هدایت شده از سالن مطالعه
52.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت سوم مستند «در لباس سربازی»
🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبههها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است.
🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلمها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفتهی آیتالله خامنهای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است.
@salonemotalee
هفته نیروی انتظامی بر بزرگمردان و زنانی که رمز بقا و ثبات آنان، طلب حیات طیبه در گمنامی و بی نشانی است، اندیشه ناب خود را باعشق و ارادت مخلصانه به حضرت حق در آمیخته، بی اعتنا به رنگ و لعاب زیور دنیا، توشه ای معنوی نثار بازار فداکاری کرده اند مبارک باد...
شهداء را با ذکر#صلوات یاد کنیم .
ketabrah.irpart-22.mp3
زمان:
حجم:
21.1M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#کتاب_صوتی
#خاطرات_ایران
#خاطرات
#خانم_ایرانِ _ترابی
⚘فصل#هجدهم ⚘
#قسمت_بیست و دوم
#اعتصاب_مجروحین
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر #صلوات #بلامانع است .
⚘نثارارواح طیبه شهداء .امام شهداء و اموات#صلوات ⚘
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#پهلوان_کوچک_ایران
#شهید_سعید_طوقانی
#قسمت_دوم
سعید با حضور در پادگان دوکوهه، به همراه شهید «عبّاس دائم الحضور» توانست رزمندگان را به ورزش باستانی جذب کند و با بهره گیری از کمترین امکانات، زورخانه ای در اردوگاه برپاکند که بعد از شهادتش، نیز ورزش باستانی در جبهه ها از جایگاه ویژه ای برخوردار بود.
زمانی که جبهه بود به او می گویند باید برای مسابقات به خارج بروی و او قبول نمی کند و وقتی می گویند در مسابقات داخلی شرکت کن، می گوید: «چه ارزشی داره من مدال به گردنم بیندازم و رفقایم در جبهه تکه تکه شوند؟» در آن زمان یک برنامه آموزشی از ایشان ساخته شده بود و در تلویزیون نشان داده می شد. دوستان ایشان که به مرخصی آمده بودند پس از بازگشت به او می گویند: «تو را در تلویزیون دیده ایم.» و او با بی اعتنایی می گوید: «ولش کن، بگذار همین جوری، خاکی عینِ هم باشیم»
بچههای گردان میثم علاقه خاصی به سعید داشتند. حضور در کنار رزمندگان گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در عملیات بدر در زمستان سال ۱۳۶۳، به قدری برای او مهم بود که با وجود بیماریِ شدید، از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک خود را به خطّ مقدمِ جبهه رساند و توانست به عنوان پیک در عملیات حضور پیدا کند.
شامگاه بیست و دومین روز اسفند ماه در شرق دجله، نیروها سوار بر قایق از آب گذشتند و از جزیره مجنون نیز رد شدند. سعید سلاح بر دوش، میان ستونِ نیروها، استوار و محکم گام برمیداشت. تیربارهای دشمن بیامان آتش میریختند.
ناگهان سعید که کمی دولا شده بود از ستون تیرها خارج شد و در میان تاریکی دشت که با سرخی منوّرها روشن شده بود راه سمت چپ را پیش گرفت و از نیروهای گردان دور شد.
لحظاتی بعد سعید زانوهایش را بر زمین کوبید، مکثی کرد و بهناگاه با صورت برزمین افتاد و فرمانده که به دنبال او بود به طرفش دوید، فقط میگفت: سعید، سعید چی شده؟ دست بر شانهاش گذاشت پیکرِ سعید را برگرداند، چشمانش هنوز باز بود و بر لبانش خنده گشوده مانده بود. نگاهی به شکمِ سعید کرد، از میانِ انگشتانش که جلوی شکمش را گرفته بود، خونِ گرم جاری و بر زمینِ خشک روان میگشت. سعی کرد دستانش را که محکم شده بود بردارد…
گلوله تیربار سنگین دوشکا بدن او را شکافته بود و سعید این نوگلِ ۱۵ ساله که میدانست چقدر بچههای گردان دوستش دارند در آخرین لحظات برای اینکه هیچ یک از بچهها متوجه شهادتش نشوند و خللی در روحیه کسی وارد نیاید، در حالی که توانی در بدن نداشت خود را از نیروها دور کرد و در خلوت تنهایی سر بر زمین نهاد و به فرماندهاش گفت: «برادر شما را به خدا قسم، به بچهها نگو سعید شهید شد و صورتِ مرا بپوشان تا نیروها به راه خودشان ادامه بدهند که وقت تنگ است.»
#ادامه_دارد