eitaa logo
امام زادگان عشق
90 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
352 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 همسر شهیدمدافع حرم با یکی از مجلات خانم محمدي! شهيد هاشمي چه زماني به خواستگاري شما آمدند و چگونه با ايشان آشنا شديد؟ من بتول محمدي هستم متولد فروردين ماه 1355 اهل قم. من و همسرم بعد از معرفي و وساطت خواهر ايشان با هم آشنا شديم و در 15 بهمن ماه سال 1371ازدواج كرديم. ايشان نظامي بودند و در سپاه پاسداران خدمت مي‌كردند. آقامحمود متولد 17 بهمن ماه 1350بود. ايشان از همان سنين نوجواني يعني زماني كه 14 سال بيشتر نداشتند راهي ميدان نبرد عليه كفار و دفاع از اسلام در جبهه‌هاي حق عليه باطل شدند. بنابر اين شما از همان ابتدا مي‌دانستيد كه با يك فرد مجاهد ازدواج مي‌كنيد كه لباس رزم بر تن دارد؟ بله كاملاً درست است. آن زمان محمود به صورت بسيجي در جبهه‌هاي جنگ تحميلي‌ حاضر شده بود. در مدت حضورش چندين بار مجروح شده بود و بعد از بهبودي دوباره راهي جبهه شده بود. از همان ابتداي آشنايي‌مان به من گفتند كه شغل سختي دارند و امكان دارد زمان‌هاي زيادي را به مأموريت بروند. محمود از همان ابتدا آرزوي شهادت داشت. من مي‌دانستم كه با يك مجاهد خستگي‌ناپذير ازدواج مي‌كنم كه جهاد برايش يك تكليف است نه يك حرفه و شغل. عاشقانه خدمت‌كرد تا اينكه بازنشسته شد اما بعد از بازنشستگي هم براي خدمت آرام و قرار نداشت. پس بعد از بازنشستگي هم همچنان فعاليت داشتند. روحيه آقامحمود اينگونه بود. با وجود اينكه بازنشسته شده بود اما همچنان در زمان‌هاي گوناگون در زمينه‌هاي مختلف مانند آموزش بسيجيان، برگزاري اردو‌هاي راهيان نور، آموزش تخصصي سلاح و غيره شركت داشتند. ايشان در زمينه‌ ورزش هم در رشته‌هاي مختلف با سپاه و بسيج همكاري داشت و حتي به عنوان يكي از بهترين بازيكنان تيم بازنشستگان نيروهاي مسلح استان قم شناخته و برگزيده شده بود. چند سال با هم زندگي كرديد؟ من و محمود 23 سال با هم زندگي كرديم. از شاخصه‌هاي شهيد در مدت زندگي‌تان برايمان بگوييد. به نظر شما چطور شد كه ايشان لايق مدافع حرم شدن و شهادت در اين راه شدند؟  يكي از اين ويژگي‌ها نماز اول وقت ايشان است كه در همه جا به آن توجه ويژه‌اي داشتند. در خاطره‌اي كه در مأموريت داشتند و در دستنوشته‌هاي ايشان خواندم اين بود كه در حال نبرد يادشان مي‌افتد كه نماز اول وقتشان را به جا نياوردند و اگر الان به شهادت برسند بي‌نماز شهيد شده‌اند. از اين روبه عقب برمي‌گردند و در حال دويدن نمازشان را زباني مي‌خوانند و بعد از انجام مأموريت نمازشان را مجدداً به جا مي‌آورند. از ديگر ويژگي‌هاي ايشان مي‌توانم به صله رحم و ديد و بازديد از بستگان اشاره كنم. محمود سعي مي‌كرد به بهانه‌هاي مختلف بستگان را دور هم جمع كند. تمام تلاش خود را مي‌كرد تا گره از مشكلات مردم و دوستان باز كند. بسيار مردم‌دار بود. منش او به اين گونه بود كه تكيه‌گاه محكمي براي دوستان و بستگان و مردم بود. محمود رزمنده‌اي شجاع و نترس بود. بچه‌ها مشتاق شنيدن خاطرات دوران دفاع مقدس پدرشان بودند؟ بله، محمود هميشه از خاطرات جنگ به گونه‌اي براي ما تعريف مي‌كردند كه ما مشتاق بيشتر شنيدن مي‌شديم. ايشان بيشتر اتفاقات خنده‌دار و شاد را براي بچه‌ها تعريف مي‌كردند، براي همين اين خاطرات براي بچه‌ها ناراحت‌كننده و خسته‌كننده نبود و مشتاقانه پاي حرف‌ها و خاطرات پدر مي‌نشستند. يكي از خاطرات جالبي كه آقامحمود همواره براي ما تعريف مي‌كردند اين بود كه در زمان جنگ فرماندهان به خاطر اينكه سن و سال كمي داشت و ريز نقش بود به ايشان لقب «ميني‌رزمنده» داده بودند. هنوز هم خيلي‌ها محمود را با لقب همان دوران يعني ميني‌رزمنده مي‌شناسند. ايشان از همرزمان شهيدش ياد مي‌كرد، دلتنگي براي رفقا و...؟ بله، چند تن از رفقاي صميمي آقامحمود سال 1390 در جبهه‌هاي شمالغرب سردشت به شهادت رسيدند. ايشان بعداز شهادت دوستانش يك اتاق براي خودش ساخت و اين اتاق را پركرد از عكس شهدا. بيشتر زمان خودشان را در خانه در اين اتاق مي‌گذراند و مداحي گوش مي‌كرد. همه نگراني من اين بود كه خداي ناكرده افسرده نشود كه به لطف خدا توانستند با فقدان دوستانشان كنار بيايند و دوباره خودشان را پيدا كردند.  از اعزام‌شان به دفاع از حرم اهل بيت بگوييد. مرتبه اول اعزام ايشان شهريور ماه بودو اواخر مهر ماه بازگشتند. سري دوم اعزام شان 29 آذر ماه بود. كه در نهايت در تاريخ 16بهمن ماه 1394در آزاد‌سازي نبل و الزهرا به شهادت رسيدند. اولين بار را ياد دارم نيمه‌هاي شب بود كه گوشي آقا‌محمود زنگ خورد و يكي از مسئولان به ايشان گفت كه آيا آمادگي براي رفتن به سوريه دارند. ايشان هم خيلي پيگير و از مدت‌ها قبل ثبت نام كرده بودند. از اين رو براي رفتن با ذوق و شوق فراوان هم استقبال كردند. ادامه دارد ....
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 همسر شهیدمدافع حرم با یکی از مجلات خانم محمدي! شهيد هاشمي چه زماني به خواستگاري شما آمدند و چگونه با ايشان آشنا شديد؟ من بتول محمدي هستم متولد فروردين ماه 1355 اهل قم. من و همسرم بعد از معرفي و وساطت خواهر ايشان با هم آشنا شديم و در 15 بهمن ماه سال 1371ازدواج كرديم. ايشان نظامي بودند و در سپاه پاسداران خدمت مي‌كردند. آقامحمود متولد 17 بهمن ماه 1350بود. ايشان از همان سنين نوجواني يعني زماني كه 14 سال بيشتر نداشتند راهي ميدان نبرد عليه كفار و دفاع از اسلام در جبهه‌هاي حق عليه باطل شدند. بنابر اين شما از همان ابتدا مي‌دانستيد كه با يك فرد مجاهد ازدواج مي‌كنيد كه لباس رزم بر تن دارد؟ بله كاملاً درست است. آن زمان محمود به صورت بسيجي در جبهه‌هاي جنگ تحميلي‌ حاضر شده بود. در مدت حضورش چندين بار مجروح شده بود و بعد از بهبودي دوباره راهي جبهه شده بود. از همان ابتداي آشنايي‌مان به من گفتند كه شغل سختي دارند و امكان دارد زمان‌هاي زيادي را به مأموريت بروند. محمود از همان ابتدا آرزوي شهادت داشت. من مي‌دانستم كه با يك مجاهد خستگي‌ناپذير ازدواج مي‌كنم كه جهاد برايش يك تكليف است نه يك حرفه و شغل. عاشقانه خدمت‌كرد تا اينكه بازنشسته شد اما بعد از بازنشستگي هم براي خدمت آرام و قرار نداشت. پس بعد از بازنشستگي هم همچنان فعاليت داشتند. روحيه آقامحمود اينگونه بود. با وجود اينكه بازنشسته شده بود اما همچنان در زمان‌هاي گوناگون در زمينه‌هاي مختلف مانند آموزش بسيجيان، برگزاري اردو‌هاي راهيان نور، آموزش تخصصي سلاح و غيره شركت داشتند. ايشان در زمينه‌ ورزش هم در رشته‌هاي مختلف با سپاه و بسيج همكاري داشت و حتي به عنوان يكي از بهترين بازيكنان تيم بازنشستگان نيروهاي مسلح استان قم شناخته و برگزيده شده بود. چند سال با هم زندگي كرديد؟ من و محمود 23 سال با هم زندگي كرديم. از شاخصه‌هاي شهيد در مدت زندگي‌تان برايمان بگوييد. به نظر شما چطور شد كه ايشان لايق مدافع حرم شدن و شهادت در اين راه شدند؟  يكي از اين ويژگي‌ها نماز اول وقت ايشان است كه در همه جا به آن توجه ويژه‌اي داشتند. در خاطره‌اي كه در مأموريت داشتند و در دستنوشته‌هاي ايشان خواندم اين بود كه در حال نبرد يادشان مي‌افتد كه نماز اول وقتشان را به جا نياوردند و اگر الان به شهادت برسند بي‌نماز شهيد شده‌اند. از اين روبه عقب برمي‌گردند و در حال دويدن نمازشان را زباني مي‌خوانند و بعد از انجام مأموريت نمازشان را مجدداً به جا مي‌آورند. از ديگر ويژگي‌هاي ايشان مي‌توانم به صله رحم و ديد و بازديد از بستگان اشاره كنم. محمود سعي مي‌كرد به بهانه‌هاي مختلف بستگان را دور هم جمع كند. تمام تلاش خود را مي‌كرد تا گره از مشكلات مردم و دوستان باز كند. بسيار مردم‌دار بود. منش او به اين گونه بود كه تكيه‌گاه محكمي براي دوستان و بستگان و مردم بود. محمود رزمنده‌اي شجاع و نترس بود. بچه‌ها مشتاق شنيدن خاطرات دوران دفاع مقدس پدرشان بودند؟ بله، محمود هميشه از خاطرات جنگ به گونه‌اي براي ما تعريف مي‌كردند كه ما مشتاق بيشتر شنيدن مي‌شديم. ايشان بيشتر اتفاقات خنده‌دار و شاد را براي بچه‌ها تعريف مي‌كردند، براي همين اين خاطرات براي بچه‌ها ناراحت‌كننده و خسته‌كننده نبود و مشتاقانه پاي حرف‌ها و خاطرات پدر مي‌نشستند. يكي از خاطرات جالبي كه آقامحمود همواره براي ما تعريف مي‌كردند اين بود كه در زمان جنگ فرماندهان به خاطر اينكه سن و سال كمي داشت و ريز نقش بود به ايشان لقب «ميني‌رزمنده» داده بودند. هنوز هم خيلي‌ها محمود را با لقب همان دوران يعني ميني‌رزمنده مي‌شناسند. ايشان از همرزمان شهيدش ياد مي‌كرد، دلتنگي براي رفقا و...؟ بله، چند تن از رفقاي صميمي آقامحمود سال 1390 در جبهه‌هاي شمالغرب سردشت به شهادت رسيدند. ايشان بعداز شهادت دوستانش يك اتاق براي خودش ساخت و اين اتاق را پركرد از عكس شهدا. بيشتر زمان خودشان را در خانه در اين اتاق مي‌گذراند و مداحي گوش مي‌كرد. همه نگراني من اين بود كه خداي ناكرده افسرده نشود كه به لطف خدا توانستند با فقدان دوستانشان كنار بيايند و دوباره خودشان را پيدا كردند.  از اعزام‌شان به دفاع از حرم اهل بيت بگوييد. مرتبه اول اعزام ايشان شهريور ماه بودو اواخر مهر ماه بازگشتند. سري دوم اعزام شان 29 آذر ماه بود. كه در نهايت در تاريخ 16بهمن ماه 1394در آزاد‌سازي نبل و الزهرا به شهادت رسيدند. اولين بار را ياد دارم نيمه‌هاي شب بود كه گوشي آقا‌محمود زنگ خورد و يكي از مسئولان به ايشان گفت كه آيا آمادگي براي رفتن به سوريه دارند. ايشان هم خيلي پيگير و از مدت‌ها قبل ثبت نام كرده بودند. از اين رو براي رفتن با ذوق و شوق فراوان هم استقبال كردند. ادامه دارد ....
قسمت اول؛ میرشکاری زمانی که به اسارت عراقی‌ها درآمد به‌شدت مجروح بود و روزهای سختی را در اردوگاه‌های عراق پشت سر گذاشت. این زن آزاده از رنج اسرای ایرانی می‌گوید که شاید در مطبوعات ما چندان به آنها پرداخته نشده است؛ سربازان گمنامی که اگر امثال میرشکاری روایتگر روزهای سخت آنها نباشند، هیچ‌گاه کسی نمی‌داند در پشت خط مقدم چه گذشته است. روایت میرشکاری از حضور زنان در جبهه و داستان‌های پشت خط را در این مصاحبه بخوانید: ❓خودتان را معرفی کنید و بگویید شروع جنگ چندساله بودید؟ 🎤من در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم یک روحانی بود که داروخانه و عطاری داشت و در واقع نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. البته پدر، متولی مسجد جامع شهرمان نیز بود. خودمان یک حسینیه نیز در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم‌های مذهبی در این حسینیه برگزار می‌شد. من تقریبا ۲۰ سال داشتم و ۳ ماه قبل از شروع جنگ ازدواج کرده بودم همسرم ابتدا فرهنگی بود، اما به‌خاطر نیاز انقلاب نوپای کشورمان وارد سپاه شد و فرمانده سپاه دشت‌آزادگان بود؛ بنابراین هم به‌خاطر شغل همسرم و هم خانواده‌ای که در آن بزرگ شده بودم و نیز زندگی در شهر مرزی بستان، جنگ خیلی زود وارد زندگی‌مان شد و من بیشتر درگیر شدم. این توفیقی اجباری بود که نصیب من شد.   ❓برای حضور در جنگ آموزش خاصی دیده بودید؛ مثلا کار با اسلحه را می‌دانستید؟ 🎤بله تقریبا. در زمان عقد همسرم یک دوره آموزش‌های نظامی به من داد و حتی خواهرزاده ۷ ساله‌ام قبل از من، این آموزش‌ها را فراگرفت. وقتی همسرم در خانه نبود، بچه خواهرم آموزش‌های نظامی را به من یاد می‌داد. ❓یعنی قادر بودید که اسلحه به‌دست بگیرید و تیراندازی کنید؟ 🎤باز و بسته کردن سلاح‌هایی چون کلاشنیکف، ژ۳ و کلت‌های کمری ازجمله دوره‌هایی بود که من آموزش دیدم؛ طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. من همه اینها را یاد گرفته بودم؛ چراکه امام‌خمینی (ره) هم گفته بودند یک ارتش ۲۰ میلیونی باید تشکیل شود؛ بنابراین ما که مقلد امام (ره) و رهبرمان بودیم، تلاش کردیم مانند دیگران این دوره را یاد بگیریم. ❓چطور متوجه شدید که جنگ آغاز شده است؟ 🎤ما صدای گلوله‌های جنگ و خمپاره‌ها را از مرز شنیدیم. من از بالای پشت‌بام نگاه می‌کردم. می‌دیدم که آمبولانس‌ها همگی از آن طرف مرز به سمت شهر پشت سرهم حرکت می‌کنند. شهر ما بیمارستان نداشت و فقط یک بهداری داشت که پزشکان آن هم بیشتر هندی بودند و بیشتر بیماران از بهداری به شهر سوسنگرد منتقل می‌شدند. ❓سوسنگرد چقدر با شهر شما (بستان) فاصله داشت؟ 🎤۲۵ کیلومتری می‌شد. ما در آن زمان یک ستاد پشتیبانی در حسینیه پدرم ایجاد کردیم و در آن حسینیه به همسرم و دوستانشان که به خط مقدم می‌رفتند، کمک می‌کردیم. ❓چه کارهایی برای رزمندگان انجام می‌دادید؟ 🎤لباس‌های خونی آنها را می‌شستیم. چون رزمندگان مجروحان را کول می‌کردند، اکثرا لباس‌هایشان خونی بود. چون حالم از دیدن خون به‌هم می‌خورد و تحمل نداشتم، چشمانم را می‌بستم و به دور از چشم مادرم در حمام را می‌بستم و لباس‌های خونی رزمندگان را می‌شستم. من این کار را به‌خاطر انقلاب، سرزمین و علاقه‌ای که به همسر و هموطنانم داشتم انجام می‌دادم. آن زمان رزمندگان لباس اضافه زیادی نداشتند و ما مجبور بودیم خیلی سریع آنها را تمیز کنیم تا استفاده کنند. ادامه دارد ... بسیج جامعه زنان پیشکسوت استان قم 🇮🇷مدافع ارزش های انقلاب اسلامی 🚩مروجین فرهنگ ایثار و جهاد 🌹همیار جوانان مومن انقلابی