Mohsen Qaraati74.Muddaththir.56.mp3
زمان:
حجم:
1.66M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره_مدثر 🌸
💐#آیه ۵۶💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه #شهداءبویژه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش#امام شهداء #اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
مینویسم تا یادم نرود:
تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم...
با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته
سلام✋
#عاقبتتون_شهدایی🌸
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
سلام
قرائت مناجات شعبانیه
با نوای دلنشین حجةالاسلام شهیدی
امشب دوشنبه ۱۶ فروردین/پس از نماز عشا
شهرک شهید زینالدین/مسجد حضرت زینب علیهاالسلام
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#دعوتید_به
#مراسم
#شبی_با_شهدای_فروردین_ماه
#مسجد_حضرت_زینب علیها السلام
#تاریخ ⬅️ ۱۴۰۰/۱/۱۸
#زمان ⬅️ بعد از نماز عشاء
لطفا نذورات و کمکهای نقدی خود را به شماره کارت 6273811144241368 بنام سید علیرضا رجایی واریزو رقم واریزی را اطلاع دهید.
#اجرتان با شهداء
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_هشتم
#قسمت ۴۸
آقامصطفی هم مصرّانه به دنبال صحت و سقم حرفهایی که میشنید بود. از این و آن میشنید که آقا با رفتن شماها مخالف هستند. کاری نکنید دل آقا به درد بیاد، تندرو نباشین، اما توی رسانهها میدیدیم که آقا با خانوادههای مدافعان حرم دیدار دارد.
یک روز پای تلویزیون نشسته بودم و صحبتهای آقا را گوش میدادم. ایشان روایتی نقل کردند از امام صادق؟ع؟: «زمانی میرسد که بعضی از شهدا اجر دو شهید را میبرند؛ یکی اجر شهید مجاهد در راه خدا، یکی اجر شهید مهاجر در راه خدا.» این مطلب برای ما سندی شد که هم روایت داشتیم هم حضرت آقا مخالف نبودند.
آقامصطفی گفت: «همین که آقا میرن خونۀ خانوادههای شهدای مدافع حرم، یعنی موافقاند.»
پرسیدم: «پس چرا کسانی که ازشون سؤال کردیم که هم مؤمن بودن هم ولایتمدار، میگن کار خودسرانهایه؟»
گفت: «الان زمانی هست که ما باید عمارگونه رفتار کنیم؛ یعنی حضور با همۀ توان در همۀ جبهههای مورد نیاز. ما الان باید بفهمیم آقا با اعمالشون، با کارهایی که انجام میدن، از ما چی میخوان؟ وقتی دیدار دارن با خانوادههای شهدای حرم، وقتی روایت میخونن، تمجید میکنن، وقتی به اونها میگن این فرزندان شما این همسران شما از اولیای الهی هستن، مدافعان حرم در زمان حیات خودشان از اولیای الهی هستن یعنی اینکه با رفتن ما نه تنها مخالف نیستن بلکه موافق هم هستن!»
کمکم داشتم متقاعد میشدم که با رفتن او موافقت کنم. دیگر شکی به درستبودن تصمیمش نداشتم، با اینحال اندوهی عمیق سراسر جسم و روحم را فراگرفته بود. به این فکر میکردم که از این پس چه کسی در سختیهای زندگی تکیهگاهم خواهد بود؟ چه کسی در غربت سنگ صبورم خواهد بود؟ چهطور میتوانستم رشتۀ نیرومندی که قلب و روح مرا به او بسته بود، بگسلم؟ در بوتۀ امتحان سختی قرار گرفته بودم، ولی نمیتوانستم بگویم بهخاطر من نرو! تو که گفتی حالا دوتا برادر دارم، بهخاطر طاها و میرعلی بمان. در آن لحظه تمام از خودگذشتگیهای او در زندگی را بهخاطر میآوردم و از جواب رد دادن شرمنده میشدم. یادم میآمد از اشکهایی که برای غربت مسلمانان میریخت و نمیتوانست کاری بکند. یادم میآمد از تمام لحظاتی که بهجای گوش کردن به آهنگهای شاد و شرکت در مجالس عروسی، با گوشدادن به مداحیها و سخنرانیها گذشت. حتی ما از شرکت در جشن عروسی برادرم به خاطر همین مسائل امتناع کردیم و بعد از عروسی با یک هدیۀ خوب رفتیم خانهاش و از دلش
درآوردیم. هنگام عروسی خواهر آقامصطفی هم فقط برای شام رفتیم و زود بلند شدیم. یادم میآمد از آن روزی که در تاکسی از راننده خواهش کرد پخش ماشینش را خاموش کند و راننده با خشم ماشین را نگه داشت و با بددهنی ما را پیاده کرد، اما او رضایت خداوند را بر خندههای شیطانی راننده و سرنشینان تاکسی ترجیح داد. یادم میآمد از اولین باری که میخواستیم با اتوبوس به مشهد بیایم، چندین بار اتوبوسمان را بهخاطر نمایش فیلمهای بیسانسور هندی عوض کردیم.
صدای اعتراض مسافران هنوز در گوشم هست: «اینا افراطیاند، تندرو اند، متحجراند!»
حالا وقت آن رسیده بود که او تفنگ بردارد و انتقامش را از بانیان اصلی این وقایع بگیرد. گفتم: «من مانعت نمیشم، دوست داری بری برو.»
دستم را بوسید و گفت: «کاش صدات نمیلرزید، کاش محکمتر بودی، میدونی امام صادق؟ع؟ فرمودن هیچ نعمتی بالاتر از داشتن همسری موافق و سازگار نیست و تو بالاترین نعمت و هدیۀ الهی برای منی.»
خیلی دلم گرفته بود. دوست داشتم بروم کربلا و یک دل سیر گریه کنم، اما بهخاطر امیرعلی نمیتوانستم زمینی بروم. اذیت میشد. هوایی هم هزینهاش زیاد بود. گفتم: «مصطفی جان بهجای من برو کربلا. نایبالزیارهام باش.» بدون هیچ بحثی قبول کرد. من رفتم زابل، او رفت کربلا. بعد از یک هفته آمد دنبالم. در راه، وقتی برمیگشتیم گفت: «اونجا اسمم رو نوشتم برای دفاع از حرمین و اعلام آمادگی کردم. منتظرم زنگ بزنن.»
چیزی نگفتم.
گفت: «از کربلا تا اینجا همهاش به تو فکر میکردم. از اینکه از نظر مالی، از نظر عاطفی، خدای نکرده کم نیاری. در تمام طول راه از خدا و از ائمه خواستم کمکت کنن، تنهات نذارن!»
میرعلی توی بغلم خوابیده بود و اشکهایم پیدرپی روی سر و صورتش میچکید.
گفت: «وصیتنامهای نوشتم. نزدیک دومیلیون قسط وام دارم که به داییام سپردم و قول گرفتم که در نبود من حواسش به شما باشه. دیگه فکر نمیکنم حقالناسی به گردنم باشه.»
از این حرفها بوی دوری و جدایی میآمد. میدانستم این راه خطرناک است.
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷