فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | حاج قاسم سلیمانی: داروی درد من شهادت است...🌷
#یادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️تیمم بر غبار زیر فرش
🔷س 5324: معمولاً در زیر قالی که در اتاق پهن است گرد و خاکهایی جمع میشود آیا تیمم با این نوع خاک صحیح است یا خیر؟
✅ج: تا امکان تهیه چیزی که تیمم بر آن صحیح است مثل سنگ و خاک وجود دارد، تیمم بر گرد و غبار صحیح نیست؛ مگر به اندازهای باشد که عرفاً بر آن خاک صدق کند.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_ چهارم
#قسمت ۲۷
دلم میخواست مادرم کنارم بود، دستم را میگرفت، توی چشمهایم نگاه میکرد و از شبی که بهدنیا آمده بودم میگفت. میگفت درست وسط تابستان بود. تاکها شاخه دوانده بودند روی داربستها. برگهای سبز و پهنشان سایبانی شده بود برای دورهمیهای گاه و بیگاه. شبی که تو به دنیا آمدی داشتم سماور را میآوردم توی تاکستان کوچکمان که اولین علامت به سراغم آمد. سبدی از انگورهای یاقوتی را روی میز کوتاهی گذاشته
بودم. پدرت و پسرها یکییکی آمدند و نشستند روی تخت. به خواهرت فاطمه گفتم: مادر چایی بریز. ربابه تازه راه افتاده بود. خوشهای انگور دستش بود و تمام صورتش قرمز بود. به کبری گفتم: مادر! دست و صورت این بچه رو بشور. یک دفعه متوجه شدم که وقتش رسیده. پدرت با دلواپسی نگاهم کرد و
گفت: پاشو ساکت رو ببند، بریم بیمارستان. تو راحت به دنیا آمدی و شدی تهتغاری.
مادرم گفته بود چند روز قبل از بهدنیا آمدن بچه به من خبر بدهید تا بیایم مشهد، اما اغلب بچهها یا زودتر یا دیرتر از موعد مقرر به دنیا میآیند. روی پنجۀ پا بلند شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. لایهای از برف روی کوههای روبهرو نشسته بود. هوا ابری و بدون باد بود. صدای ماشین آقامصطفی آمد. خوشحال شدم. از اتاق بیرون آمدم. در کوچه را باز کردم. حجمی از هوای سرد به درون آمد. انگار یخی نامرئی فضا را احاطه کرده بود. آقامصطفی نگاهی به من کرد و پرسید: «چرا رنگت پریده؟ بیا بریم نزدیک بخاری.»
گفتم: «حالم خوب نیست.»
گفت: «زنگ میزدی زودتر میاومدم.»
گفتم: «عجلهای نیست. شام بخور بعد.»
بعد از شام کمی حالم بهتر شد. همراه مادرشوهرم رفتیم به بیمارستان.
آقامصطفی کارهای پذیرش را انجام داد و گفت: «محیط زنونه است. من تو ماشین منتظر میمونم.»
هنوز وضعیتم مشخص نبود. گفتند داخل بخش قدم بزنم. مادرشوهرم پادرد و کمردرد داشت و نمیتوانست روی یک صندلی چوبی و خشک ساعتها بنشیند. بیمارستان دولتی هم که امکاناتی برای همراه بیماران نداشت. به مادرشوهرم گفتم: «شما برید خونه. خسته میشین.»
تا ساعت پنج صبح در راهروهای باریک و طویل بخش سرگردان بودم. ساعت پنج بچه بهدنیا آمد. چند بار توی بلندگو پیج کردند: «همراه بیمار زینب عارفی به بخش زنان و زایمان مراجعه کند.»
هیچکس نیامد. خیلی دلم شکست. در یک اتاق سهتخته بودم. کمی بعد بچهام را آوردند و روی تخت کوچکی، کنار تخت من خواباندند. از بالا نگاهی به آن موجود کوچک و دوستداشتنی انداختم، اما رغبتی برای در آغوش کشیدنش در خود نیافتم. آه غمانگیزی کشیدم. اشک روی گونههایم را پاک کردم. احساس کردم علاقهای به بچه ندارم. شاید به خاطر اینکه آمادگی مادر شدن را نداشتم، شاید هم به خاطر اینکه سن نوزدهسالگی برای مادرشدن هنوز زود بود و به همین دلیل من خجالت میکشیدم بچه را بغل کنم. سرم را کردم زیر پتو. با صدای گریۀ بچه بیدار شدم. از تخت آمدم پایین و بچهام را بغل کردم. صورتش کمی متورم بود. چشمهایش هنوز بسته بود. دستهای کوچکش را مشت کرده بود. وقتی گریه میکرد چهرۀ صورتیرنگش پر چین و چروک و قرمز میشد. دوباره او را خواباندم روی تخت کوچک مخصوص نوزادان و چشم دوختم به در. پرستار بخش برایم صبحانه آورد. همتختیهایم شیرینی و میوه تعارفم کردند. رفتم کنار پنجره. به ماشینهای پارکشدۀ کنار خیابان نگاه کردم. دنبال پیکان آقامصطفی میگشتم. همتختیام پرسید: «غریبی؟» جوابش را ندادم. اگر حرف میزدم بغضم میترکید و دلم نمیخواست روز به این خوبی را خراب کنم. روزی که خداوند پسری سالم به من عطا کرده بود. باید بهخاطر داشتن همسری مؤمن و پسری سالم شکرگزار میبودم. بالاخره که میآمدند، حالا کمی دیرتر. مطمئن بودم آقامصطفی همین اطراف بیمارستان، یک جایی بیدار و منتظر است. او نمیتوانست این قدر بیخیال باشد. دلشوره و انتظار زبانم را بسته بود. با کسی حرف نمیزدم. از دلسوزیهایشان حالم بدتر میشد. اولین باری بود
که گذرم به بیمارستان افتاده بود. چقدر لحظهها کُند و سخت میگذشت. چند بار بچهام را بغل کردم، شیر دادم و خواباندم. شمم به در بود که خانمی آهسته در را باز کرد. پرسید: «زینب عارفی توی این اتاقه؟»
⬅️ ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#ڪلیپ
●وقتی آنقدر سرگردان چرخاندن
امورات زندگی بشوی که مجبور شوی گوشوارههایت را برای تهیهی غذا بفروشی...😔
●درون صحبتهای خانم سبکخیز همسر شهید برونسی غم سنگینی از تنگدستی روزهای پس از شهادت همسرس وجود دارد که انگار حتی پس از گذشت سالها از آن روزها همچنان دل این بانوی عزیز را میفشرد...
#حتما_ببینید👌
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
💠خاطره ای از دزدیده شدن حاج قاسم
قاسم مجروح شده بود. برای درمان ،او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه ی سینه اش تا روی مثانه اش را بازکرده بودند و وضع بدی داشت . ۴۶-۴۵ روز کسی نمی دانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده . در آن زمان هم فرمانده ی گردان بود که مجروح شد . بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه ی سوم یک بیمارستان در مشهد است.
پزشک حاج قاسم از منافقین بود و می خواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بـود که منجر به عفونت شده بود .
یک پرستار با شرف کرمانی بخاطر حس کرمانی و ناسیونالیستی اش قاسم را شب دزدیده بود، جایـش را با دو مریض دیگر در یک طبقه ی دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند...
قاسم باز یک دوره ی دیگر از ناحیه ی دست مجروح شد تا می گفتند برو دکتر می ترسید، تا می گفتند برو بیمارستان در می رفت . فضای ما در جنگ این بود . من از هویت ملی و اعتماد به نفسی صحبت می کنم که جنگ با خودش آورد و این ملت را آبدیده کرد .
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#افزایش_ظرفیت_روحی 58
عوامل شکست
🔶 یکی از نکات بسیار مهم در بحث امتحانات الهی اینه که اگه آدم در امتحانی شکست خورد بهش فکر کنه ولی از ادامه مسیر نا امید نشه.
البته یه مقدار فکر کردن در مورد ریشه های گناه کار خیلی خوبیه.
❇️ اصلا این چیزی که شما به نام "مراقبه" از عرفا میشنوید همینه که آدم بگرده و دلایل گناه کردن های خودش رو پیدا کنه و دیگه تکرارشون نکنه.
به این کار میگن مراقبه.
✅ خوبه که آدم بگرده توی زندگیش و تک تک مراحلی که منجر به شکستش شده رو پیدا کنه. مثلا ممکنه آدم 10 مرحله رو طی کنه و مثل یک دومینو کارش به گناه کشیده بشه.
🔶 باید از همون مرحله اولش نگاه کنه ببینه کدوم قدم ها رو اشتباه برداشته که اینجوری شده. خیلی وقتا با درست کردن پله اول کلا دیگه آدم به گناه نمیرسه.
☢️ مثلا پدری که توی خونه "آرامش" نیاره طبیعتا باید منتظر درگیری های داخل خونه باشه! پس اگه امتحانی پیش اومد و شکست خورد دیگه مقصر خودشه نه خانوادش.
🌺 کافیه اون پدر هر موقع میاد خونه سعی کنه به همه آرامش بده، این باعث میشه که درامتحانات بعدی پیروز بشه...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷