eitaa logo
خادم الشهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
944 عکس
209 ویدیو
3 فایل
[ بسم رب الشهدا ]...❤️ _شهادت ، احلی من العسل است . _یاران‌پاےدرراه‌نهیم کہ‌این‌راہ‌رفتنی‌است ونہ گفتنی.. [کپی اگر برای اوست،شرایط برای چه ...] سلامتی‌رزمنده‌هاصلوات :) #کمیته‌مرکزی‌خادم‌الشهدا #پشتیبانی‌بسیج‌اصناف #سپاه_پاسداران
مشاهده در ایتا
دانلود
«لبخندی در قاب عکس» سه سال از شهادت می گذشت.من با یکی از بستگان که فرد خیلی معتقدی نبود،بر سر مزار شهید حاضر شدیم.بعد از اینکه فاتحه خواندیم،این فامیل ما برگشت و بهم گفت:(اینکه میگن امثال علی شهید هستند،فقط حرف حکومته.چون میخوام کشته های خودشون را شهید خطاب کنند،اینها به معنای واقعی شهید نیستند...) از این حرفی که زدخیلی ناراحت شدم،نمیدونستم چی بهش بگم... ادعای باسوادی داشت ولی،... هرچی میگفتم بی تأثیر بود و قانع نمی شد.ناگهان به دلم افتاد که متوسل به خودعلی آقا شوم.همون جا از شهید خواستم که باید نقداً چیزی بهش نشون بدی که باور کنه شماها شهید هستید و زنده،باید باور کنه که در راه خدا و ائمه(ع) رفته اید.هنوز درد و دلم با شهید تمام نشده بود که در اوج ناباوری دیدم که علی از داخل قاب عکسش که بر سر مزار بود،لبخند زد،قشنگ لب هایش کشیده شد.من خودم ترسیدم،این فامیل ما زود از جاپرید و من را بغل کرد. خودم هم ترسیده بودم،ولی به روی خودم نیاوردم و بهش دلداری دادم و گفتم:(نترس،توهم نیست،منم این صحنه را دیدم. ،یعنی همین. علی آقا می خواست گوشه ای از آن را به تو نشان دهد.) پس از چند لحظه نظاره گر اشک های بودم که از چشم هایش سرازیر گشت. بعد از این قضیه بود که تغییر اساسی در زندگی اش آغاز شد.
«دیدار در کرخه» من خیلی دوست داشتم سید مرتضی آوینی رو ببینم،ولی ایشون شهید شد.یه بار اومده بودیم تو مناطق جنگی مستقر شدیم. همان شب خواب شهید آوینی را دیدم. به سید گفتم:(آقا سید،خیلی دوست داشتم وقتی که زنده بودی ببینمت،ولی توفیق نشد.)سید،گفت:(نگران نباش،فردا ساعت هشت صبح بیا سر پل کرخه،منتظرتم.) صبح از خواب بلند شدم،ولی به شک داشتم. گفتم:(آخه این چه خوابی بود که من دیدم!؟سید خیلی وقته که شهید شده.) کمی با خودم کلنجار رفتم و بعد با خودم گفتم:(حالا بریم،ببینیم چی میشه.) بلند شدم رفتم سرِ قرارمون،حدود ساعت هشت و نیم رسیدم،پل کرخه. دیدم خبری از آوینی نیست.داشتم مطمئنم میشدم که اینا همش خواب و خیاله،ناگهان سربازی که داشت اون طرف را پست میداد،اومد نزدیکم و بهم گفت:(آقا،شما منتظر کسی هستی؟) گفتم :(والا من با یکی از رفقا قرار داشتم.) گفت:(چه شکلی بود.) گفتم:(مو ها جو گندمی،عینکش این شکلی بود و...)گفت:عجب؟ رفیقتان اومد تا ساعت هشت منتظرت شد،ولی نیومدی بعد که می‌خواست بره،اومد پیش من و بهم گفت:(یه شخصی میاد با این اسم و این قیافه، بهش بگو آقا مرتضی اومد،نیومدی،خیلی کار داشت، رفت. بعد با انگشتش روی این پل چیزی نوشت،برو بخون.) رفتم دیدم خود آقا مرتضی با انگشتش روی خاک نوشته:(فلانی آمدیم نبودید، وعده ما بهشت.سید مرتضی آوینی) چند سال بعد(سال 1382)حجت الاسلام و المسلمین عبدالله ضابط که از راویان مخلص و تاثیر گذار اردو های راهیان نور بودند،در جریان حضور در یکی از برنامه های یادمان شهدا در یک سانحه رانندگی سرنوشتش با سرنوشت سید مرتضی گره خورد و به آوینی پیوست.
«چراغ اتاق» برای اینکه خواب،اورا از نماز شب محروم نکند،ساعت کوک می کرد تا به موقع بیدار شود.بعد از شهادتش،شبی در همان اتاقی که نماز شب میخواند،درست در همان ساعت از نیمه شب،چراغ اتاقش روشن شد...! راوی:خواهر شهید سید هادی جناتی
«توجه شهید به جهزیه ی دخترش» جهیزیه ی فاطمه حاضر شده‌بود.یک عکسِ قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم ،دادم دست فاطمه و گفتم:(بیا مادر،اینو بگذار روی وسایلت) با حالت شوخی به حرفم ادامه دادم و گفتم:(بالاخره پدرت هم باید وسایلت را ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری ،برات بیاره.) شب عبدالحسین را در خواب دیدم.گویی از آسمان آمده بود،با ظاهری آراسته و چهره ای روشن و نورانی.یک پارچ خالی تو دستش بود ،داد بهم. با خنده گفت:(این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه.) فردای آن شب رفتیم سراغ جهیزیه،دیدیم همه چیز خریده ایم،غیر از پارچ. راوی:همسر شهید برونسی