کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_شش نرگس هم متوجه حالم می شود : حورا جون! عزیزم! چرا رنگت برگشته؟ حال
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_هفت
نگاهم به حیاط بر می گردد ، چرا متوجه حوض فیروزه ای و درخت انگورشان نشدم ؟
چقدر این منظره آشناست ، گویا قبلا اینجا بوده ام ....
چیزهایی که تا الان دیده ام باعث می شود همه جای خانه را با دقت از نظر بگذرانم ...
روی میزی که با نرگس نشسته ایم ،چند قاب عکس کوچک گذاشته اند ، نمی دانم چرا نرگس مضطرب است....
قبل از این که به قاب ها نگاه کنم ، همراهم زنگ می خورد ، عموست که می گوید تا پنج دقیقه دیگر می رسـد ...
به زن عمو می گویم اماده باشد و درحالی که چادر سرم می کنم به عکـس ها خیره می شوم..
یکی از عکس ها به چشمم آشنا می آید :
مردی چهارشانه و قدبلند ، با محاسن مرتب و کوتا و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده...
و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی ، زیر درخت انگور نشسته ! دخترکی یکساله....
دخترکی که مطمئنم حورا نام دارد ....
نرگس و هانیه خانم و زن عمو که متوجه دقتم به عکس شده اند ، با اضطرابی بی سابقه صدایم می زنند:
-حورا ...عزیزم...چیزی شده؟
بدون اینکه چشم از عکس بگیرم می گویم : این اقا ...این اقا کیه؟ این دختره که منم...
عکس بعدی را می بینم که یک خانواده چهار نفره را نشان می دهد...
زن و مردی جوان و دخترکی یک ساله و حوراءنام ، و پسرکے پنج شش ساله ، زن جوان که پسرش را بر زانو نشانده هم ....
صدای اطرافیان را گنگ می شنوم و فقط می گویم :
- مامان ...عکس مامان من اینجا چیکار میکنه؟
حالم به غریقی می ماند که حتی نمی داند کجا را چنگ بزند ،ذهنم قدرت تحلیلش را از دست داده ، دست به دامان عمو می شوم...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi