eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
28.2هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اِنَّ اللهُ مَعَ الذِینَ اتَّقَوا وَّ الذِینَ هُم مُحسِنُونَ نحل/۱۲۷ صبوری کن ... صبوری تو جز به توفیق خدا نیست... 🍃🌹🍃🌹
🌾°•🌹•°🍃 👲🏻🇮🇶 یـہ‌پـسـر‌بـچـہ‌رو‌گـرفـتـیـم‌ ڪـہ‌ازش‌حـرف‌بـڪـشـیـم. آوردنـش‌سـنـگـر‌مـن،🛕 خـیـلےڪم‌سـن‌و‌سـال‌بـود. بـهـش‌گـفـتم:مـگـہ‌سـن‌سـربـازے👲🏻 درایـران‌هـجـده‌سـال‌تـمـام‌نـیـسـت؟🤔 سـرش‌راتـڪان‌داد. گـفتـم:تـوڪہ‌هـنـوز‌هـجـده‌سالت‌نشـده! 🙄 بعـد‌هـم‌مـسخره‌اش‌ڪـردم‌وگـفـتـم: شـایـد‌بـہ‌خـاطر‌جـنـگ،‌امـام‌خمینے ڪارش‌بـہ‌جـایـےرسـیـده‌ڪہ‌ دسـت‌بـہ‌دامـن‌شـما‌بـچہ‌هـا‌شده و‌سـن‌سربـازےروڪم‌ڪرده؟ 😏 جـوابـش‌خـیـلےمـن‌رو‌اذیـت‌ڪرد. 🤯 با‌لـحـن‌فـیلسـوفـانـہ‌اےگـفت:😎 سـن‌سـربـازےپـایین‌نـیـومده ، .🙃✌️
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹
بیعت با یار.mp3
9.18M
💥 باید فرار کرد... - در جهانی که نه جوابی برای نیازهای بشر پیدا می شود و نه درمانی برای دردهای بشریت! - در جهانی که ظلم و سیاهی گلوی مظلومان را نشانه رفته، تنها یک راه نجات وجود دارد... باید فرار کرد از هرآنچه ظلم، بی عدالتی، سختی، بیماری و... ست به سمتِ تنها ناجی جهان؛ امام زمان "عج" ✨ 🎤 🍃🌹🍃🌹
گرچه در مظلومیت احساس غربت مےڪنیم مےرسد از راه، روزی که قیامت مےڪنیم مے رسد روزی که می سازیم صحنت را حسن بعد از آن درباره اش هر روز صحبت مےڪنیم.... "اَلسَّلامُ‌عَلَيْكَ‌ياحَسَنَ‌بْنَ‌عَلِی‌وَرَحْمَةُ اللّهِ‌وَبَرَكاتُهُ" 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تویی مادر شهید ، منم میشم خاک پای تو بکش به موی سرم یبار ، دستای مهربون تو با اینکه من خیلی فرق دارم ، با جوون رشید تو برام دعا کن منم برم ، پیش جوون شهید تو 🎥حرکت زیبای دلیر مردان سپاه سردار و سرهنگ و ... هم که باشیم خاک پای پدران و مادران شهداییم 🍃🌹🍃🌹
🌷شهید هادی ذوالفقاری🌷 🌱از خواهرانم می خواهم که حجابشان را مثل حجـاب حضرت زهرا (س) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز؛ چون این حجـاب ها بوی حضرت زهـرا (س) نمی دهد!
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‏گفتم:چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی؟ ندا آمد: بگذرد ایام هجران نیز هم...:)💔 🍃🌹🍃🌹
8.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"همین مسیری که شهدا رفتند بری به امام زمان(عج) می‌رسی... مسیر دیگری نیست!" بشنویم از استاد رائفی پور 🍃🌹🍃🌹