارک میکنیم و پیاده میشیم دوشادوش هم کنار قبر شهید گمنامی میشینیم فاتحمونو میفرستیم زیارت عاشورامونو کنار هم روی مفاتیح پالتویی صورتی رنگ سارا میخونیم و نوبت میرسه به روضه میزارم روضه ای رو که دل هردومونو اتیش میزنه روضه علی اصغر روضه رباب میزارم و اشک میریزیم میزارم و بی خجالت از بقیه شونه هامون میلرزه و موقع رفتن سبک میریم بیرون خالی پر از انرژی پر از حال خوب پر از اون حال خوب و حس های خوبی که شبای محرم بعد از گریه برا اباعبدالله موقع بیرون اومدن از هیئت پیدا میکنیم حالا هردومون یا بهتره بگم هرسه مون پر از حس و حال خوبیم به سمت بیمارستان میریم تا حامل خبری ناگوار باشیم پشت در اتاق که میرسیم صدای گریه سوزناک میاد صدای اه و ناله میاد و خبر خوبی به دلمون گواه نمیشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌾‌‌‎‎‎‎‌بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌱
♬♪.«🦋».♬♪ ❤️ چـ❤️ـادری گشتن من قصه نابی✨ دارد ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•[🌙❤️]• 🌻 ـ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ✋🏿 ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟🤨 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ...!⚡️ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟😐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ،🚫 ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.😊 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.🙊♥️ ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ...🌱 ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟🤨 •| ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ .🙂 ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ.🖇🌙 ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ + ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ:🌸 ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟🧐 ـ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.😅💞 + ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ...!🌿 ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند. ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
•¦🌷¦• ❤️ با خودت خوشحال باش! حالِ خوش یه انتخابه زندگی این نیست که ... همه رو راضی نگه داری!🍊🧡 ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.حاج محمود هم به پویان دست داد و تبریک گفت. پویان از اینکه افشین با همچین خانواده خوب و مهربانی میخواست وصلت کنه،خوشحال شد. حاج محمود و امیررضا کنارهم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.افشین بهشون نزدیک میشد که حاج محمود متوجه ش شد.سؤالی و با تعجب و اخم به افشین نگاه میکرد. امیررضا رد نگاه پدرش رو گرفت، وقتی افشین رو دید،تعجب کرد.افشین با احترام سلام کرد.حاج محمود هنوزم همونجوری نگاهش میکرد و سرد جواب سلام شو داد. امیررضا گفت: _سلام،شما از طرف عروس دعوت شدید یا داماد؟ از حاج محمود چشم گرفت و به امیررضا نگاه کرد. -سلام،از طرف داماد دعوت شدم. -با داماد چه نسبتی دارید؟ از اینکه امیررضا با خشم و نفرت نگاهش نمیکرد و با احترام باهاش حرف میزد،هم شرمنده شد و هم امیدوار. پویان نزدیک رفت و گفت: _افشین بهترین دوست منه،برادرمه. تعجب و ناراحتی حاج محمود بیشتر شد و خیره نگاهش میکرد.افشین سرشو انداخت پایین.پویان و امیررضا هم به حاج محمود و افشین و همدیگه نگاه میکردن.افشین همونجوری که سرش پایین بود،گفت: _با اجازه. نگاهی به حاج محمود انداخت و بعد به امیررضا و رفت. پویان خواست چیزی بگه، ولی حاج محمود اونقدر ناراحت بود که هرچی میگفت بدتر میشد.افشین جایی که تو دید حاج محمود نباشه،نشست. پویان هم کنارش نشست. -پویان جان،من خوبم.برو به مهمونات برس. پویان با مکث بلند شد و رفت. ولی میدونست تو دلش چه خبره.افشین بغض داشت.یک سال از خاستگاری گذشته بود.شش ماه بود که هرروز میرفت جلوی مغازه حاج محمود.ولی حاج محمود همیشه باهاش سرد رفتار میکرد. خیلی از مهمان ها رفته بودن. افشین پیش پویان رفت و خداحافظی کرد.بعد پیش حاج محمود و امیررضا رفت،خداحافظی کرد و رفت. فاطمه و خانواده ش هم به خونه برگشتن. حاج محمود روی مبل نشست و به فاطمه گفت: _بشین. امیررضا گفت: _بابا،الان فاطمه خسته ست. فاطمه به حاج محمود و بعد به امیررضا نگاهی کرد.حدس زد قضیه چیه.حاج محمود جدی گفت: _بشین. فاطمه نشست و به پدرش نگاه میکرد. -تو چرا برای بهترین دوست افشین خواهری میکنی؟ فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 فاطمه با آرامش شروع به تعریف کرد. _پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. زندگی شون شبیه هم بود ولی شون با هم خیلی فرق داشت.چهار سال پیش وقتی افشین برای اولین بار مزاحم من شد،پویان مانعش شد.حتی باهم دست به یقه شدن.برعکس افشین، پویان همیشه با احترام با من و مریم رفتار میکرد.حدود هفت ماه بعد بهم گفت برای همیشه میخواد از ایران بره.بهم هشدار داد که وقتی بره،مزاحمت های افشین شروع میشه.اون چند ماه هم به اصرار پویان کاری به من نداشت..منم بخاطر هشدار پویان آمادگی شو داشتم و تونستم دربرابر نقشه های افشین مقاومت کنم...چند ماه پیش برگشت ایران.قبل از رفتنش هم تغییر کرده بود ولی وقتی برگشت یه آدم دیگه ای بود.. اومد سراغ من که ازم بپرسه مریم ازدواج کرده یا نه.منم وقتی مطمئن شدم واقعا تغییر کرده و پدر و مادرشو از دست داده، تصمیم گرفتم لطف بزرگی که به من کرده بود جبران کنم..با مریم و حاج عمو صحبت کردم و قانع شون کردم که بیشتر بشناسنش.اونا هم وقتی شناختنش و متوجه شدن الان واقعا پسر خوبیه راضی شدن. حاج محمود گفت: _خاستگاری پویان،افشین هم بود؟ -نه،فقط من و پویان بودیم. -بعدش چی؟ -برای بله برون،افشین بود که من نرفتم. -عقد چی؟ -اون موقع دیگه نمیشد نرم.ولی فقط سلام و خداحافظ گفتیم،فقط. -امشب چی؟ -امشب که اصلا ندیدمش.سلام و خداحافظ هم نبود. حاج محمود نفس راحتی کشید و دیگه چیزی نگفت. امیررضا بالبخند گفت: _کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره؟!! فاطمه به امیررضا نگاهی کرد،بعد به پدر و مادرش.بلند شد و گفت: -شب بخیر. به اتاقش رفت.همه متوجه ناراحتیش شدن. روز بعد حاج محمود میرفت تو مغازه که افشین با احترام سلام کرد.نگاهی بهش انداخت؛سرش پایین بود و به حاج محمود نگاه هم نمیکرد.ولی معلوم بود شب قبل اصلا نخوابیده.جواب سلام شو داد و تو مغازه رفت. افشین بیشتر از روزهای قبل... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
☁️⃟🌻 ᷎᷎🌿⃟💛¦⇢ نوش‌جانش‌بشود‌هرڪه‌حرمـ‌رفتـ‌ ࢪضــღــا خودمانیمـ‌ولے گاهـ‌حسادتـ‌ڪردمـ|🙃💔 🌿⃟🕊¦⇢ •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
'♥️🖇' - - خوشاآن‌دل‌کہ‌دلدارش‌توگرد؎ خوشاجانےکہ‌جانانش‌توباشے...シ! - - ♥️|↜ ـ ـ ــ✿ــ ـ ـ •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
'🌧📘' - - دیگـرآن‌دل‌میبـرندامآتـوجـٰانم‌میبـر؎💙••¡! ‌- - 💙| 💙| ـ ـ ــ✿ــ ـ •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 هیس آرام قدم بردار آرامش همینجاست آرامش آرامش را برهم نزنے آری باید بخواهے تا آرامش را از آرامش بگیری👍🏼🌿 🍄|•@shahidane_ta_shahadat
𝒔𝒊𝒊 𝒇𝒐𝒓𝒕𝒆 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒔𝒄𝒐𝒏𝒇𝒊𝒈𝒈𝒂 𝒏𝒐𝒃𝒍𝒆𝒆 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒖𝒎𝒊𝒍𝒊 𝒆 𝒕𝒆 𝒔𝒕𝒆𝒔𝒔𝒐 𝒄𝒉𝒆 𝒏𝒆𝒔𝒔𝒖𝒏𝒐 𝒕𝒊 𝒅𝒊𝒎𝒆𝒏𝒕𝒊𝒄𝒉𝒊 قوۍباش تاڪسی‌شڪستت ندهـد نجیٻ‌باش تا‌ڪسی‌تحقیࢪٺ‌نڪنـد وخودت‌باش تا‌هیچڪس‌فراموشت‌نڪنـد💦♥️ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
🪄💟 ♡~|خۅشبخٺےࢪۅبایدبینِ‌:🖇 ♡~|قشنگیا؎دنیاپیداڪرد::🪴 ♡~|لابه‌لا؎برگِ‌دࢪخٺها::🌿 ♡~|ࢪۅ؎گلبࢪگها؎نࢪم‌بنفشه🌸 ♡~|تۅ؎آسمون‌آبےツ:::💙 ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 وارد اتاق میشیم مهسا خانم اشک میریزه و پوریا عصبی اتاقو قدم میکنه سارا به سمت مهسا خانم میره و سعی میکنه ارومش کنه تلفن پوریا زنگ میخوره و بیرون میره بعد از ده دقیقه داخل میاد کلافه و عصبیه با صدای پیام گوشیم از جیبم خارجش میکنم و میبینم که با شماره مخصوص ارتباط پیام دادن _امروز عصر شروع تولده یادت نره سر ساعت بیای دنبال دوست دخترتم برو حتما ابرویی بالا میندازم و گوشیمو توی جیبم میزارم پوریا عجیب درحال رفت و امد بین اتاق و بیرون از اتاقه که دکتر میاد و درکمال تعجب میگه مهسا مرخصه خود مهسا هم تعجب میکنه و میفهمم پوریا کارای ترخیصشو انجام داده با ‌سرعت هر چه تمام تر وسایل مهسا رو جمع میکنه و میبرتش داخل ماشین _اه این چه وضعشه واس چی همچین کرد دستشو میگیرم و دوباره توی نقش اصلیم فرو میرم +زودبیا اینقدر حرف نزن به منو تو ربطی نداره تعجب میکنه از لحنم و بی صدا دوشادوش به سمت ماشین حرکت میکنیم پوریا کنار ماشین ایستاده میخوایم خداحافظی کنیم که سارا میگه _محمدحسین من میخوام برم پیش مهسا مراقبش باشم +تو خودت پا به ماهی باید یکی مراقب خودت باشه چی میگی _من میخوام برم خودم میدونم درچه وضعیم _دستتون درد نکنه سارا خانم زحمت میکشید اتفاقا منم یه سفر کاری واسم پیش اومده نیستم که ازش مراقبت کنم ممنونم با اکراه تشکری میکنه که پوریا رو به من میگه _محمدحسین جان بیا بریم شرکت از اونطرف چندتا بنر تبلیغاتی ویژه داریم از ویژه گفتنش تا ته خط رو میخونم و سری تکون میدم و میگم +باشه فقط من باید برم در خونه یکی از دوستام لپتابم خراب شده بود داده بودم تعمیرش کنه باید برم تحویل بگیرم بعدش میام _بسیار خب پس من مهسا و سارا خانم رو میبرم شماهم بعد از کارت بیا شرکت باشه ای میگم و به سمت محل مورد نظر میرم گوشیمو درمیارم و شماره میگیرم بدون اینکه اجازه حرفی بدم میگم +امروز عصر شروع تولده میخوام بیام وسایل بگیرم اماده بشم برم و قطع میکنم بعد از یک ربع میرسم در خونه قرار و پیاده میشم همزمان با من دختری چادری هم از ماشینی پیاده میشه بی اهمیت رد میشم و میرم سمت در و زنگ میزنم که درکمال تعجب کنارم می ایسته +مشکلی پیش اومده سرکار خانم؟ _خیر چه مشکلی؟ همون موقع درو باز میکنن و داخل میرم که پشت سرم میاد میخوام ممانعت کنم که تند میگه _اومدم واس تولد ابرو بالا میندازم +بفرمایید داخل میره و پشت سرش میرم سرهنگ و اراد و حمیدی و مظفری هم بودن احترام گذاشتم و سرهنگ ازاد داد +کی مواظب سارا باشه جناب سرهنگ؟اونا سارا رو زیر نظر دارن آراد میگه _من هستم محمدحسین جان سارا دختر دایی منه حواسم بهش هست لبخند تشکر امیزی میزنم که اون دختر خانم هم میاد میشینه و همون موقع زنگ در میاد +کسی دیگه هم قرار بوده بیاد؟ _میفهمی محمدحسین جان صبرداشته باش مردی وارد میشه که به احترام می ایستیم واسه سلام و احوال پرسی بعد از همه این چیزا سرهنگ رو به مرد میگه _شروع کن احمد جان _بله چشم +چیو شروع کنن قربان؟ _صیغه محرمیت بین تو و ساحل از تعجب شاخ درمیارم +ساحل دیگه کیه همون دختره میگه _من ساحل هستم جناب سرگرد +اونوقت واسه چی باید بین ما صیغه محرمیت خونده بشه؟ _چون شما دونفر توی اون گروه باهم کار میکنید حالا هم وقتو تلف نکن دست میزاره رو شونمو وادارم میکنه به نشستن و رو به دختره میگه _بشین ساحل جان دختره درکمال تعجب میگه _چشم بابا و میشینه کنار من و سرهنگ رو به اون مرد میگه _شروع کن احمد جان صیغه رو بخون ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
دوستان عزیز و همیشه همراه سلام عرض شد🌱 روزتون پر از انرژی و برڪت ان شاءاللهシ عزیزان ظاهرا دو کانال داره از رمان بنده یعنی همون عشق به شرط عاشقی ڪپےمیکنه مطمئنا ادمین های محترمش توی ڪانآل هستند درحضور همه شما بزرگواران دارم عرض میکنم بنده اصلا راضی نیستم به هیچ وجه حرام هست و حق الناس من میتونم از اون بنده خدا شکایت کنم و به ایتا هم بگم داره چیکار میکنه تا کلا ریپورتش کنه و نزاره تو ایتا فعالیت کنه ولی جدای همه این کار ها اون بنده خداهایی که دارن کپی میکنن رو به حضرت زهرا(س) واگذار میکنم ان شاءالله خودشون جوابشون رو میدن بازهم میگم اصلا راضی نیستم و حرام هست
🌱 جان حُسِین هَست و جانٰان حُسین هست🌿 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
•¦🌷¦• ❤️پروفایل مذهبی ❤️ ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
♬♪.«🦋».♬♪ 👤شیخ رجبعلے خیاط(ره): "جوانے را در عالم برزخ دیدم ڪه به من گفت: وقتے اینجا آمدید میفهمید ڪه هر ڪارے ڪه به غیر یاد خدا باشد ضرر ڪردید."🙃📿🔗 ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•[🌙❤️]• 🦋 ←إبتَسم :) ‏فَلَن یَتغیّر العالم بِحُزنک... ‍ب‍‍خ‍‍ن‍د ‏‍ک‍‍ه‍ ‍ج‍ه‍ا‍ن‍ ‍ب‍ا ا‍ن‍دو‍ه‍ ‍ت‍و د‍گ‍ر‍گ‍و‍‍ن‍ ‍ن‍‍م‍‍ی‍ ‍شود ❥⃢⃠😊 ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #پ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 افشین بیشتر از روزهای قبل بیرون مغازه ایستاد.بعد رفت. دو ماه دیگه هم گذشت. افشین یه گوشه امامزاده نماز میخوند. بعد نماز همونجا نشسته بود و تو دلش با خدا حرف میزد. *خدایا..نه دلشو دارم که بگم یه کاری کن فراموشش کنم،نه روم میشه بگم یه کاری کن بهش برسم...هرکاری تونستم کردم، بازهم میکنم ولی هیچ کاری از هیچکس برنمیاد..خودت یه کاریش بکن.. هیچکس جز تو نمیتونه کمکم کنه. چند روز گذشت. حاج محمود بعد از اینکه جواب سلام افشین رو داد،رفت تو مغازه.افشین هنوز ایستاده بود. شاگرد حاج محمود بهش گفت: _بیا تو،حاجی کارت داره. افشین مؤدب ایستاده بود. حاج محمود پشت میزش نشسته بود و به دفتری که جلوش باز بود،نگاه میکرد. -بشین. افشین روی صندلی نشست. -تا کی میخوای هرروز بیای اینجا؟ -تا وقتی که شما منو لایق دامادی تون بدونید. -تو هنوزم سمجی.هنوزم تا به چیزی که میخوای نرسی،دست بردار نیستی.پس خیلی هم تغییر نکردی. -ولی خواسته هام خیلی تغییر کرده. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.میخوام همیشه آرامش داشته باشه. حاج محمود سرشو بلند کرد و به افشین نگاه کرد.افشین به دست هاش نگاه میکرد. -پدر و مادرت راضی ان؟ -نه. -رضایت شون برات مهم نیست؟ -خیلی دلم میخواست منم پدری مثل شما داشتم ولی پدر و مادر منم برای من هستن.با وجود همه مخالفت هاشون با من،باید احترام شون رو نگه دارم..بهشون گفتم میخوام با دختر شما ازدواج کنم ولی پدرم که اصلا براش مهم نبود.مادرم هم سعی کرد نظرمو عوض کنه.وقتی متوجه شد نمیتونه،گفت برای عقد و عروسیت هم دعوت مون نکن. -پس با کی میخوای بیای که درمورد مسائل عقد و این چیزها صحبت کنیم؟ با تعجب به حاج محمود نگاه کرد. حاج محمود برای اولین بار با محبت نگاهش میکرد. زبانش بند اومده بود. اصلا نمیدونست چی بگه.بلند شد و گفت: _یعنی شما...موافقین؟....اجازه میدین... که.... -حرفت یادت نره.تمام تلاش تو برای خوشبختیش بکن. -همه ی تلاش مو میکنم.مطمئن باشید. قول میدم. -آخر هفته با هرکی خواستی بیا خونه ما. حالا هم برو به کارت برس. مردد بود سوال شو بپرسه. -چشم...ولی..دخترتون هم...راضی هستن؟!!! حاج محمود از اینکه فاطمه خیلی وقته راضیه خنده ش گرفت.بالبخند نگاهش کرد. افشین مطمئن شد، فاطمه هم راضیه.خیلی خوشحال شد. خداحافظی کرد و رفت. بیرون مغازه ایستاد. به اطراف نگاهی کرد.چند نفس عمیق کشید.چشم هاشو بست و گفت: *خدایا شکرت،همین که نگاهم میکنی خیلی نوکرتم. دوباره به مغازه حاج محمود نگاه کرد،... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 قلبتُ میگیم هردومون و به مدت ۶ ماه محرم دختری میشم که اصلا نمیشناسمش سرهنگ جلومون میشینه و کنار اراد خم میشه جلوشو دستاشو توی هم قفل میکنه و به زانوش تکیه میده و میگه _خب این مورد اول مورد دوم شما دوتا همدیگر رو نمیشناسین و میرید اونجا محمدحسین به عنوان همکار پوریا و ساحل هم دوست صمیمی ساناز و عضو اصلی تیم هست شما باید اعتمادشونو خوب جلب کنید بعد نشون بدید از همدیگه خوشتون اومده و همدیگر رو دوست دارید اینجوری میتونید بهم نزدیک تر بشید و کارا سریع تر پیش بره دقت کنید از قبل به رابطه شمادوتا باهم پی نبرن اسم ساحل نهال خلوصی هست محمدحسینم که اسم خودشه محمدحسین گنجویی حواستون باشه فردا شب پارتی دارن توی ویلای تبریز امشب شما میرید تبریز حواستونو جمع کنید و وسایل لازم رو همراه خودتون ببرید رد یاب ها و شنود ها رو لحظه ای از خودتون جدا نکنید هرکدوم میرید توی یه اتاق و براتون ردیاب و شنود رو تنظیم و درست میکنن مراقب باشید یه ذره لغزش جون خودتونو خونوادتونو تو خطر میندازه یاعلی بگید بلند بشید بسم الله هردو با یاعلی بلند میشیم و به سمت دوتا اتاق میریم ساحل توی اتاق سمت چپی و من توی اتاق سمت راستی میرم بعداز قرار دادن شنود و ردیاب ها خداحافظی میکنیم و شمارمو به ساحل میدم و اونم شمارشو میده و حرکت میکنیم هرکدوم به سمتی میرم خونه بابا فاطمه و سینا هستن سینا رو میکشونم توی اتاق و جریانو بهش میگم ازش میخوام مراقب دخترم و سارا باشه دستی روی شونم میکوبه و حرفی میزنه سراسر ارامش _برو داداش خدا به همرات نگران نباش من هستم لبخندی میزنم و بعد از خداحافظی از مامان و بابا و بوسیدن دستشون به سمت خونه میرم وسایل مربوطه رو برمیدارم و توی ساک میچینم به پوریا زنگ میزنم و میگه تا ده دقیقه دیگه درخونش باشم ساک رو توی صندوق عقب میزارم و بعد از بوسیدن قرآن روی طاقچه بیرون میرم استرس دارم و این طبیعیه شاید دیگه هیچ وقت نتونم عشقمو ببینم دخترمو ببینم زندگیمو ارامششو ببینم ولی بایو برم چون تعهد دادم تعهد دادم که مراقب ناموس وطنم باشم پس باید از خودم و خانوادم بگذرم دم درخونه پوریا پیاده میشم و زنگ میزنم و بالا میرم بعد از سلام و احوال پرسی سارا رو میبرم توی اتاق _چیشده محمدحسین؟ تکیه میدم به دیوار +بیا جلو قیافشو کج و کوله میکنه _هن؟؟ خندم میگیره و میگم +بابا خنگ میگم بیا جلو اخم میکنه و جلو میاد و در همون حال میگه _خنگ خودتی پسره بد لبخند میزنم و دستشو میکشم به اغوش میکشمش و بوسه ای روی پیشونیش میزنم در گوشش اروم زمزمه میکنم +حلالم کن خانومم بهت زده از اغوشم بیرون میاد _چیشده محمدحسینم؟ میم مالکیتش به مزاقم خوش میاد و خم میشم بوسه ای روی گونش میزنم و میگم +هیچی نفس محمدحسین هیچی عمر من میخوام برم سفر با پوریا اتفاقه دیگه ممکنه بیافته پس حلالم کن عشق من بغض میکنه _عه نگو اینجوری میترسم سالم میرید سالم برمیگردید منو دخترکم منتظریم لبخندی میزنم و روی دو زانو میشینم زمزمه کنان با دخترکم حرف میزنم و اخر سر پشت دست سارا رو میبوسم و بیرون میریم خداحافظی میکنم ازش و با پوریا بیرون میریم و سوار ماشین میشیم _فردا شب قرارداد داریم سعی میکنم تعجب کنم +واقعا؟چه زود استرس گرفتم مغرور لبخندی میزنه و میگه _نگران نباش ما کارمونو بلدیم توی دلم بهش میخندم و میرم به سمت تبریز ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌙
♬♪.«🦋».♬♪ زمانی که دلیل اتفاقات رو درک نمیکنی به خداوند اعتماد کن 🌿🌿🌿 ♡°•——•|😍|•——•°♡ ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ @shahidane_ta_shahadat ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•[🌙❤️]• همه چی درست میشه زمانبندی خدا حرف نداره به لطف الهی؛ اكنون هر نگرانی و مشكلی را به خدا ميسپارم و خداوند به بهترين شكل ممكن آن را حل ميكند(: ------•°✦.{💛}.✦°•------ ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----❦ @shahidane_ta_shahadat ❦•----••♬♪{🍒}♬♪••----•❦
•|🌷|• 🌱 روزی در نماز جماعت،موبایل یک نفر زنگ خورد زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر به نماز نرفت! همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست... مرد کافه چی با خوشرویی گفت : اشکال نداره، فدای سرت...! و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد - حکایت ماست : جای خدا مجازات می کنیم... • جای خدا می بخشیم ؛-) ♡-–♬-•[💚]•-♬–-♡ ❀———{🍒}———❀ @shahidane_ta_shahadat ❀———{🍒}———❀
↻<📘⛅️>•• - ❲ عکس‌ِضریح‌ِتوست‌کھ ، درقاب‌ِچشمھاست... یاعکسی‌از‌بھشت‌،نشستهـ‌برآینھ؟! ❳ - - ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ <⛅️>ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❥ ⛅️⃟⃟📘|↣ ⛅️⃟⃟📘|↣ •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
دوباره مضطرم؛ حرم حرم حرم… الهی کم نشه؛ یه لحظه سایه ات از سرم یه رحمی مادرت کنه، به اشکِ مادرم منم بیام حرم… منم بیام حرم… دوباره مضطرم؛ حرم حرم حرم… 💔°| @shahidane_ta_shahadat
اشکُ... نگاهُ... حسرتُ... تصویر کـربـلـا ... این است روزگارِ زیـــارت نرفته ها ...💔 😭💔
🌙بسم‌رب‌الحسین🌱