eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست دارم کاسه باشم پای سقاخانه‌ها یا بریزید از لبم قدری ثواب دانه‌ها در حرم از چادر مادر کمی پر وا کنم مثل کودک با کبوتربازی افسانه‌ها صلی الله علیک یا انیس النفوس 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 الہے‌.... ٻه‌جۅرۍ‌ اصلاح‌شٻم کہ‌همـہ‌بگڹ|👤 همہ‌چے‌ از همۊن فاطمٻہ‌ۍ۹۹♡🌱 ۺرۅع‌ ۺُـــد . . . . . ꧇)🦋 .. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
به یمن ذکر « یا زهرا »یشان شد باز معبرها "که سالک بی‎خبر نبوَد ز راه و رسم منزل‎ها" . . «غواصان لشکر ۴١ ثارالله کرمان» 💚 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
() بهش میگفتن واسه چیbmv راول کردی اومدی مدافع حرم شدی؟! نونت کم بود! آبت کم بود! میگفت ❤️کم بود) هم زیبا بود هم پولدار نفر 7 دانشگاه اما.... به تموم مادیات پشت پازد و رفت به سمت بهشت شادی روح شهید صلوات🖤🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
در ۲۳ سالگی به جایی رسید که دشمن دست به ترورش زد...🥀 اونوقت ما تو این موندیم که چجوری کمتر گناه کنیم...😔 🕊 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❓گمنامی یعنی چه ؟؟ 🔹 گمنامی یعنی مثل حاج احمد متوسلیان، بیست سال نامعلوم باشی... 🔹 گمنامی یعنی مثل باکری جنازه ات برنگردد... 🔹 گمنامی یعنی روزنامه نویس احمقی به شهدای مظلوم ما بگوید :«یاران دیکتاتور!!!» 🔹 گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه، که زیر شنی تانکها له شدند و آخ شان هم ضبط نشد ... 🔹 گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های کردستان منجمد شدند ... 🔹 گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی، اما نفرین و ناسزا تحویلت دهند ... 🔹 گمنامی یعنی اشک های ممتد امام در قبول قطعنامه ، و گریه های تلخ بچه ها در روز پذیرش آتش بس ... 🔹 گمنامی یعنی مزاری بی نشان ❗️ 🔹 گمنامی راز عجیبی است ... ❗️ و همه شیعیان و شهیدان گمنام ، گمنامی را از مادرشان (س) به ارث برده اند... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🕊شهید مدافع حرم اکبر شهریاری این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی روح پرفتوح شهید . 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢لحظه ی کشف و شناسایی پیکر پاک ومطهر شهید سیدابولفضل حسینی بعد از سی وپنج سال توسط گروه های تفحص شهدا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_شش نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حال
💔 نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم ؟ چقدر این منظره آشناست ، گویا قبلا اینجا بوده ام .... چیزهایی که تا الان دیده ام باعث می شود همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم ... روی میزی که با نرگس نشسته ایم ،چند قاب عکس کوچک گذاشته اند ، نمی دانم چرا نرگس مضطرب است.... قبل از این که به قاب ها نگاه کنم ، همراهم زنگ می خورد ، عموست که می گوید تا پنج دقیقه دیگر می رسـد ... به زن عمو می گویم اماده باشد و درحالی که چادر سرم می کنم به عکـس ها خیره می شوم.. یکی از عکس ها به چشمم آشنا می آید : مردی چهارشانه و قدبلند ، با محاسن مرتب و کوتا و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده... و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی ، زیر درخت انگور نشسته ! دخترکی یکساله.... دخترکی که مطمئنم حورا نام دارد .... نرگس و هانیه خانم و زن عمو که متوجه دقتم به عکس شده اند ، با اضطرابی بی سابقه صدایم می زنند: -حورا ...عزیزم...چیزی شده؟ بدون اینکه چشم از عکس بگیرم می گویم : این اقا ...این اقا کیه؟ این دختره که منم... عکس بعدی را می بینم که یک خانواده چهار نفره را نشان می دهد... زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراءنام ، و پسرکے پنج شش ساله ، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم .... صدای اطرافیان را گنگ می شنوم و فقط می گویم : - مامان ...عکس مامان من اینجا چیکار میکنه؟ حالم به غریقی می ماند که حتی نمی داند کجا را چنگ بزند ،ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده ، دست به دامان عمو می شوم... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_هفت نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگور
💔 - عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟ هانیه خانم می نشاندم روی زمین و می گوید : - اروم باش دخترم ... چرا هول میکنی؟ شاید یه شباهت کوچیکه... خودش هم می داند این حرف توجیهی بی معناست ، صدای یا الله گفتن عمو می آید ، نجمه دختر کوچک هانیه خانم ، با عمو تعارف میکند بیاید داخل ، عمو و نجمه بی خیال از همه جا وارد می شوند ، عمو با دیدن حال من ، سرجایش خشک می شود ... زن عمـو با صدای خش داری به عمو می گوید : -فهمید ! بلاخره فهمید رحیم... بااین حرف میزند زیر گریه و صدای گریه هانیه خانم هم بلند می شود ، عمو متحیر و شوکه ، فقط می تواند به سختی بگوید : حوراء! هانیه خانم در آغوشم می گیرد و من بازهم سوالم را تکرار میکنم : چیو فهمیدم؟ چی شده اینجا؟ زن عمو خطاب به عمو گله می کند : چرا گذاشتی انقدر دیر بفهمه ؟ هانیه خانم به نرگس نهیب می زند : برو به حامد زنگ بزن ببین کجاست؟ بگو آب دستشه بزاره زمین ! ..... با ناباوری به قاب عکس خیره شده ام و اشک می ریزم ، دست خودم نیست ، دست خودم نیست که بعد از شنیدن ماجرا ، کلمه ای حرف نزده ام و هیچی نخورده ام ... مگر می شود؟ با حرف های هانیه خانم ، که حالا فهمیده ام عمه من است ، قطعات پازل در ذهنم کنار هم چیده می شوند اما دل نگاه کردن به تصویری که ساخته خواهد شد را ندارم... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ابن‌سینا در طب می‌گوید: شکستگی از ناحیه‌ی دنده و سینه، موجبِ: تنگی نفس خونریزی داخلی بی‌میلی به غذا عطش بیهوشی گاه و بی‌گاه دردهای شبانه و بی‌طاقتی می‌شود... بماند که زن در بارداری بسیار آسیب‌پذیرتر هم می‌شود و اما روضه... در را با آتشی زیاد سوزاندند🔥 میخ در از آهن بود و حسابی گداخته شد (دستت بسوزد دادت بلند می‌شود) ببین میخ گداخته در بدن فرو رود چه می‌کند... مولا علی هنگام دفن فاطمه اش خطاب به پیامبر می فرماید: یا رسول الله! فاطمه را از من ربوده شد کنایه از جسم نحیف و بسیار لاغر فاطمه زهرا که به سبب اذیت قوم اشقیا آزرده شده بود و لعن الله علی القوم الظالمین 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_بیست_و_دوم از بس با همه ي آن ها
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 " زمستان كه شد براي اين كه داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيك زد . شب ها كنار پنجره مي نشستم و گوشه ي پلاستيك را بالا مي زدم و خيابان را نگاه مي كردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي شود . خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي كه مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندكروزش را كه مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم كاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يك بار كه حواسم نبود . همين جوري مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت: " بابا اين در و پنجره ها هم شكل تو را ياد گرفتند ، از بس كه آن جا نشستي . " خودش هم يك كارهايي مي كرد كه فاصله ي بينمان كمتر شود . يك روز صبح خوابيده بودم . چشم هايم را باز كردم، ديدم يك آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي كند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدي است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت: " چه طور شدم ؟" و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول كمي به يك طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا با هم باز مي شدند. ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi