KayhanNews759797104121494856169509.pdf
13.4M
تمام صفحات
#روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
🇮🇷 #وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷
◀️ قسمت ۱۶۶م
📒 فصل سیزدهم
🔶🔸همه برادران من ۲.
خبر داشتم که لشکر از جنوب به جبههای در شمالغرب رفته
منطقهای کاملاً کوهستانی که بدن چابک و آماده میخواهد؛ حال آنکه من حتی قادر نبودم از پلههای مسجد بالا بروم
گفتم: "برو به امان خدا"
جعفر رفت
وقت رفتن گفت:
"نمیتوانم جای شما را در اطلاعات-عملیات پر کنم ولی ..."
حرفش را قطع کردم:
"اطلاعات چرا!؟ مگر تخریب نمیروی؟!"
گفت:
"علیآقا فرمانده اطلاعات آمد سراغم و گفت:
حالا که برادرت تحت درمان است تو جای خالیاش را در اطلاعات پر کن"
شوق و اندوه توأمان در دلم نشست
شوق حضور جعفر در اطلاعات-عملیات و غمواندوه خانهنشینی و دوری از محیط آکنده از اخلاص جبهه و بچههای اطلاعات
جعفر رفت اما خیلی زود برگشت
این بار به جای من با مادر حرف زد
او را راضی کرد که برایش زن بگیرد
تا چند روز کارشان این بود که با موتور من به خواستگاری بروند
چند روز طول کشید تا اینکه کسی پیدا شد که با شرایط جبهه و جنگ جعفر کنار بیاید
مادرم خیلی خوشحال بود
پیش خالهام که پسرش را در راه خدا داده بود شادیاش را پنهان میکرد
جعفر هم نمیخواست در میان کوچه و محل و همسایه که بیشترشان داغدار بچههایشان بودند سوروسات عروسی راه بیندازد
به من گفت:
"داداش از روی شما شرمندهام! شما که خیلی کارها برای من کردهاید. میشود یک ماشین پیدا کنی و خیلی بیسروصدا مراسم عروسی را برپا کنی؟ آخر با موتور که نمیشود عروس را آورد."
از نجابتش لذت میبردم
آنچه را که نمیتوانست به مادرم و خواهرم بگوید؛ راحت با من در میان میگذاشت
رفتم و از یکی از دوستان یک پژوی قدیمی ۴۰۵ گرفتم
اسم او علی اجاقی و از بچههای آغازین جنگ بود
از دوستان مشترک من و جعفر
آنقدر نزدیک و صمیمی که به رفقای جعفر گفته بود:
"میخواهم ماشین را از نو رنگ بزنم. مجازید هر چقدر که میخواهید به ماشین بزنید!"
شب عروسی من شدم راننده
جعفر و عروسخانم عقب نشستند
هنوز از سر کوچه نپیچیده بودیم که سروکله چند ماشین پیدا شد
افتادند پشت سرمان
من و جعفر متحیر مانده بودیم
جلودارشان عبدالرضا ترکمان بود که با یک خودروی وانت بزرگ جلویمان پیچید و اولین ضربه را با سپر به تن ماشین زد
تکان خوردیم
با اینکه زخم کمر اذیتم میکرد؛ ولی سرم درد میکرد برای اینجور ماجراجوییها
بقیه هم که به ما ملحق شدند؛ صحنه تعقیب و گریز سینمایی شروع شد
تا نزدیک خانهمان بیش از ۱۰ بار به هم زدیم
وقتی به کوچهمان رسیدیم تمام نگرانی من این بود که مبادا دوستان جعفر کنار خانههای شهدای محل باز هم شیطنت کنند
سر کوچه نرسیده به خانه ایستادم
بنده خدا عروسخانم به قدری ترسیده بود که صورتش را به صندلی چسبانده بود
پیاده شدم و خطاب به دوستان جعفر گفتم:
"به احترام خانواده شهدا تمامش کنیم!"
همین که برگشتم، صدایی که فقط در جبهه شنیده بودم بلند شد
منور دستی بود که با ضربه زدن روی زانو زوزه میکشید و به هوا میرفت
عصبانی شدم:
"مگر نگفتم تمامش کنید!؟"
باز هم خندیدند
🔗 ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷