eitaa logo
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
262 ویدیو
26 فایل
#تابع‌قوانین‌جمھورۍ‌اسلٰامے💚⛓ ڪپی‌رمان‌حرام❌ چنل‌هاۍ‌دیگرمون‌درایتا🌱 @morabaye_shirin @istgahkhoda @DelSheKastE31 @banooye_IdeaLL شرایط @Sh_shahidane
مشاهده در ایتا
دانلود
Γ•🗞 : گنجشڪ‌بہ‌خُدا‌گفت: لانه‌ڪوچڪی‌داشتم،سرپناه‌بی‌ڪسی‌ام، توآن‌را‌ازمن‌گرفت . . ! خدا‌گفت: ماری‌در‌ ات‌بود‌تو‌خواب بودی؛بادرا‌گفتم‌لانہ‌ات‌را‌واژگون‌ڪند آنگاه‌تو‌از‌ڪمین‌ما‌پرگشودی! چہ‌بلاهایی‌ا‌زتو‌دور‌ڪردم‌و‌تو ندانستہ‌به‌ ام‌برخواستے . . !(:💔 🌱 🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به صداش به خودم اومدم _خانم موسوی +بله استاد همونجور که سرش پایین بود و جزوه هاشو چک میکرد و درکیفش میگذاشت گفت _همونجور که خودتون خواستید جلسه بعد کنفرانس درس جدید باشماست امیدوارم بآامادگی کامل سرکلاس حاضربشید +بله حواسم هست کیفشو برمیداره و درحالی که از کلاس خارج میشه میگه _خیلی هم خوب خدانگهدار زیرلبی خداحافظی زمزمه میکنم به سمت مهسا میرم که داره چیزی توی جزوش مینویسه +بریم؟ خودکار‌شو توی کیفش میندازه و جزوه رو زیر بغلش میزنه مقنعشو صاف میکنه و میگه _اوهوم بریم دیگه کلاسی نداریم +میای بریم خونه ما؟ _من از اقا محمدحسین خجالت میکشم همونجور که به سمت پارکینگ میریم میگم +مگه کاری کردی که باید خجالت بکشی؟ متعجب و متعرض می ایسته برمیگردم سمتش _یعنی چی سارا یعنی چی یعنی میخوای بگی تمام اتفاقات این مدت رو فراموش کردی؟ کلافه پوفی میکشم بالحن عصبی میگم +اره مهسا اره فراموش کردم مجبورم فراموش کنم جز این راهی ندارم گذشته رو توی گذشته خاکش کردم نبش قبرنکن که بوی گندش همه جارو فرامیگیره ناراحت و شرمنده سرپایین میندازه جلومیاد و دستمو میگیره _ببخشید ابجی قصد ناراحت کردنتو نداشتم +اشکال نداره عزیزم میای بریم؟ سری تکون میده _باشه میریم لبخندی میزنم و به سمت ماشین میریم توی راه از فروشگاهی کمی خرید میکنیم و به سمت خونه میریم +تعارف و این چیزا رو بزارکنار مهسا محمدحسین عصرمیادخونه پس بدون هیچ استرسی مانتو و مقنعتو دربیار مقنعشو درمیاره و فقط دکمه های مانتوشوباز میزاره معترض نگاهش میکنم _اینجوری راحت ترم عزیزم لبخندی بهش میزنم +پس هرجورراحتی عمل کن لباسامو با لباس های راحتی عوض میکنم و به سمت اشپزخونه میرم قصد دارم قورمه سبزی باربزارم سبزی هارو از توی فریزر خارج میکنم که مهسا وارد میشه _چه کنم کمکت ؟ +محمدحسین چندشب پیش تازه برنج خرید نرسیدم پاکشون کنم بریزم تو سطل ۲ تا پیمونشو پاک کن واسه شام سری تکون میده و مشغول میشه پیازهارو تفت میدم و سوسیس های توی یخچال رو بیرون میارم توی قارچ و رب تفتش میدم و یدونه فلفل دلمه هم بهش اضافه میکنم به عنوان نهارمیشه خوردش روی میز میچینم +بیا مهسا بیا نهار همونجور که روی صندلی میشینه میگه _توکی وقت کردی نهاردرست کنی؟ +یکم سوسیس تفت دادم البته الانم که واسه نهاریکم دیرشده ساعت ۴هست نه بابایی میگه و مشغول خوردن میشیم مهسا ظرف هارو میشوره و من خورشتمو اماده میکنم سیرهارو نگینی و ریز خورد میکنم و با خورشت درحال جوش خوردن اضافه میکنم باصدای زنگ درمهسا هول زده بلندمیشه _سارامگه نگفتی شوهرت عصرمیاد سریع لباس هاشو مرتب میکنه و چادر خونه ای منو میپوشه متعجب به سمت ایفون میرم که بادیدن دسته گلی پشت ایفون متعجب گوشیو برمیدارم +بفرمایید؟ دسته گل کنارمیره و چهره بشاش سینا و سحر و فاطمه و پرهام نمایان میشه سیناخندون میگه _مزاحم نمیخوای خوشگل خانم؟ میخندم و بفرماییدی میگم به سمت اتاق میرم و سارافون بلند سورمه ای رنگی میپوشم روسری خاکستری رنگی هم لبنانی میبندم و بعداز پوشیدن چادررنگیم بیرون میرم به سمتشون میرم و احوال پرسی میکنیم +چرا اینقدر بی خبر اومدین؟اتفاقا همین الان خورشتمو برای شام بارگذاشتم میرم یکم بیشترش کنم داداش به مامان ایناهم بگو بیان سحرهمونجور که روسریشو درمیاره میگه _نمیخواد سارا ماشام نمیمونیم +لازم نکرده عروس خانم شما شام اینجایید به مامان ایناهم زنگ بزن سیناباخنده میگه _اب و هوای شمال روی مامان بدجورتاثیرگذاشته دارن میرن شمال +چه بی خبر _یه ساعت پیش تصمیم گرفت میخندیم و مهسا و فاطمه و سحر بامن به اشپزخونه میان پرهام_ساراخانم بیاین بشینیداومدیم خودتونو ببینم و باسینا میخندن میخندیم و مشغول به کارمیشیم مهسا یکم معذبه شاید به خاطر اتفاقات گذشته باشه ساعت ۶ با صدای ایفون بلند میشم به سمتش میرم و دوباره با دسته گلی روبه رو میشم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
آخ‌آخ‌رفقٰا امسٰال‌هم‌ازقافلہ‌عقب‌موندیم😭🏴 🖤|•@shahidane_ta_shahadat
میدونم‌ڪھ‌همتون‌دلتون‌پاڪه دعامون‌کنید امسال‌برسیم‌به‌جمع‌عشٰاق‌آقا دعامون‌کنید‌رفقٰا😔😭🌾
🌱 ‌جاذبہ‌ها‌.. همیشہ‌بہ‌سمت‌پایین‌نیستند.! کافۍٖ‌است‌،‌پیشانیت‌بہ‌خاک‌باشد به سمت آسمان خواهی رفت... 💚|•@shahidane_ta_shahadat
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🌙
سلام‌وعرض‌ادب‌خدمٺ ‌عزیزان‌همیشہ‌همراه🌻 فرارسیدن اربعین حسینے رو خدمتتون تسلیت عرض میڪنم🌾🏴 دیروز نه‌تنھ‌ڪانال‌بندھ بلکم‌بیشتر‌چنل‌ها‌بھ‌خاطر‌یڪ‌پسٺ تبلیغاتے توسط ایتامسدود‌شد این‌مسدودیت‌اصلا ربطی به خود کانال یا مدیران یا پست هاۍ اون نداره و فقط و فقط به خاطر ریپ یکی از تبلیغات دیشب بوده که تبلیغ نامناسب شناخته شده❌ ما کل امروز رو شاهد ذره ذره از دست دادن ممبرهامون بودیم و غصہ خوردیم ڪلی ریزش دادیم ولی نیمه پر لیوان رو میبینیم و حضور و موندن شما عزیزان درکنار ما بهمون امید براۍ ادامه روز هاۍ پرقدرتمون رو میدھ🙈😍 بازهم از شما عزیزانم بھ خاطر مشڪلی که پیش اومد عذرخواهی میکنیم و جبران میکنیم 🌸🌙
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 +بفرمایید دسته گل کنار میره و صورت بشاش محمدحسین نمایان زمزمه کنان میگه _سلام برعشق بنده و خانم خونه میخندم و درو میزنم تابیاد داخل به استقبالش میرم و بالبخند دررو باز میکنم زمزمه کنان و لب گویه میگم +سلام نفس بنده و اقاۍ خونه میخنده و ابرو بالا میندازه میخواد چیزی بگه که دستمو به نشونه سکوت روۍ بینیم میزارم و به پشت سرم اشاره میکنم متوجه میشه کسی داخل هست و چیزی نمیگه دسته گل رو بهم میده و از جلوی درکنار میرم باورودمون و گذر از راهروی جلوی در صدای خنده های بچه ها توی فضای خونه میپیچه پرهام خنده کنان میگه _ایول چه عاشقانه عشق بنده خانم خونه نفس بنده اقای خونه و بازهم میخندن ماهم درکنارشون میخندیم و محمدحسین سلام و احوال پرسی میکنه باکمک هم سفره شام رو میچینیم به جرعت میتونم بگم اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود اگر میدونستم چه اتفاقاتی پیش رو دارم از اون شب بیشتر استفاده میکردم مهسا بعد از رفتن مهمان ها با محمدحسین راجب برگشتن پوریا صحبت کرد و محمدحسین به وضوح بهم ریخت و گفت پیگیری میکنه هرچه به مهسا اصرارکردم پیشمون بمونه قبول نکرد و گفت درست نیست و به خونش رفت قرارشد صبح زودبیاد اینجا تاهم بریم خرید کنیم واسه عروسی هایی که درپیشه روی تخت نشستم و مفاتیح کوچیک پالتوییم رو از روی عسلی برداشتم زیر نور چراغ خواب زیارت عاشورا و ایة الکرسی شبم رو خوندم دستمو زیرسرم گذاشتم و دراز کشیدم ذهنم پراکنده بود و همه جاپرمیکشید اگر ترلانم الان بود دوماهه بود میتونست دست و پاشو توی هوا تکون بده اشکی که میخواست ازچشمم سرازیر بشه رو با ورود محمدحسین به اتاق پاک کردم اما زرنگ تر از این حرفا بود _باز که شب شد و موقع خواب وتو چشمات اشکی شد بآ این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیرگریه کنارم نشست و دستمو گرفت بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم _خانومم عزیزم گذشت بسه بسه سارا . داری هم خودتو ناراحت میکنی هم منو مدیون من و هفت پشت منی اگر بازم به گذشته و اتفاقای بدش فکر کنی فهمیدی؟ سری تکون میدم خوبه ای میگه و به سمت کمدش میره دراز میکشم دوباره ایه ساعت رو زمزمه میکنم و دردنیای بی خبری فرو میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• باصدای محمدحسین که برای نماز صبح صدام میکرد چشم ریز میکنم و سعی میکنم خواب رو از چشمان کنار بزنم و بلند بشم نماز رو درکنارهم میخونیم و دعاۍ عهد بعد از نماز رو هم از دست نمیدیم _هستی بریم ورزش؟ +اوهوم خیلی خوبه _ایول پس پاشو گرمکن ورزشی های ستمون رو میپوشیم ست خاکستری و سورمه ای چادرمو هم روش میپوشم و درکنار هم پیاده روی میکنیم تا پارک دوخیابون بالاتر ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌾بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🏴
🌿 ـدَرگـردِش‌گیتۍ‌رِسَـدروزۍبِھ‌پــٰایآن‌هَـرغَمۍ:) ‌🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
🌿 یه آقایے بود ڪه توے آخرین مداحیش گفت: [یعنے قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟] دقیقا بعد از اون مداحے رفت سوریه و شهید شد.😌🤞🏻 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‎‌ 🌿°•|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 به خیابون مقابل اشاره میکنه _بریم کلپچ بزنیم؟ میخندم و سری تکون میدم میریم و به قول محمدحسین کلپچی میزنیم به ساعت نگاه میکنم +محمدبریم دیگه؟ من با مهسا قراردارم لقمشو میجوه و پایین میفرسته _چه قراری مگه کجا میرین؟ +برم واس عروسی خرید کنم اهانی میگه و باهم دوباره به سمت خونه میریم مهسا توی ماشینش منتظر دم درنشسته خجالت زده سلامی میکنم و میگم زودی میرم بالا و برمیگردم باشه ای میگه که سری لباسمو با مانتو لی بلند و روسری خاکستری رنگ عوض میکنم چادرمو میپوشم و بیرون میرم محمدحسین داره پرونده هاشو مرتب میکنه +محمدحسین من رفتم کاری نداری عزیزم؟ _نه خانومم برو به سمت درمیرم که باصداش متوقف میشم _سارا سارا یه لحظه وایسا +جانم کارتی که حقوقشو میریزن رو به سمتم میگیره _فعلا دوتومنی توش هست برو خرید کن اگر کم اوردی بگو یه جوری بهت پول میرسونم لبخندی بهش میزنم روی نوک انگشتام بلند میشم و گونشو میبوسم +پول توی کارتم هست عزیزم شما برو این پول لازم میشه میدونم واسه پول اجاره خونه کنارگذاشتی نگران منم نباش چشمکی میزنم که لبخند پراز عشقی میزنه و بیرون میرم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• توی پاساژ های مختلف قدم میزنیم اما من هنوز چیزی که میخوام رو پیدا نکردم _وای سارا پام داره گز گز میکنه بس کن دیگه دل و رودم با قاشق چنگال به جون هم افتاده میخندم و بازم دستشو میکشم +اه چقد نق میزنی بیا بریم نهار بخوریم دوباره بریم بگردیم پوفی میکشه متفکر می ایستم +میگم مهسا _هان چشم غوره ای بهش میرم +هانت بی بلا ببین ما اگه غذای رستورانی بخوریم سنگین میشیم نمیتونیم راه بریم پس نظرت چیه یه ساندویچ کثیف بزنیم؟ با دلهره میگه _مریض میشیم بخدا اونوقت شب عروسی داداشت و ابجیت باید با سرم بیمارستان بری تو تالار میخندم و میگم +طوری نیست بابا بیا به سمت ساندویچ فروشی میریم و ۲ تا ساندویچ فلافل سفارش میدیم سریع میخوریم و دوباره توی پاساژا راه میافتیم _سارا این اخرین پاساژه ها انتخاب نکردی دیگه باید پیژامه بپوشی بیای عروسی میخندم و داخل میریم ویترین سومین مغازه نظرمو جلب میکنه همون موقع گوشیم زنگ میخوره بادیدن نام دلبرجان لبخندی میزنم و اتصال رو میزنم +جانم عزیزم _سلام بانوخوبی؟ +ممنون توخوبی؟ _به خوبیت کجایی؟ +پاساژ.. _اووو پس هنوز تو بازار به سر میبری؟ ناراحت سرمو بالاپایین میکنم +اوهوم هنوز نتونستم چیزی انتخاب کنم _باشه عزیزم من سه دقیقه دیگه میرسم پیشتون باشه ای میگم و قطع میکنم داخل مغازه میرم کت و دامن طلایی و صورتی رنگی که به شدت زیبا بود با مهره های ریز تزیین شده بود و زیرش یه شومیز میخورد و جلوش یه سیلور خیلی دخترانه و شیک بود دامنش هم بلند و زیبا بود از فروشنده که خانم زیبا رو و محجبه ای بود تقاضا کردم لباس رو واسم بیاره داخل پرو میرم و میپوشم که تقه ای به درمیخوره به خیال اینکه مهسا هست در رو باز میکنم +به نظر من که خیلی قش... سرمو بالا میارم و با دیدن محمدحسین هنگ میکنم میخنده و میگه _اره به نظرمنم خیلی قشنگه منم میخندم و چرخی میزنم +واقعا خوبه؟خوب شدم؟ جوری توی چارچوب درایستاده که نگران دیدنم توسط مشتریان مغازه نیستم لبخندی عاشقانه روی لبش میشینه _اره خانومم خیلی خوب شدی و من بازهم باگذشت یکسال از ازدواجمون باخانومم گفتنش قند توی دلم اب میشه و سراسر وجودم دلیل زنده بودنم ،نفس کشیدنم و هرضربان قلبم رو میفهمن دلیل بودن من مردیه که توی این نامردی ها مرد ترین مرد زمین بعد از بابا و سینا واسم بوده دلیل نفس کشیدنای من محمدحسینمه باصداش به خودم میام _میدونی چقدرقشنگه وقتایی که حواست نیست و فکرتو به زبون میاری و من میمیرم واسه عاشقانه هات؟ هینی میکشم +بلند فکر کردم؟ میخنده خنده ای که صداش قشنگ تر از هرموسیقی توی دنیاس واسه من _اره بیا بیرون تا زودی حساب کنیم بریم دیروقته راستی +جان _کاش تمام چشم هاۍ دنیا نصیب من میشد تاتورابنگرم کاش تمام گوش ها و شنود های دنیا نصیب من شود تا به موسیقی صدایت گوش جان بسپارم کاش تمام فکرهای عالم مغز های عالم نصیب من شود تاذره ذره ثانیه به ثانیه و سلول به سلولش را بافکربه تو به زندگی ادامه دهم و کاش تمام قلب های دنیا نصیب من شود حتی قلب های سیاه تا با عشق تو رنگینش کنم و ضربان هرلحظه شان باعشق توبزند منو مات و مبهوت میزاره و بیرون میره ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 دستمو روی قلبم میزارم و نفس عمیقی میکشم چشمامو میبندم و زیرلب زمزمه میکنم +شکرالله شکرالله شکرالله خدایاشکرت بابت همه چی بابت محمدحسینم بابت زندگیم سریع لباسای خودمو میپوشم و بیرون میرم به سمت حسابداری میرم ولی با فکر به اینکه من فقط یه لباس خریدم ولی مادوتاعروسی داریم که درهردوشون من نزدیک ترین فامیل عروس و داماد هستم پکر میشم پیش حسابداری محمدحسین رو نمیبینم نگاهی توی مغازه میندازم که کنار یکی از رگال ها میبینمش با لبخند به سمتش میرم +اینجایی؟ لبخندی میزنه _پوشیدی کارت تموم شد؟ +اوهوم توچرا اینجا ایستادی؟! به رگال خیره میشه مسیرنگاهشو دنبال میکنم که به یه لباس مجلسی فوق العاده زیبا میرسم لباس کاملا پوشیده هست مثل مانتوی بلند میمونه با این تفاوت که جلوش دکمه نداره رنگ زرشکی که کمربند زیبایی که با گل های ریز زرشکی و سفید و طلایی مخلوط شده روش رو گرفته قسمت قفسه سینه لباس زیپ میخوره و با گل کوچیک و زیبایی تزیین شده ناخوداگاه میگم +وای چه نازه _اره هم پوشیدست کامل هم مجلسی میخوای امتحان کنی؟ سرتکون میدم ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• خسته از زیر دست ارایشگر بیرون میام کمرم خشک شد به اینه نگاه میکنم صورتم تمیز و ابروهام مرتب شده موهامو رنگ نکردم چون رنگ خودشو بیشتر دوست دارم باتشکر از ارایشگر حساب میکنم و به سمت اتاق عروس میرم تقه ای میزنم و با بفرماییدی وارد میشم با دیدن سحر توی اون لباس سفید پف دار حس هیجان و ذوق و تحسین توی وجودم نشست جیغ خفه ای زدم و به سمتش رفتم همدیگر رو سفت دراغوش میگیریم +چه ناز شدی لبخند پرعشوه ای میزنه _ناز بودممم میخندم و گونشو میبوسم +چیزی لازم نداری؟ _نه عزیزم برو الان پرهام میاد بریم باغ واسه فیلمبرداری +خوش بگذره پس من رفتم چشمکی میزنم و بیرون میرم سریع خداحافظی میکنم و به سمت خونه میرم یه دوش میگیرم و بیرون میپرم موهامو بالای سرم میبندم و لباس زرشکی که با محمدحسین خریدیم رو میپوشم ساق دست گیپور زرشکیم روهم زیرش میپوشم کرمی به صورتم میزنم و رژ صورتی رنگی کمرنگ روی لبم میزنم ریملی هم میزنم و خودمو توی اینه برانداز میکنم عالیه ساده شیک و مرتب محمدحسین که بعد از اینکه من از حمام اومدم به خونه اومد از حمام خارج میشه و سریع میره اماده بشه همونجور که به صورتم ضربه میزنم تا کرم ها روی صورتم بد شکل نشه به محمدحسین میگم +محمدجانم لباساتو اتوکردم سرکمد زدم _مرسی عشق جان لبخندی میزنم و به کارم ادامه میدم عطر نمیزنم شال طلایی زیبایی رو که پایینش گل های ریز زرشکی رنگ داره رو روی سرم مدل دارمیبندم جوری که موهام اصلا پیدا نباشه و مدل روسری شیک باشه صندل هاموهم میپوشم برمیگردم سمت محمدحسین که دکمه های لباسشو داره میبنده واسه پوشیدن چادرمشکی دودلم به سمتش میرم و دستشو کنارمیزنم و دکمه هاشو میبندم کتشو مرتب میکنم و میگم +محمدحسین به نظرت چادر مشکی بپوشم یانه؟ متفکر میگه _اتفاقا منم میخواستم بگم نپوش فقط یه مانتوی بلند مشکی روی لباست بپوش ارایش هم که نداری روسریت هم که خوبه تا توی پارکینگ باغ هم که توی ماشینی بعدشم وارد زنانه میشی پس چادرنمیخوای فقط یه چادر مجلسی بیار واسه زمانی که میریم خونه عروس داماد چشمی میگم و کارایی که گفت رو انجام میدم دست به دست هم بیرون میریم و به سمت تالار میریم با رسیدن به تالار تازه عمق فاجعه رو درک میکنم و دستام میلرزه از اتفاقیکه میخواد بیافته توی تالار ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌙بسم‌‌الله‌الرحمن‌الرحیم🍊
🌱 وَ‌دࢪپس‌تمام‌سختـۍ‌ها خـدایـےهسٺ‌ڪه‌در‌آسانێ‌ها فراموشش‌کردھ‌اے♥️-!(: 🌱°•|@shahidane_ta_shahadat
🦄 توبیـن‌ِـھَمہِ‌ۍچِیزآۍِتَلـخ،یہ‌حَبّہ‌قَندی...シ•• •ʝσɨŋ↷ 🦄°•| @shahidane_ta_shahadat
<⛅️🌙> ⛅️¦⇢ مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا💖🌹 - 🌸☆خواجوی کرمانی☆🌸 ⛅️ ⃟¦🌙⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ↷ ⛅️ ⃟🌙|@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 محمدحسین که متوجه لرزشم شده به سمتم برمیگرده _چیزی شده ساراجان؟ لرزون مینالم +محمدحسین من از ترحم و سرکوفت متنفرم اخمی روی پیشونیش میشینه _کی بهت ترحم کرده یاسرکوفت زده؟ +قراره امشب ببینم و بشنوم قراره به همه توضیح بدم بچم تو بغل خودم پرپرشد مشتی روی فرمون میکوبه و باصدای تقریبا بلندی میگه _سارا بس میکنی یانه فراموش میکنی یانه بیخیال میشی یانه بیجاکرده هرکی از تو راجب بچت پرسیده و میخواد بپرسه بیجا کرده هرکی بهت ترحم کرده و میخواد بکنه یه بارم که شده واسه خودت زندگی کن نه واسه مردم سعی میکنم اروم باشم و اونوهم اروم کنم دستشو توی دوتادستام میگیرم +باشه عزیزم باشه فقط تواروم باش ببخشید پوفی میکشه و پایین میره همراهش پایین میرم قبل از اینکه از پارکینگ خارج بشه جلوش می ایستم سرمو کج میکنم +محمدحسینم نبخشیدی؟ ببخشید حق باتوبود معذرت میخوام لبخندی میزنه و دستمو میگیره میبوسه _اشکال نداره بیا بریم ازپارکینگ خارج میشیم یه راهرو مانند جلومونه که باید ازش رد بشیم پایان این راهرو دوتا راه جداهست که یکی برای ورودی بانوان و دیگری برای ورودی اقایون هست ازدورپارسا رو میبینم که کنار سینا ایستاده جلوی ورودی جلومیریم روسریمو پایین ترمیکشم +سلام داداش سلام آقا پارسا _سلام عزیزم _سلام ساراخانم محمدحسین_عزیزم بروتو یهو یکی میاد داخل میرم هنوز زیاد کسی نیومده به سمت یکی از میز های نزدیک جایگاه عروس و داماد میرم ازدور سمیرا خانم رو میبینم به سمتش میرم و سلام احوال پرسی میکنیم که فاطمه هم به جمعمون اضافه میشه مثل همیشه دوربین عکاسیش همراهشه _چطوری خواهرشوهر خوبی؟ +مرسی توچطوری _خوبم شکر سرگرم دید زدن اطراف میشیم که مامان و عمه مریم و ارام هم به جمعمون میپیوندن کم کم تالار شلوغ میشه و صدای پسربچه ای نوید از اومدن عروس و داماد میده سریع چادررنگیمو سرمیندازم و از روی میز قرآن و اسفند رو برمیدارم اسفند رو به سمیرا خانم میدم و قرآن رو خودم دست میگیرم بابام تخم مرغی که توی پلاستیک هست رو جلوی پای سحر میزاره و از روش رد میشن ورودی تالار خیلی شلوغ شده فیلمبردار دستور های مختلفی میده سمیرا جون اسفند رو دور سرشون میگردونه و منم قرآن براشون میگیرم میبوسن و رد میشن و داخل زنونه میشن همزمان واسونک های شیرازیه مختلفی میخونن بعد از نیم ساعت پرهام به قسمت اقایون میره شالمو درمیارم و موهامو که تا پشت زانوهام هست رو باز میکنم گل سرزرشکی طلایی هم به سرم میزنم و بافاطمه که حالا اونم روسریشو دراورده به سمت سحر میریم یکم پکر و رنگ و رو پریده بود +چیشده سحری؟ _هیچی +دروغ نگو بگوببینم چیشده؟ _توی راه چندین بارنزدیک بودتصادف کنیم خیلی شانس اوردیم سارا چندشب پیش هم خوابای بدی میدیدم خیلی دلم شورمیزنه +چرت نگو الکی هی به خودت استرس نده ان شاءالله که خیره اینا رو ولش کن بیا عکس بگیریم همودراغوش میگیریم که صدای چریک دوربین میاد معترض به فاطمه نگاه میکنم که دندون نما لبخندمیزنه _همیشه ناگهانی ها قشنگ ترن درژستای متفاوت عکس میگرفتیم به اندازه ای که صدای مامان دراومد و به سمتم اومد _محمدحسین فوری کارت داره بدو برو پیشش استرس میگیرم و به سمت مانتو و شالم میرم ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱 🌸🌙 تا شهید است رفیق دل من میل همراه شدن با دگران نیست مرا 🍊|•@shahidane_ta_shahadat
🌱 نامے‌ اگرباشدارام و قرار دل بیقرار من تنھانام حسین است آن نام ارامش دهنده به من🌙 🌼|•@shahidane_ta_shahadat
شَھـــیدانہ‌تٰا‌شَھــ🖤ـــٰادَتْ
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒 🍒 🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇 کلافه از این سر به اون سر میرفت دلم شور گرفت +جانم چیشده؟ با صدای من برگشت _سارا شرمنده ترسم بیشتر شد +دشمنت شرمنده باشه چیشده؟ _راستش راستش خب چطور بگم +اه محمدحسین قلبم اومد تو حلقم بگو چیشده _من کادو رو خونه جاگذاشتم هنگ کردم یعنی این همه استرس فقط واسه همین بود؟ عصبی دستشو گرفتم و کشیدم گوشه ای که هیچ کس دیدی بهش نداشت صداهم که اصلا بیرون نمیرفت و کسی متوجهمون نمیشد جیغ خفه ای زدم +محمدحسین دلم میخواد بزنمت اینهمه به من استرس دادی که فقط همینو بگی؟ _یعنی واست مهم نیست؟ +چی میگی تو جوری گفتی من فکر کردم پوریا برگشته و اتفاقی افتاده جاگذاشتی که گذاشتی فداسرت مگه عروسی غریبس؟خب فردا بهش میدیم نفس عمیقی کشید _خب جلو مهمونا زشت نشه یه وقت؟ +نه عزیز من نه اقای من زشت نمیشه ما یه دستبند واسش خریده بودیم میگیم از طرف خواهر عروس یه دستبند همین متوجهی؟ سری تکون داد و باشه ای گفت رفت که بره داخل نگاهی به اطراف انداختم یه میز بود روش یه لیوان اب بود اول برداشتم بوش کردم که چیز بدی نباشه دیدم نه ابه دستشو کشیدم +محمدحسین برگشت سمتم _جانم تا برگشت ابو ریختم تو صورتش ماتش برد و هنگ کرد مقداری هم روی کتش ریخت یقه کتشو مرتب کردم و قبل از رفتنم گفتم +تا توباشی به من استرس ندی لبخند محمدحسین کشی زدم و سریع وارد سالن زنانه شدم مطمئنم هنوز که هنوزه هنگه صدای پیام گوشیم به گوشم خورد سریع بازش کردم دلبرجان_واست دارم سارا خانم نگی نگفتی میخندمو سرخوش میرم کنار بقیه ↻•↻‌•↻•↻•↻•↻•↻•↻• {محمدحسین} ازپایان عروسی به بعد به سارا محل ندادم و باهاش سرد برخورد کردم تا نقشم رو بتونم عملی کنم اونم به خیال اینکه به خاطر اب ریختن باهاش قهرکردم چندبار معذرت خواهی کرد اما وقتی دید نتیجه ای نمیده بیخیال شد کتمو روی مبل انداختم شالشو دراورد و وارد دستشویی شد لبخندی زدم سوسک پلاستیکی که مال شیطنتای قبل از ازدواجم بود رو سریع از کمد برداشتم خیلی خیلی شباهت به سوسک واقعی داشت سیاه و لزج و منزجر کننده لبخند خبیثی زدم کنار تخت انداختم بالشت و پتو رو هم از توی کمد برداشتم و بیرون رفتم داشت اب میخورد توی اشپزخونه که با دیدن بالشت و پتوی من رسما وارفت اخ که من چقدراین دختر رو دوست دارم و میمیرم واسه علاقش به خودم بی توجه بهش به سمت مبل رفتم و روش دراز کشیدم و پتورو تاروی سرم بالا کشیدم حس کردم به سمتم اومد اما دوباره برگشت و دقایقی بعد صدای کوبیدن دربهم دیگه بلند شد چنددقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ و داد و طلب کمک سارا بلند شد ڪپے رماݧ حراـم❌ جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️ نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿 🍒 🌸🍒 🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒 🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌱بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم🍊