#خاطرات_شهدا📚
ماه محرم نوید به روایت مادر شهید...
«نوید من، عاشق امام حسین بود❤.
از همان بچگی که میبردمش توی روضهها و پای دیگهای نذری، کمک حال مجلس بود. بچه که بود دود کردن اسفند مجلس با او بود، بزرگتر هم که شد، دیگر ما محرم نویدی نمیدیدیم. وقف جلسات روضه بود🌱.
روی پیراهن سیاهش خیلی حساس بود. میگفت، «این لباس خیلی حرمت دارد.» نویدم حرمت نگهدار بود. همین بود که به آرزویش رسید. دلش میخواست شبيه اربابش شهید شود. این حرفها را به من نمیزد. توی دفترهایی که از او به یادگار مانده، نوشته است. به من فقط همیشه میگفت، «برایم دعا کن مادر...»
#شهیدنویدصفری🕊
💫خودسازی به سبک یک شهید...
📌خودسازی را قبل از انقلاب و با برنامه ی خودسازی امام خمینی (ره) شروع کرد. سکوت جزو برنامه اش بود و برای ترک گناه می بایست حرف زدنش را به حداقل می رساند.
🔸ذاتا هم آدم کم حرفی بود ؛ اگر هم حرفی می زد ، بوی دروغ یا غیبت نداشت. حرفش حرف خود سازی بود.
🔹عاشق کتاب های شهید دستغیب بود و از همه بیشتر کتاب عُجب و ریای شهید ؛ شاید بیشتر از ده بار این کتاب را خوانده بود.
▪️توی هـوای گـرم و شـرجی آبادان و درفصل خـرماپـزان، روزه اش ترک نمی شد.
▫️افطـار و سحـرش یک تکـه نان بود و خـرما. چشمان گودرفته ورنگ پریده اش نشان بیداری های شبـانه و روزه داری روزش بود.
□بحالش غبطه میخوردم؛ میگفتم: «این قدر نگران نباش؛ برادر شهیدت ازت شفاعت میکنه.»
🔻می گفت: «نه، می خوام تـوی اون دنیـا چـراغ دست خـودم باشه؛ به امیـد کسی نمیشه نشست.»
🔅شهیده مریـم فرهانیـان
📜دختری کنارشـط / نشر فاتحان
"صلـواتی هدیـه کنیـم به ارواح مطهـر شهـدا"
#شهیده_مریم_فرهانیان
#خاطرات_شهدا
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #مهدی_دهقان
♨️نذر عجیب
⭐️برادر شهید روایت میکند: مهدی وقتی به چهارسالگی میرسد، دچار فلج اطفال میشود. پدر و مادرم او را در تهران و کاشان پیش دکترهای زیادی میبرند اما بینتیجه میماند. آخرین پزشک میگوید شاید خودبهخود خوب شود و به نوعی جوابشان میکند.
🎈آن موقع مادرم مرا باردار بود. به امام رضا علیهالسلام متوسّل میشود و میگوید اگر مهدی شفا پیدا کرد، نام مرا رضا میگذارد. بعد هم نذر میکند اگر جنگ ادامه پیدا کرد و سنّ مهدی به جنگ قد داد، به جبهه برود. اگر هم جنگ تمام شد، او به مدّت سهماه با اسرائیل بجنگد.
⭐️شهادت مهدی بر اثر بمباران جنگندههای رژیم صهیونیستی نشان داد که نذر مادرمان قبول شده است. خدمت به جبههی مقاومت اسلامی همان هدفی بود که مهدی را به مشهدش در سوریه کشاند و سرانجام، در حملهی هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تیفور سوریه به آرزویش رسید.
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم احسان فتحی
🔷اسمِ منُ بنویس شهید احسان فتحی
💜یکی از برنامههای هیأتمان در جمعهشبها دیدار با خانواده شهداست و گاهی هم احسان با ما در این برنامه همراه میشد. یک رسمی برای خودمان گذاشتیم که وقتی به منازل شهدا میرویم، نام دوستانی را که همراهمان میآیند، به عنوان یادگار در دفتری که برای این کار اختصاص دادهایم، ثبت کنیم.
🦋وقتی که خبر شهادت احسان را شنیدیم، اولین چیزی که به ذهن من آمد، این بود که به دفتر یاد شده رجوع کنم تا ببینم آخرین باری که احسان همراه ما منزل شهید آمده، کِی بوده
💜هنگامی که به دفتر نگاه کردم و فهرست اسامی را دیدم، چیزی به چشمم خورد که مرا شوکه کرد. گفتم شاید اشتباهی صورت گرفته. آخرین جمعهای که احسان همراهمان منزل شهید آمده، ۲۲ آبانماه۹۴ بود؛ درست سهچهار روز قبل از اینکه به سوریه اعزام شود. در آن تاریخ به منزل شهید فرشاد محمدی رفته بودیم. اسم احسان هم جزو آخرین نفرات لیست بود و نوشته شده بود: «شهید احسان فتحی»
🍀خیلی تعجب کردم. بلافاصله با یکی از دوستانی که مسئول نوشتن اسامی بود، تماس گرفتم. گفتم: «جریان چیست؟ چرا جلوی اسم احسان، کلمه "شهید" را نوشتهای؟» گفت:«موقعی که اسامی بچهها را مینوشتم، به اسم احسان که رسیدم، چندبار خودش تأکید کرد و گفت احمد اگه میخوای اسم منو بنویسی، باید بنویسی "شهید احسان فتحی"»
🎙راوے: دوست شهید
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
#خاطرات_شهدا
برای ترمیم سنگرها رفته بودیم، که وقتِ نماز شد.
شهید باقری گفت: اول نماز بخونیم.
یکی از بچهها گفت: اینجا خطرناکه؛ بهتره وقتی جای اَمنی رفتیم نماز بخونیم.
شهید باقری در جواب گفت: کسی که به جبهه میاد نماز اولوقت رو رها نمیکنه!
بعد خودش شروع به خوندن نماز کرد..
آتش دشمن بر سر ما لحظهای قطع نمیشد!
ما وحشتزده شده بودیم ولی اون آروم و بدونِ عجله نمازش رو میخوند..
نمازش سرشار از لذت و عشق به خدا بود ❤️
شهید حسن باقری
#شهیدانه
#خاطرات_شهدا
همیشه وضو داشت.
یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره میشینی، وقتی میخوابی، وقتی از خونه بیرون میری اول وضو میگیری؟
گفت: وقتی کنار سفره میشینم، مهمان امیرالمومنینم شرم میکنم بدون وضو باشم، وقتی میخوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم.
هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید رو داره! میخوام از اجر شهید محروم نشم.. ✨
شهید رضا پورخسروانی
یاد شهدا با صلوات
#خاطرات_شهدا
#شهیدانه
"🕊"
~•📕#خاطرات_شهدا
#حُـــــــــرِّ_مدافع_حرم
هشت روز مانده بود به اربعین۱۳۹۳ شب ساعت یازده بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم. عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگ شان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کاروان شادی راه انداخته بودند. مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم دیر بر می گشت آن هم با چشم های خون! رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید..! پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله. وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم. او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود...🖤
#شهیدمجید_قربانخانی 🌱
#وعده_صادق
#محرم
📨#خاطرات_شهدا
🔴شهید مدافعحرم #محمدحسین_مرادی
🔷به یاد شهید بهشتی
🎈پدر شهید روایت میکند: وقتی که مادرِ محمدحسین او را باردار بود، ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود، نامش را به یاد شهید بهشتی، «محمدحسین» بگذاریم.
🦋دو ماه و چندروز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.
🎈محمدحسین حین جنگ تحمیلی بزرگ شد و در برخی از این اعزامها، او که شاید چهارسال بیشتر نداشت، به بدرقهی رزمندهها میآمد و به شکل نمادین، اسلحه روی دوشش میانداخت. یکبار وقتی من جبهه بودم، محمدحسین همراه برادرِ بزرگش دنبال تشییع جنازهی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا علیهاالسلام درآورده بودند!
🦋آن زمان او هنوز مدرسه هم نمیرفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییعکنندگان رفته است! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دلِ این بچه جوانه زده بود.
#خاطرات_شهدا
🔹مسئولین روزنامه گاردین شنیده بودند که یک دانشجویِ ایرانی توی دانشگاه تورنتویِ کانادا با معدل بالایی رتبه اول رو به دست آورده. اومدند باهاش مصاحبه کردند و مشروح صحبت هاش رو با عکسش توی روزنامه چاپ کردند.
🦋 ازش تقاضای اقامت در کانادا شده بود و بهش پیشنهادِ حقوقِ بالا دادند. اما حسن گفته بود:
🇮🇷 باید به ایران برگردم و به ملتم خدمت کنم، من مدیون آنها هستم...
🏷 خاطره ای از شهید حسن آقاسی زاده
#شهیدحسن_آقاسی_زاده
#ایران_قوی
💌 #خاطرات_شهدا
نیمه شب از خواب بلند شدم
دیدم باز رضا مثل هرشب
در حال خواندن نماز شب است..
نمیدانم چرا آن شب برایم تماشایِ رضا فرق میکرد
اصلا یک جورایی محو تماشای رضا شده بودم
مثل هرشب،آرام و بی صدا با تمام سختیهایِ موجود در منطقه
رضا یک محوطه امنی برای خودش
به نام نماز ساخته بود
با تمام جدیت و تحکم اخلاقی ای که داشت
هنگام نماز آرام بود
وقتی نمازش تمام شد،سراغ کارهای مربوطهاش رفت
و من ماندم و صبح فردا که خبر شهادت رضا را برایم آوردند
هنوز نفهمیدم آن شب زیر لب به خدا چه گفت...:)
🎙به روایت: دوست شهید
بمناسبت #سالروز_شهادت
شهیدمدافعحرم #رضا_کارگر_برزی♥️
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_شهدا
✨خیلی داشت ازش خون میرفت، یهو به رفیقش گفت: بلندم کن بشينم..
رفیقش گفت: واسه چی؟ تو حالت خوب نیست سجاد!
گفت: اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم
و بعد از چند دقیقه، #شهید شد🕊
#شهید_سجاد_عفتی