eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دنیایی که می‌شود بود و از خون شهدای کربلا و از صلح اجباری امام مجتبی هم درس مذاکره و حذف تفکر جهاد و مقاومت گرفت!!!! تو باش که گفت: اونقدر خودمونو‌ درگیرِ القاب‌ و عناوین‌ کردیم که‌یادمون‌رفته‌همه‌باهم‌برادریم و باید‌کنارِ‌هم، باری‌ازروی دوشِ‌ مردم‌ برداریم حواسمون کجاست؟؟؟ تا بود برای مردم کار جهادی کرد و بعد هم بچه هاشو گذاشت و رفت و سینه شو سپر بلای دفاع از حرم کرد تا از تفکر جهاد و مقاومتش نذاره آب توی دل بچه های سرزمینش تکون بخوره... در دنیایی که می‌شود با عمامه پیغمبر حنجره ی شیطان شد و حق الناس گرفتارهای ملت گردنت بیفتد تو با لباس خدمت با خدا معامله کن تا عاقبت بخیر بشوی حتی اگر چند تکه استخوانت برگردد... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_97 حالا چه کسی ما را به خانه میرساند. یقینا دانیال؛ چون خبری از دامادِ فراریِ
آن شب گذشت... با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد. زندگی بهتر از این هم میشد؟؟ با خنده، رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم..) صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم و او با صورتی نشسته در ته ریش  و لبخنده مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.) چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمیدانند؟؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد (پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خوونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم انقدر بی حیا..) و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی  خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمیکرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم.  هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد.  آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود و حالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟  حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود..  من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک میریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم.  حسام بودم. اما نه سر به زیر..  خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمیکرد.. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم.. حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها میکردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. در را بست و با همان  چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد. (آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون میشدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد.. و اِلا میشینی کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بسم رب الرضا«علیه السلام» متولد دوم مهرماه سال ۱۳۶۳بود . پس از حمله عده ای پست ، به حریم عمه سادات؛ کوله بار جهاد را بست و سینه سپر کرد در برابر حرامیان... نام جهادی اش بود و با خود می گویم حتما ؛چه دلبری ها کرده برای مادر سادات با این اسم جهادی اش..... شهید نادر حمید ،همچون دیگر شهدا ؛ به تاکید بسیاری داشت و کاش مانند او سرباز ولی باشیم و بمانیم.... هر بار که ازجبهه سوریه بر میگشت ؛ به نماز می ایستاد ان هم از جنس شکرگزاری در برابر معبود خود.... گذشت... و در بیست وششم مهرماه سال ۱۳۹۴ در عملیات محرم ، در منطقه قنیطره سوریه ، به مقام عظمای جاودانه شهدا رسید.... شادی روح شهید عزیز نادر حمید صلوات🌺 تاریخ شهادت٧/٢۶ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 خداوندا را بدست دشمنانت نصیب همه عاشقان شهادت بگردان یا رب العالمین🖤 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🎙این شهید رو مقایسه کنید با بعضی از مسئولان امروز 🌹پرکاری و کم خوابی ویژگی اصلی‌اش بود.✌️ 🌹آن چنان که کار در روز‌های جمعه را هم در یکی از جلسات اداری به تصویب رسانده بود. به این ترتیب عملا کارش تعطیلی نداشت. 🌹معتقد بود شهادت در راه خدا مزد کسانی است که در راه خدا پرکارند. 🌹شهدای جنگ تحمیلی را شاهد این حرف خود معرفی می‌کرد. 🖤شهیدمحمودرضابیضایی🖤 🖤 🖤 🖤 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃همیشه میگفت: واسه کی کار میکنے؟! میگفتم: امام حسیــن میگفت: پس، حرف ها رو بیخیـال! کار خودت رو بکن جوابش با امام‌ حسین❣️ 🌹 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
دعای خروج از ماه صفر ؛همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا. اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. (آمین یا رب العالمين) التماس دعا 🌹🌹🌹 خواستم اولین نفرى باشم که زودتر از موعد، ربیع الاول رو بهتون تبريک ميگم*اخه حضرت محمد(ص) گفتندهرکس پایان صفر رامژده دهد بهشت براوواجب است.🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رهبرمعظم انقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خداوندا؛ دنیای محدودم را با حضور خودت وسعــت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای تو قدم بردارم؛ به آرامشی خواهم رسید که دیگر بی‌قراری‌ سهمِ روزهایم نمیشود به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ اى كسانى كه ایمان آورده اید، از صبر و نماز كمك بگیرید، همانا خداوند با صابران است. -آیه ۱۵۳ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چه خوش است آن زمانی برسد که زندہ باشم منِ بینوای مسکین شنوم صدای مهدی السلام علیک یاصاحب‌الزمان 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ربیع ماه ولادت خورشید بی غروب، عشق بی پایان، جلوه صفات الهی، سرچشمه رحمت و عطوفت، مظهر عشق و فداکاری تهنیت باد..🌸 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🌙حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نماییم 🌸 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده، امروز یادآور زیبایی‌هاست. یادآور زندگی نو، شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو. سلام ...روز نو مبارک☀️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✨من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل بیت(ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا(س) را بگیرم.👊 ✨من از مردم ایران می‌خواهم تفرقه‌اندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.❤️ ✨ پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار(ع) و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به ‌یاد داشته باشید.🍃 🔖 فرازهایی از وصیت نامه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بانو! چه زیرکانه در مقابل توطئه کاخ سفید کاخ سیاه خود را بنا کرده ای👌 نگفته بودی اهل سیاستی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🏴 لوح | شهید سلیمانی: دفاع از حرم حضرت زینب(س)، دفاع از حرم امام رضا(ع) در ایران هم هست 🌷 به بهانه بازگشت ۸ تن از شهدای خان‌طومان و تشییع آن‌ها در حرم مطهر رضوی ▫️تصویرگر: علیرضا باقری ▫️خط: رضا فراهانی 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
زندگیتو دو بخش ڪن: بخش اول «تنهایی و بی ڪسی» بخش دوم «عاشقے» بخش دوم درست از زمانی آغاز میشه ڪه از دوستاےزمینی انقطاع ڪنی و بچسبی به دوستاےآسمونی، این لحظه ،آغاز عاشقیه، آغاز زنده شدن، پایان تڪرار، پایان بیهودگی... 💞شرط اول قدم آنستــــــ ڪه عاشق باشے💞 ------------------------------------------- 💚 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
عشق و ارادت به حضرت زهرا سلام الله علیها 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
عشق و ارادت #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده به حضرت زهرا سلام الله علیها 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹 محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت . یڪی از سادات گردان نقل می ڪرد : یڪ بار به سنگر فرماندهی رفتم . محمد به احترام من از جا بلند شد . گفتم : « یڪ مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز برم » به دلایلی مخالفت ڪرد . اصرار ڪردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم : «باشه شڪایت شما را می برم پیش مادرم.» هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم ڪه پا برهنه به دنبالم دوید ! دستم را گرفت و گفت :«این چه حرفی بود ڪه زدی ؟! بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا ڪردم هر چه قدر میخواهی بنویس.» تا به چهره اش نگاه ڪردم دیدم خیس از اشڪ است . گفتم : «به خدا شوخی ڪردم منظوری نداشتم و...» اما محمد همچنان اصرار داشت ڪه من حرفم را پس بگیرم ! یڪ سال بعد در عملیات ڪربلای 10 گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت ڪرد . خیلی عجیب بود ، سه ترڪش به او اصابت ڪرده بود . یڪی به پهلو یڪی به بازو و دیگری به سر یڪ باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم . او از شهادت خود این گونه گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا (س) باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا "زهرا(س)" باشم . 🌹مدتی بعد پیڪر او تشیع شد و همان گونه ڪه وصیت ڪرده بود سربند یا "زهرا (س)" به پیشانی او بستیم و در ڪنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید . ❤️🌷مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_98 آن شب گذشت... با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ا
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد (خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم.. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون! من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه میفرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کند. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دنبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟ حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت.. حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش. فردای آن شب حسام به سراغم آمد و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت. لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم. یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد. این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم. به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.  این قنج رفتن هایِ دلی،  یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد... در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد.. نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم. ماشین را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. به یک جمله اکتفا کرد (میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.) پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت (اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.) اینجا چه میکردیم. با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد.  شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید. من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. (اینجا مزار پدرِ  شهیدمه.. ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم! هرچند که این آقایِ بابا از همون اول، عروسشو دیده و پسندیده بود) امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟ (مگه مرده ها ما رو میبینن؟) حسام ابرویی بالا انداخت ( مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن) نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود ( شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه...) خندید و با آهنگ خواند (نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..) نه نشنیدم بود. گلها را پر پر میکرد (شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..) حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده.. چشمانش کمی شیطنت داشت (خب حالا وقتِ معارفه ست..  معرفی میکنم.. بابا..  عروستون.. عروسِ بابام..  بابام خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا... وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام.. که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه.. یک روز در میونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم...) قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود. ناخوداگاه زبانم چرخید (تو حق نداری شهید بشی..) لبخندش تلخ شد (اگه شهید نشم.. میمیرم..) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi