فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستورالعمل استاد فاطمی نیا برای #شبهای_قدر
#التماس_دعا
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#منوچهر_مدق
#به روایت فرشته ملکی همسر شهید
#قسمت_ششم
دلم میخواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر
خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت «برات چایی دم کنم؟» گفتم «نه، چایی نمیخورم.» گفت «من که میخورم.» گفتم «ولش کن. حالا نشسته ایم.» گفت «دوتایی برویم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت «من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟» گفتم «حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیالتان راحت است.» حالا منوچهر کنارم
نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه ما. ناهار خانه پدر منوچهر بودیم. از آنجا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید عید. به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و
مبارک باشد» ی گفت. برایش عیدی، شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. میگفت «فرشته، باور کن نمی توانم تحملش کنم.» چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمیپوشید. ادکلن نمیزد.
فرشته یواشکی لباس های او را ادکلنی می کرد. دست به ریشش نمیزد.
همیشه کوتاه و آنکارد شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند.
انگشتر طلایی که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نکرد.. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند فرشته این چیزها را دوست داشت.
مادر گفت «الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو افتاده.» و دایی حرفش را تأیید کرد. فرشته از این که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه فامیل جا باز کرده بود، قند در دلش آب شد.اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم غره رفت و گفت «وقتی من را اذیت می کند که نیستید ببینید.» هفته اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته راخودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از عید، منوچهر رفت توی سپاه. رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحان نهایی میدادم. احساس می کردم سرماخورده ام. استخوان هایم درد می کرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم. منوچهر از سر کار، یک سر رفته بود خانه پدرم. مادرم قورمه سبزی برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیرچشمی نگاهم میکرد و می خندید. گفتم «چیه؟ خنده دارد؟ بخند تا تو هم مریض شوی.» گفت «من از این مریضیها
نمی گیرم.»
گفتم «فکر می کند تافته جدابافته است.» گفت «به هرحال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان.» نمی فهمیدم چه می گوید. گفت شرط میبندم. بعدازظهر وقت گرفته ام برویم دکتر.» خودش با دکتر حرف زده بود، حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد. منوچهر گفت «به خاطر تو رفتم، نه به خاطربچه. چون خوابش را دیده ام.»
بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم. پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیشتر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل برای خودم میخواستم. گفت «بفرمایید، مامان خانم. چشمتان روشن.» اخمهایم تا دم دماغم رسیده بود. گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی» منوچهر جدی شد.
گفت «یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته دنیا و آخرت منی.» واقعا نمیتوانستم کسی را بین خودمان ببینم.
هنوز هم احساسم فرق نکرده. اگر کسی بگوید من بیشتر منوچهر را دوست دارم، پکر میشوم. بچه ها میدانند. على می گوید «ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم.» میگویم «نه، هر کسی جای خودش را دارد.»
⬅️#ادامه_دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷