eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
• . براۍرسیدن‌بھ‌موفقیت‌؛ آسـٰانسوروجودندارھ،بایدازپلھ‌برۍ... •ʝσɨŋ↷ 🍊°•| @shahidane_ta_shahadat
「🌊」 - - شیرین‌تَراَز عَسَل‌گَرباشَد‌توآنۍ..シ•• - - 「💙」 •ʝσɨŋ↷ 💙°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 ترسیده سری تکون میده چیزی که توی گوشم گذاشتم لرزش میده اروم دستمو روش میزارم و سعی میکنم فعالش کنم و بعد از اون صدای علی میپیچه _اگه صدامو داری خوب گوش کن یکم هیجان بده ما پشت بازی هستیم سری تکون میدم و اروم بدون جلب توجه روی صندلی راننده میشینم برمیگردم سمت ترلان +اروم میری زیر صندلی صداتم درنمیاد ترسیده سری تکون میده درداشبورد رو باز میکنم که با دیدن اسلحه لبخندی میزنم برش میدارم که ترلان بغل گوشم میگه _من رانندگی بلدم رانندگی بامن تیراندازی باتو هینی از ترس میکشم که ببخشیدی میگه دو به شک برمیگردم سمتش +مطمئنی رانندگی بلدی؟یعنی حداقل اونجوری که من بخوام پوکر نگاهم میکنه _من توی مسابقات رالی مقام اوردم تعجب میکنم و سری تکون میدم +باشه فقط دقت لازمه کاره _حواسم هست روی صندلی بغل دستی میشینم و ترلان روی صندلی راننده خداروشکر سوییچ روی ماشینه اروم ماشین رو روشن میکنه و باسرعت حرکت میکنه شیشه رو پایین میدم برمیگردم سمتش +خوبه همینجوری عالیه سعی کن دورشون بزنی چشمی میگه صدای داد و فریاد و تیر اندازی به سمت ماشین بلند شده _داره چه غلطی میکنه این دختره نفهم جلوشو بگیریدددد مردی پرید جلومون ترلان ترسیده میخواست ترمز کنه که جیغ زدم +برو دیوونه برو خودش میره کنار با حرف من انگار انرژی گرفت که با سرعت بیشتری حرکت کرد و مرد طبق گفته من وقتی بهش نزدیک شدیم کنار کشید دورشون دور میزدیم و همه در ولولا و تلاش بودن تا بتونن جلوی مارو بگیرن چون توی منطقه خاکی بودیم گرد و خاک دورمون رو گرفته بود صدای علی توگوشم پیچید _همینجوری خوبه همینجوری ادامه بده یکمم گرم کن اطاعتی میگم و اولین شلیک رو سمت مردی که کنار یکی از ون ها ایستاده میکنم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
منتظر پارت بعد باشید🙈😍 دوستان عزیز پارت بعدی بین تبلیغات گذاشته میشه تا ساعت حداکثر ۱۲ شب پارت گذاشته میشه میون تبلیغات حتما چنلو چڪ کنید❣🌙
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 مثل همیشه نشونه گیریم به هدف میخوره صدای علی توی گوشم میپیچه _عالیه همینجوری ادامه بده لبخندی میزنم همینجوری دورشون حرکت میکنیم که درد شدید و طاقت فرسایی توی بازوم میپیچه فریادی از درد میکشم و به خودم میپیچم صدای داد و فریاد علی توی گوشم میپیچه _ساحل ساحل خوبی ؟ +خ..خوبم..خوبم علی با ته مانده های انرژیم هدف بعدیو نشونه میگیرم دقیقا قلب مهندس و توی قلبش تیر فرود میاد و پخش زمین میشه هوا به شدت گرمه و تیراندازی شروع شده و تیم ماهم وارد کار شده محمدحسین با چندتا از بادیگاردا درگیره فردی از پشت به سمت محمدحسین میاد نشونه به سمتش میگیرم و تیری سمتش شلیک میکنم که همون لحظه ترلان جیغی بلند میکشه و ماشین از کنترل خارج میشه هرچی تلاش میکنم کنترل ماشین رو به دست بگیرم بی فایدس توی حرکتی سریع درماشین رو باز میکنم و بازوی ترلان رو میکشم و هردومونو ازماشین پرت میکنم بیرون که درهمین لحظه پوریا تیری به ماشین شلیک میکنه و ماشین با صدای وحشتناکی منفجر میشه ترلان مدام جیغ میکشه و پوست پاهام حس میکنم میسوزه و خون میاد چندتا از نیروهای ما به سمت ما میان واسه کمک به کناری کشیده میشیم پوریا رو میبینم که به سمت محمدحسین نشونه گیری کرده دست به اسلحم میبرم اما قبل از شلیک من صدای شلیک چندتیر توی فضا میپیچه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
°•|🖤بسم الله الرحمن الرحیم 🌸|•°
‹🖤🌧› 🖤¦⇢ اگࢪسرۍبہ‌گلزاࢪشھدازدۍ🌱 مطمئن‌باش‌شھدا…♥️ آنقدࢪمࢪام‌ومعرفت‌وجوانمࢪدۍ🥺 دࢪگلبࢪگ‌هایشان🌸 جاࢪیست‌…🌊 ڪہ‌توࢪادست‌خالےرَدنڪنند🖐🏻 - 🖤 ⃟¦🌧⇢ ✨ •• 🖤 ⃟¦🌧⇢ •• 🖤 ⃟¦🌧⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ 🖤 ⃟🌧|@shahidane_ta_shahadat
「💚🌱」 زیباتر از آنۍ که‌ به‌ تشبیهـ بِگُنجۍ🌱! 「🌱」 •ʝσɨŋ↷ 💚°•| @shahidane_ta_shahadat
هیچ چیز قشنگ تر از این نیست ک تو کنارمی♥️ 😍 •ʝσɨŋ↷ 🌿°•| @shahidane_ta_shahadat
¦↬👛🌸 •. ‌بـہ‌هوایـےڪہ‌دهـد‌ ‌مـژدھ‌تـوࢪا‌جان‌بدهـم...‌‌シ! •. 🌸👛¦↫ •ʝσɨŋ↷ 🌸°•| @shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 با وحشت برمیگردم سمت محمدحسین که روی زمین افتاده پوریا هم کتفش تیر خورده و این وسط بختیاری هست که پشت سرمحمدحسین روی زمین پخش شده گیج نگاهی میکنم چطور ممکنه با بلند شدن محمدحسین چشم گرد میکنم امکان نداره محمدحسین سالمه؟؟؟ به سمت ساسان میره و تکونش میده بدنش پر از خونه فریاد محمدحسین توی اون برهوت میپیچه _اورژانس خبر کنیدددد دخترا رو به ماشین های تیم منتقل کردن و همه رو دست گیر کردن به سختی از جا بلند میشم و تکیه ترلان رو به ماشینی میدم به سمت ون دست گیر شده ها میرم اما وحشت زده بینشون چشم میگردونم و اثری از سعید و پوریا نمیبینم برمیگردم داد بزنم که یکی بفهمه و بره دنبالشون که چشمم به علی میخوره دلم خیلی براش تنگ شده بود داره به بردن ساسان کمک میکنه یه لحظه پوریا رو به یاد میارم و فریاد میزنم +علی علی پوریا و سعید نیستن علی پوریا و سعید فرار کردن متعجب و کمی عصبی به سمتم میاد و همچنین محمدحسین محمدحسین عصبی میگه _یعنی چی نیستن مگه میشه؟ دست دراز میکنم سمت ماشین +اره نیستن خبری ازشون نیست احمدی رو صدا میکنه و با سرعت سوار ماشینی میشن و حرکت میکنن {محمدحسین} +زودباش احمدی زودباش سرعتو بیشتر میکنه و چشمم توی جاده دنبال اثری اشنا میگرده جاده ای دور افتاده و خالی از رفت و امده با دیدن ماشینی که با دقت فراوان دیده میشد روی داشبورد میکوبم و داد میکشم +اوناهاش اونا بروبرو دنبالش نزدیکش میشیم اسلحه رو به دست میگیرم و شیشه رو میدم پایین و روی در میشینم و دستمو به ماشین میگیرم و هدف گیری میکنم ویراژ میده و نمیتونیم بگیریمشون هدف بعدیمو سمت لاستیکاش میگیرم و بالاخره میخوره به هدف دوتا از لاستیکاشو هدف میگیرم و به هدف میخوره و سرعت ماشین رفته رفته کم میشه تا اینکه کلا می ایسته فریاد میکشم +بپیچ جلوش احمدی جلوش میپیچه که درهمون لحظه سعید از پنجره بیرون میاد و شلیک میکنه صدای خورد شدن شیشه میاد و هیچ صدای دیگه ای نمیاد بازم میخواد هدف گیری کنه که سریع بازوشو میزنم اون یکی بازوش حالا ناتوان شده پایین میرم اما اثری از پوریا نمیبینم همونجور که به سمت ماشین سعید میرم فریاد میکشم +احمدی برو دنبال پوریا زودباش پسر به سمت سعید میرم و یقشو توی مشتم میگیرم عربده میزنم +پوریا کجاست بی همه چیز؟؟؟ ناله ای میکنه _ن..ن..نمیدونم از ماشین بیرون میکشمش و روی اسفالت پرتش میکنم برمیگردم سمت ماشین تا سمت احمدی فریاد بکشم که با صحنه ای که میبینم شوکه شده میخکوب زمین میشم اروم قدم برمیدارم سمت ماشین تیری که سعید شلیک کرد دقیقا توی پیشونیش خورده و اولین شهید این پرونده شد احمدی وحشت زده کنار ماشین میشینم باورش واسم سخته با سختی بیسیم رو برمیدارم +از شاهین به یاسر از شاهین به یاسر _شاهین بگوشم +یه اورژانس منطقه ۷ ظلع جنوبی و خارجی روستای مرزی استارا فریاد میزنم +زودیاسر زود _دریافت شد شاهین بیسیمو پرت میکنم کنارمو سرمو به ماشین تکیه میدم تموم شد این ماموریت اما ماهی از چنگمون دررفت ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
『 وخداۍِ‌آسمانھاۍِبۍانتھـٰا💙』
‹☁️🐚› ☁️¦⇢ چـه‌زیباست زندگےکـردݩ‌باامید... نـه امیدبه‌خود؛کہ‌غروراست! نـه امیدبه‌دیگران؛کہ‌تباهےاست! بلکـہ‌امیدبه‌خدا؛کہ‌خوشبختي‌است!. - ☁️ ⃟¦🐚⇢ •• ☁️ ⃟¦🐚⇢ •• ☁️ ⃟¦🐚⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🐚|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 نگران تر شد.به اتاق رفت.فاطمه رو دید.صداش کرد. -فاطمه!!! فاطمه هم متوجه علی شد.سریع بلند شد. -سلام علی جانم..چه زود اومدی؟!! -زود!!! فاطمه به ساعت نگاه کرد.تازه متوجه شد ساعت ها تو فکر بوده. -ببخشید علی جان،حواسم به ساعت نبود..غذا هم درست نکردم..الان سریع یه چیزی درست میکنم. از کنار علی رد شد که به آشپزخونه بره، علی دست شو گرفت و سمت مبل برد. -بشین،نمیخواد غذا درست کنی. فاطمه نشست و علی به آشپزخونه رفت.با یه لیوان شربت پیش فاطمه نشست. -بیا بخور.رنگت پریده. شربت رو گرفت و تشکر کرد.وقتی خورد، علی گفت: -بهتری؟ -خوبم. -چیشده؟!! چشم های فاطمه پر اشک شد.علی با نگرانی گفت: _فاطمه حرف بزن،چی شده؟ -امروز پویان و مریم اومدن اینجا.چند تا پرونده از دو سال پیش برای چند تا مریض دکتر مستان بهم داد. سکوت کرد. -خب؟؟ -دو تاشون بخاطر اشتباه پزشکی مردن. یه بچه سه ماهه و یه بچه هفت ساله. اشک هاش ریخت روی صورتش.علی متعجب گفت: _یعنی چی؟!!! دو تا بچه بخاطر اشتباه یه دکتر مردن،بعد هیچکس هیچ کاری نکرده!!! -پدرومادر اون بچه ها که اطلاعات پزشکی نداشتن.کادر بیمارستان هم به روی مبارک نیاوردن...اگه اولین باری که مستان اشتباه کرد،یه نفر تذکر میداد،اون اینقدر راحت برا خودش جولان نمیداد. مستان تاوان همه اشتباهات و خون اون بچه ها رو میده ولی همه ی اونایی که سکوت کردن هم مقصرن..فاصله مرگ اون دو تا بچه،یک ماهه.بعدش میره کانادا.یک سال و نیم بعد برمیگرده،وقتی آب ها از آسیاب افتاد.اما بازهم براش درس عبرت نشد..هفت ماهه دارم میگم دکتر مستان،اشتباه میکنه،ولی کسی توجه نکرد. -وقت دادگاه معلوم شده؟ -امروز اون پرونده ها رو دادم به وکیلم. گفت با اینا دیگه کارش تمامه.گفت هفته دیگه وقت دادگاهه. دو روز بعد فاطمه از مطب دکتر به خونه میرفت.از عرض خیابان رد میشد که با ماشینی تصادف کرد.😭😱علی به سرعت خودشو به بیمارستان رسوند.زهره خانوم پشت در اتاق عمل نشسته بود.نزدیک رفت. -حالش چطوره؟ از نگرانی صداش میلرزید و سلام کردن هم فراموش کرده بود. -خوبه،پاش شکسته..ولی... -ولی چی؟!! -بچه...سقط شد. -الان کجاست؟ -اتاق عمل. علی روی صندلی نشست و به زمین خیره بود.زهره خانوم کنارش نشست. -علی آقا یه لیوان آب سمتش گرفت و گفت: _بخور پسرم.رنگت پریده. ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
🌝|<•خدایا بھ امید تو•>|❤️
「♥️」 💛 ⃟¦🖇➺•• ❬ا؎جٰاטּودل‌بٖہ‌گنبدوگلدستٖہ‌ات‌مقیٖم جٰاטּراڪجٰاگذٰارم‌ودل‌رٰاڪجٰابرمꔷ͜ꔷ¿¡❭ 🌿 ⃟¦🖇➺•• •ʝσɨŋ↷ 🥀°•| @shahidane_ta_shahadat
و خدایی کھ قرارِ دلِ ماست...💛 •ʝσɨŋ↷ 💛°•| @shahidane_ta_shahadat
ڪارم‌این‌است‌ڪھ‌سمتِ‌حࢪمش‌روڪنم‌ۅ ازهمین‌دورسݪامش‌بدهم‌گریھ‌ڪنم ...🙃♥️ 🥺 •ʝσɨŋ↷ 🌻°•| @shahidane_ta_shahadat
•°🌸✨°• هر چیزے ڪه بتونے تصور ڪنی میتونه واقعے باشه🦋💙 •ʝσɨŋ↷ 🦋°•| @shahidane_ta_shahadat
دوستان عزیز و همراهان گرامے سلام عرض شد🌱🌙 امیدوارم حال دل های پاڪتون عالی باشه دوستان من کمی حالم نامساعد بود و البته هست و نتونستم دیشب پارت بدم و ازهمه بزرگواران عذرمیخوام👑🌸 سعی میکنم امشب پارت اماده کنم و درچنل بزارم
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 بلند میشم و به سمت سعید میرم دستبند رو برمیدارم و دست راستشو توی دست میگیرم و دستشو به ماشین دستبند میزنم میخوام برم سمت ماشین که سوزشی وحشتناک توی بازوم میپیچه و باعث میشه دادی از درد بزنم سعید چاقویی توی بازوم فروکرده بود مشتی توی صورتش میزنم که از درد به خودش میپیچه کنار ماشین روی اسفالت داغ میشینم و دستمو روی بازوم میزارم سرمو به ماشین تکیه میدم و سعی میکنم با نفس عمیق درد رو تحمل کنم چنددقیقه ای میگذره که اورژانس به همراه چندین ماشین بچه ها از راه میرسه کریم خانی به سمتم میاد و اروم زیر بغلمو میگیره وبه داخل ماشین اورژانس سعی میکنه ببرتم اما مخالفت میکنم و توی ماشین دیگری میشینم عرق سرد روی پیشونیم و تیره کمرم نشسته و درد تا مغز استخونم نفوذ کرده ربع ساعتی میگذره که درماشین باز میشه و فردی کنارم میشینه بی حوصله نگاهی بهش میندازم از ستاره هاش معلومه سرگرده چشم میبندم چنددقیقه ای از حرکت نگذشته که صداش بلند میشه _خسته نباشی جناب سرگرد ولی ماهی از دستتون دررفت سکوت میکنم که دیگه ادامه نمیده رو به راننده میکنم +زنگ بزن یه بلیط واسه من رزرو کن برای شیراز فوری منو هم برسون فرودگآه مرد بغل دستیم عصبی میشه که دلیلشو نمیفهمم _چی چیو فرودگاه اول باید بریم اون صیغه لامصبو باطل کنیم گیج نگاهش میکنم +چه صیغه ای چرا شر و ور میبافی؟ خونش به جوش میاد _یادت رفت سرگرد؟؟ صیغه ای که بین تو و ساحل خونده شد پوفی میکنم و سمت شیشه برمیگردم +چه ربطی به شما داره؟؟؟ _به توچه تو فقط میای تا صیغه باطل شه عصبی سمتش برمیگردم +ادم باشعور الان ساعت۳ ظهره من کجا برم صیغه واسم باطل کنن؟ فردا میریم یکی از دفاتر شیراز باطلش کنن مشتی روی پاش میکوبه ولعنتی زمزمه میکنه +چیشد کریم خانی؟بلیط جور شد؟ _راستش نه قربان خودم میبرمتون شیراز سری تکون میدم و سعی میکنم بخوابم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باتکون هایی چشم باز میکنم _خوبی تو؟رنگت شده شبیه گچ دیوار بیحال چشم میگردونم هوا تاریک شده و توی ماشینیم لیوانی روی لبم قرارمیگیره و مایع شیرینی وارد دهنم میشه حالمو بهتر میکنه و ذره ذره میخورم از ظهر تاحالا موقعیت واسه پانسمان زخمم ب وجود نیومده و فقط با تکه پارچه ای بستمش و خونریزی زیاد باعث افت فشارم شده با خوردن اب قند حالم بهتر میشه _دو سه ساعت دووم بیار میرسیم شیراز میریم بیمارستان سری تکون میدم و صاف میشینم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• اروم سعی میکنم پیاده بشم داخل میبرنم دکتر جوانی که بالای سرم ایستاده با دیدن زخم صورت جمع میکنه _چرا زودتر مراجعه نکردید این زخم خیلی عمیقه ممکن بود تآالان عفونت کنه سکوت میکنم تا کاراشو انجام بده بی حسی تزریق میکنه اما دردش طاقت فرساست ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• ملافه ای که روم میکشن انگار اجازه خواب میخوان بهم بدن اما بایاداوری اینکه باید کارای مهمیو انجام بدم روی تخت میشینم تیز ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🦋
「🤎」 - - ـبِہ‌سودآ؎ِطُ‌مَشغول‌ُ ـزِغوغـآ؎ِجھـٰان‌فارِغ..シ•• - - 「🐻」 •ʝσɨŋ↷ 🐻°•| @shahidane_ta_shahadat
🌱 درد‌من‌دردیست‌ڪھ‌درمانش‌عاشقیست🙈❣ 🌸|•@shahidane_ta_shahadat
‹☁️☀️› 🧡¦⇢ چادر بھ سر کردن ، عشق می خواهد اگر حسین ما نبود ، عشق این همه زیبا نبود 🙂💜. - ☀️ ⃟¦☁️⇢ ✨ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ☀️ ⃟¦☁️⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ☁️ ⃟🧡|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 -من تو این دنیا جز فاطمه هیچکسی رو ندارم.همه زندگیم فاطمه ست.اگه نباشه.. -هست..حالش خوب میشه. آرامشی که تو لحن و صدای زهره خانوم بود کمی آرامش کرد ولی تا فاطمه رو نمیدید تپش قلبش آرام نمیشد. چند دقیقه بعد حاج محمود و امیررضا هم رسیدن.فاطمه به بخش منتقل شد. علی کنار تختش ایستاده بود.آروم صداش کرد.فاطمه چشم هاشو باز کرد. لبخند بی حالی زد. -سلام علی جانم،خوبی؟ -سلام...اگه تو خوب باشی منم خوبم. -من خوبم عزیزم...ولی بچه.. اشک هاش از کنار چشم هاش پایین میریخت. علی اشک هاشو پاک کرد.با لبخند تلخی گفت: _علی،پسر بود..پسر مامان...میخواستم امشب بهت بگم اسمشو بذاریم.... محسن. سکوت کرد.بعد نفس عمیقی کشید و گفت: _خدایا شکرت. از بیمارستان مرخص شد.وکیلش تماس گرفت. -حدسم درست بود.تصادف عمدی بود.کار دکتر مستان بود. -چطور مطمئن شدید؟ -پلیس بهم گفت. علی به فاطمه گفت: _دیگه ادامه نده. فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -یعنی چی؟!! علی تو گفتی پشتمی،حالا چیشده؟ -تو گفتی اخراجت میکنن،نگفتی تهدیدت میکنن.یا بلایی سرت میارن! -من نمیدونستم اینجوری میشه.ولی اگه میدونستم هم فرقی نمیکرد. -تو فکر میکنی اگه دکتر مستان مجازات بشه دیگه هیچکس بخاطر اشتباه پزشکی نمیمیره؟!! -علی جان،من به نتیجه فکر نمیکنم. کاری که وظیفمه انجام میدم، نتیجه ش دست من نیست.ولی از یه چیزی مطمئنم،اگه فاطمه نادری ها سکوت نکنن، دکتر مستان ها جرأت نمیکنن اشتباه کنن. علی خواهشی گفت: _فاطمه من جز تو کسی رو ندارم. نمیخوام بلایی سرت بیاد. -فرصت خوبیه که تمرین کنی بخاطر خدا از همه چیزت بگذری. دادگاه برگزار شد..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
「♥️」 ♥️ ⃟¦🖇➺•• چہ‌گنبد؎،چہ‌ضریحۍ،عجب‌ایوانۍ! سلام‌حضرت‌ارباب‌،گدانمیخواهۍシ! 🥀 ⃟¦🖇➺•• 🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 #سرباز #ب
🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻🧡🌻 🧡🌻🧡🌻 🌻🧡🌻 🧡🌻 🌻 دادگاه برگزار شد. بدون حضور دکتر مستان و حضور فاطمه با پای گچ گرفته.جرم دکتر مستان اثبات شد و مجازاتش تعیین شد.ولی خودش نبود تا مجازاتش اجرا بشه.غیر قانونی از کشور خارج شده بود و به کانادا برگشته بود. علی گفت: _این همه اذیت شدی،اخراج و تهدید و... آخرش چی؟..هیچی. -علی جانم،خدا گفته اینکارو انجام بده، منم انجام دادم.حتی اگه به ظاهر بی نتیجه باشه..من بندگی میکنم،خدا، خدایی میکنه. سه ماه گذشت. مشغول خوردن صبحانه بودن که تلفن همراه فاطمه زنگ خورد.جواب داد. -بفرمایید..سلام..بله خودم هستم....کدوم بیمارستان؟ علی نگران نگاهش کرد.فاطمه با اشاره سر بهش فهموند جای نگرانی نیست. همزمان به صحبت های اون طرف خط گوش میداد. -بله...بسیار خب..خدانگهدار. تماس که قطع کرد،علی پرسید: _کی بود؟ -دعوت به همکاری شدم. تعجب کرد. -بیمارستانی که قبلا بودی؟!! -نه.یه بیمارستان دیگه. -خب چی گفتی؟ -قرار شد فردا برم حضوری صحبت کنیم. مشغول ریختن چای تو لیوان شد.علی به فکر فرو رفت.بعد چند دقیقه گفت: _میخوای قبول کنی؟ صدای علی نگران بود.فاطمه با تعجب نگاهش کرد. -چرا نگرانی؟!! -تو گفتی دوست داری خانوم خونه باشی، پس چرا همین الان بهش نگفتی نه؟!! لیوان چای رو جلوی علی روی میز گذاشت. -چون شاید وظیفه باشه که برم..هنوز چیزی معلوم نیست.تازه فردا قراره برم ببینم چی میگن. -یعنی ممکنه قبول کنی؟..فاطمه من دوست ندارم کار کنی. فاطمه تعجب کرد. -چرا؟!! -چون ممکنه بازم یکی مثل دکترمستان پیدا بشه و ... ادامه نداد.از روی صندلی بلند شد. همونجوری که از آشپزخونه بیرون میرفت؛ گفت: _نمیخوام بری سرکار. علی آماده رفتن به محل کارش میشد. فاطمه تو چارچوب در اتاق ایستاد. -قرار فردا رو چکار کنم؟ -زنگ بزن بهشون بگو نمیری. -منکه شمارشونو ندارم. به موهاش شانه میزد. -باشه فردا برو بگو نمیری. -علی جان،منم دوست ندارم برم سرکار ولی اگه وظیفه‌م باشه چی؟ کت شو از کمد لباس برداشت و از اتاق بیرون رفت.از جلوی فاطمه رد شد.سرفه ای نمایشی کرد و باتحکم گفت: _همین که گفتم..خدانگهدار ترجیح داد ادامه نده.شاید اصلا با بیمارستان به توافق نمیرسیدن و نیازی نبود علی رو راضی کنه.فاطمه هم لبخندی زد و گفت: _خدانگهدار آقای زورگو. علی که از در آپارتمان بیرون رفته بود، سرشو داخل برد،لبخند زد و گفت: _همینه که هست. روز بعد به بیمارستان رفت. -سلام..من فاطمه نادری هستم. منشی رئیس بیمارستان که پشتش به فاطمه بود،برگشت.نگاه دقیقی به فاطمه کرد. -با آقای رئیس قرار ملاقات داشتم. منشی که انگار تازه یادش اومده باشه، همزمان که به صندلی اشاره میکرد؛گفت: _بله..بفرمایید. فاطمه نشست.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ❌ڪپے با ذڪر نام نویسنده و ذڪر یڪ صلوات براۍ هرپارت 🧡 🌻🧡 🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡 🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡🌻🧡
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 اراد وارد میشه _عه عه عه چرا بلند شدی؟دراز بکش +خوبم سارا کجاست؟منو ببر پیش سارا من منی که کرد ترس توی جونم انداخت _خب ...خب راستش چطور بگم +چیشده اراد قلبم وایساد د بگو دیگه کلافه دستی به صورتش میکشه _خب راستش اون روزی که با سارا بحثت شد حالش بد میشه منو ارام میریم خونتون که میبینیم سارا افتاده روی مبل بیهوش سریع میاریمش بیمارستان و دکتر گفت هم بچه هم مادر درخطرن و باید تو رضایت بدی تا سارا بره اتاق عمل نفسی که تو سینم حبس شده رو سعی میکنم ازاد کنم لکنت وارمیگم +ا..ا..الان کجاست؟حالش چطوره؟ از روی تخت بلند میشم سریع و تقریبا داد میزنم +الان کجاست اراد؟؟؟ تندبه سمتم میاد _باشه داداش اروم باش میبرمت پیشش توباید اول حال خودت خوب بشه تخته سینه ای بهش میزنم و کنارش میزنم و به صدازدن هاش توجهی نمیکنم به پرستار هایی هم که میخوان مانعم بشن توجهی نمیکنم به سمت خروجی بیمارستان میرم و دست برای تاکسی بلند میکنم که ماشین اراد جلوی پام ترمز میزنه _بیا سوارشو خودم میبرمت سوارمیشم و حرکت میکنه حالم خیلی بده از ترس و استرس تپش قلب گرفتم سرگیجه هم به این حالم اضافه شده و مزید برعلت شده با توقف ماشین سریع پیاده میشم قدم هامو سعی میکنم بلند بردارم به پذیرش میرسم +ببخشید خانم اتاق سارا موسوی کجاست؟ متفکر نگاهی بهم میندازه _شما چه نسبتی باهاشون دارید که بعد از ۴ روز نمیدونید اتاقش کجاست؟ عصبی دستی به صورتم میکشم +خانم محترم بنده همسرشم میشه اینقدر بازجویی نکنید بگید همسرم کجاست؟؟؟ اخم الود میگه _اتاق ۳۱۷ ولی بهتره حواست به همسرتم باشه به جای خوش گذرونی عصبی میشم اما سعی میکنم خودمو کنترل کنم به سمت اتاق مربوطه تقریبا پرواز میکنم پشت درکمی مکث میکنم و اروم بازش میکنم یه اتاق خصوصیه و فقط ساراداخلش هست اروم داخل میرم و در رو میبندم با صدای درسرش رو سمت دربرمیگردونه که با دیدن من شوکه میشه لبخندی بهش میزنم و جلو میرم شوکه شده به من خیره شده میخوام دستشو بگیرم که دستشو عقب میبره و زمزمه کنان میگه _برو بیرون گیج میگم +چی؟ باصدای تقریبا بلندی میگه _گفتم برو پیش همونی که تآالان پیشش بودی میفهمم به ماجرای فرناز اشاره داره چنگی به موهام میزنم +خانومم سوء.... بادادی که میزنه کلامم نصفه میمونه _بسه گفتم برو نمیخوام ببینمت همون لحظه پرستاری باعجله وارد اتاق میشه ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 _اقا لطفا رعایت کنید اینجا بیمارستانه +بله ببخشید بفرمایید پوفی میکنه و بیرون میره _محمدحسین برو بیرون نه باعث ناراحتی من شو نه ناراحتی خودت عصبی و قاطع دستشو میگیرم و میگم +بزاراول حرفمو بزنم بعدهرچی دوست داری بگو پوفی میکشه و روشو سمت پنجره برمیگردونه +من از کارم اخراج نشده بودم به سرعت نورسرش برمیگرده _چی؟یعنی چی؟مگه نگفتی؟ سری تکون میدم +اره اره گفتم ولی برای رد گم کنی بود منم این مدت ماموریت بودم _یعنی چی؟ لبخندی بهش میزنم +خانومم اگر بزاری کامل حرفمو واست بزنم همه چیو میفهمی اخمی تصنعی میکنه و میگه _وا مگه من چیکارت دارم خب بگو و منتظر ادامه حرفام میشه +یادته رفتیم کافه یه ماجرایی اونجا پیش اومد؟منظورم ماجرای کشته شدن اون دختر بچس ناراحت سری تکون میده +اون یه پرونده قدیمی بود که ما هرچی میرفتیم دنبالش چیزی ازش دستگیرمون نمیشد به دوبخش تقسیم میشد یه بخش کودکان که اعضای بدنشون رو میفروختن و دیگری دختران نوجوان و جوانی که به کشورهای خارجی صادر میکردن شاید باورت نشه اما خب پوریا شوهرمهساخانم سردستشون بود هینی میکشه که ادامه میدم +من مجبور بودم اینجوری وانمود کنم تا بتونم داخلشون نفوذ کنم این مدت هم ماموریت بودم و خداروشکر باموفقیت به پایان رسید اون صدای خانمی هم که شنیدی یکی از اعضای گروهشون بود که به شوهر خوشتیپت نظر داشت ولی شوهرجانت جزتو مگه کسیو هم میبینه؟؟ پشت چشمی نازک میکنه که خنده ای میکنم _نبایدم ببینه وگرنه چشاتو از کاسه درمیارم لبخندی بهش میزنم و دستشو بوسه میزنم و ادامه میدم +ویه موضوع دیگه ماقراربودبه عنوان قاچاقچی عضو باندشون بشیم و باید هم مرد نفوذی میفرستادیم هم زن من مرد نفوذی بودم و خانم نواب صفوی هم زن نفوذی و برای راحتی ارتباط و انجام عملیات راستش ما مجبور شدیم صیغه ای بین خودمون بخونیم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒