eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
26هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود :محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه ...                                  قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور محمد عبدی بود؛ خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد.همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان عمارعبدی است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_شش سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پد
💔 دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می شد و برات حمد شفا می خوند ... موقع امتحانات دعا می کرد ، هر سال عید همش می گفت کاش حوراء بینمون بود ، وقتی تو مسابقه های مدرسه و قران و اینا مقام می اوردی ،کلی ذوق می کرد ، شیرینی می داد ... تو المپیاد هم وقتی مقام اوردی برات گوسفند کشت ، حتی اومد فرودگاه ، نمی دونم دیدیش یانه ، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می ذاشت که از دور ببینتت... عکساتو می دید گریه می کرد ، می گفت کاش می تونستم یه کاری برای دخترم بکنم ، تو هر تفریحی ، حتی یه خوراکی خوشمزه هم مس خوردیم می گفت کاش حورا این جا بود ... اول می ترسیدیم توی خانواده مادریت که خیلی مقید نیستن ، تو هم راه کج بری ولی عباس می گفت دختر من ، دخترمنه ! یه قدمم کج نمیزاره ، بعدا وقتی تو عکسی می دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن ، تو با حجاب و مقیدی به من می گفت ،دیدی گفتم؟ کلی ذوق می کرد... با خودم که فکر میکنم واقعا هم سالم مانده ام در آن محیط ، شبیه معجزه بوده و انگار کسی دستم را گرفته و نگذارد پایم را کج بگذارم ... کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم... سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یا یه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ... همین داداشت حامد ، خیلی جاها رو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی ، بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو... خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم.. نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد : حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ... تو چی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟ هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم .. زمزمه می کنم : عمه... لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هفت دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خود
💔 خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و انقدر نوازشم می کند که به خواب روم... کمک عمه سفره صبحانه را جمع می کنم ، صدای زنگ می آید ، عمه از پشت آیفون می پرسد : کیه ؟ و نمی دانم چه جوابی میگرد که با تعجب به من نگاه می کند : یکیه میگه با تو کار داره . میگه اسمش نیمائه ! ..... چشمانم چهار تا می شود ! نیما ؟ اینجا ؟ آمده دنبال من ؟ یک چادر رنگی از عمه میگیرم وسرم می کنم ، در حیاط به سختی باز می شود ، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم ! .... پشت به در ایستاده ، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین ، صدای نخراشیده باز شدن در را که می شنود ، بر می گردد .. به محض اینکه چشمش به من می افتد ، مزه پرانی اش شروع شود : به ! خواهر پست مدرن ما چطوره ؟ -علیک سلام - و علیکم سلام و رحمه‌الله و برکاته ! وای عین مامان بزرگا شدی ، البته مامان بزرگ بودی ! - از اون سر شهر پا شدی بیای اینجا تیکه بارم کنی ؟ تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می شود ، شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم ، یا صدای گرفته ام ... سربه زیر می اندازد : متاسفم بابت اتفاقی که افتاده ... یک اصل مهم در روابط من و نیما می گوید (خنده گرگ بی طمع نیست .) برای همین جواب نمی دهم و منتظر اصل حرفش می شوم.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین» ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین» 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_دوم بهمن ماه ، ليلا سه ماهه
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد . گفت :" من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست و سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت :" از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت :" نه اين مدل جبهه اي است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت :" جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم : " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت :" خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . " ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_سوم مي خواستم جوراب هايش
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 می گفت: "دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت: " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم ." گفتم: " مگر به حرف شماست ؟ شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . " گفت :" نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . " اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده پرسيدم: " مهدي اين لباس مال شماست ؟ " گفت :" آره ." گفتم :" كجا بودي مگر؟" گفت: " همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم ." گفتم :" رفته بودي دبي ؟ مكه ؟" گفت :" نه بابا ، ما هم دل داريم ." " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده. ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹
💔 فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 🍃🌹🍃🌹
هیچ لذتی برای مومن در تمام عمر لذت بخش تر از لحظه جان دادن نیست 🍃🌹🍃🌹
~🕊 [⚘ما اگࢪ ؏ـاشـق جبھھ بودیم، بھ خاطࢪ صفاۍ بچھ هایے بود ڪھ لذت هاۍ مادۍ ࢪا فࢪاموش ڪࢪدند و اکنون ما نیز چون شـماییم. وقتے دࢪ خون خویش غلتیدیم و چشـم از دنیا بسـتیم، فڪࢪ مےڪࢪدیم ڪھ دیگࢪ همھ چیز تمام شـد اما این گونھ نشـد. دࢪدهاۍ شـما دࢪ فࢪاق ما، دݪ ما ࢪا بیشـترࢪآتش مےزند💔. دࢪسـت اسـت ڪھ ما بھ هࢪ چھ مےڪنید، آگاهیم؛ اما این بݪاۍبزرگے بود ڪھ اێ ڪاش نصیب ما نمےشـد.🥀] [⚘وقتے شـما از این و آن طعنھ مےخوࢪید و ݪاجࢪم بھ گوشھ اتاق پناھ مےبࢪید و با عڪس های ما سخن مےگویید و اشڪ مےࢪیزید، بھ خدا قسـم اینجا ڪࢪبلا مےشـود و بࢪای هࢪ یڪ از غم هاۍ دݪتان اینجا تمام شـھیدان زاࢪ مےزنند..💔🥀 ♥️🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بچه سیدها که بر زهرا توسل می‌ کنند با فقیران هر که دارد کار ، یا ام البنین ... (س) 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یَا مَنْ آنَسَنِی وَ آوَانِی تو همانی که، همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت. به نام خدای همه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور ✨ وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ. بهشت... همین‌جاست همین لحظه‌هاست همینهایی که من ازش جهنم ساخته‌ام. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
. 🌹به خدا کرببلایی شدنم دست شماست 🌹جان عباس فراموش مکن نام مرا 🌹به پریشانی گیسوی سر ام البنین 🌹دیگرامضا بنمابرگه اعزام مرا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسم به بغضِ گلویم، که بی تو، هر لحظه قدم... قدم شده ذکرم امان‌ از این دوری اللهم عجِّل لولیک الفرج وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛ یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 از صیدِ تاریڪ دنیا ڪه فرار میڪنم آهو صفت پناه می آورم به آغوشت اے حضرت خورشید... أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا" 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع) عزای مادر عباس است! یا ام البنین سلام الله علیه شرمنده ام رباب پسرم را حلال کن..😢😔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 به چَشمانَت بگو هر روز... طُلوعِ جانِ مَن باشَند... چه زیبا می‌شَود روزَم... اگر خورشید مَن باشی... 🥀 🌤 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 اثر نیت‌ مادران در سرنوشت فرزندان 👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّت‌های مادرشان ام‌البنین(س) است 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت: جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون گفتم اون کی بود؟ گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود. گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره. این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید. شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇 خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبان‌هاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم که… شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا می‌شود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید: السلام علیک یا اباعبدالله سالروزشهادت🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هشت خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و
💔 _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم ! - جدی میگم ... -تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم... -واقعا انتظار داری باور کنم؟ -میخوای بکن میخوای نکن ... روی پاهایم جابه‌جا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد : -ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ... کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم... خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم... گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ادامہ دارد...🕊️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_نه _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برا
💔 نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم می کند ، بعد هم با همان حالت متحیر ، سرش را به نشانه تایید تکان می دهد : - باشه خواهر بزرگه! تخت فلزی ، کپسول اکسیژن ، قاب عکس های بی شمار از دوستان قدیمی ، صندلی چرخدار ، گلدان های کوچک و بزرگ ، قفسه کتاب ومیز مطالعه ، قرآن وسجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده ، چند پوکه فشنگ و ترکـش ، چفیه ولباس نظامے و سربـند" اتاق پدر"! روی پنجره می نشینم وبه پنجره و عکس دوستان جبهه اش نگاه می کنم ، حتما یک به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد.... عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می کنند ، چقدر دلم می خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم ، کاش به جای من قضاوت نمی کرد... کاش از خودم می پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش ، خس خس سینه اش ، تاول هایش ، صندلی چرخدارش و ترکش های جا خوش کرده در بدنش دوستش دارم ... شاید اگر می دانست خودش را از من دریغ نمی کرد و مجبور نمی شد عکسم را با خود همه جا ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد ... چشمم که به عکس هایم (از کودکی تا همین چند سال اخیر ) می افتد ، از خودم خجالت میکشم ، من به اندازه او دلتنگش نبوده ام ، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم ، حتی دنبالش نگشتم ... عمه که وارد می شود ، درباره پوکه های فشنگ و ترکـش روی طاقچه می پرسـم ... -ترکشه عزیزم ، اینا رو از توی بدنش در اوردن ، نگهشون داشت ، بهشون می گفت هدیه خدا ، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده... به یکی از ترکـش ها که از بقیه ریزتر بود اشاره کرد : این خورده بود به سینه اش ، دکترا فکر می کردن زنده نمیمونه ، اصلا کسی باورش نمی شد این دربیاد ، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد... ترکش را بر می دارم ، این یعنی زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟ حتما صدای ضربانش را شنیده ، آن را نزدیک گوشم می گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم ، دستم همراه ترکش ضربان می گیرد... عمه همراهش را به طرفم دراز می کند : بیا، چند روز قبل شهادتش این صوت رو پرکرده که اگه تورو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi