هیچ لذتی برای مومن در تمام عمر لذت بخش تر از لحظه جان دادن نیست
#علامه_جوادی_آملی
🍃🌹🍃🌹
~🕊
#پیام_شهید
[⚘ما اگࢪ ؏ـاشـق جبھھ بودیم،
بھ خاطࢪ صفاۍ بچھ هایے بود ڪھ لذت هاۍ مادۍ ࢪا فࢪاموش ڪࢪدند و اکنون ما نیز چون شـماییم.
وقتے دࢪ خون خویش غلتیدیم و چشـم از دنیا بسـتیم،
فڪࢪ مےڪࢪدیم ڪھ دیگࢪ همھ چیز تمام شـد
اما این گونھ نشـد.
دࢪدهاۍ شـما دࢪ فࢪاق ما،
دݪ ما ࢪا بیشـترࢪآتش مےزند💔.
دࢪسـت اسـت ڪھ ما بھ هࢪ چھ مےڪنید، آگاهیم؛
اما این بݪاۍبزرگے بود
ڪھ اێ ڪاش نصیب ما نمےشـد.🥀]
[⚘وقتے شـما از این و آن طعنھ مےخوࢪید
و ݪاجࢪم بھ گوشھ اتاق پناھ مےبࢪید
و با عڪس های ما سخن مےگویید
و اشڪ مےࢪیزید،
بھ خدا قسـم اینجا ڪࢪبلا مےشـود
و بࢪای هࢪ یڪ از غم هاۍ دݪتان
اینجا تمام شـھیدان زاࢪ مےزنند..💔🥀
#شهید_سیدمجتبی_علمدار♥️🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبـرانه
شهــادت فضـل خـداست؛
به هــرکس که بخواهـد،
میدهـد...
"امام خامنـهاے"
#اللّهمارزقناشهـادت...
#شهیدعزیزالله_ملکی
#شهیدمحمدغفاری
#گروه_جهادی_شهیدآوینی_شهرکرد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بچه سیدها که بر زهرا توسل می کنند
با فقیران هر که دارد کار ، یا ام البنین ...
#بعد_زهرا_تو_شدی_مادر_ما_نوکرها
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)
#مادر_ادب
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥✨ | #استوری :
"فرق مادر شهید با تمام مادر دیگر زمین خلاصه می شود به این..."
#تکریم_مادران_شهدا
#استوری #وفات_حضرت_ام_البنین
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 #استوری
سفره دار روضه های ماتم حسینم
مادر مدافعان حرم حسینم💔...
#وفات_حضرت_امالبنین_س
#پیشنهاد_دانلود
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یَا مَنْ آنَسَنِی وَ آوَانِی
تو همانی که،
همدمم شد و بعد در آغوشم گرفت.
به نام خدای همه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
وَسَارِعُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ.
بهشت...
همینجاست
همین لحظههاست
همینهایی که من ازش جهنم ساختهام.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
.
🌹به خدا کرببلایی شدنم دست شماست
🌹جان عباس فراموش مکن نام مرا
🌹به پریشانی گیسوی سر ام البنین
🌹دیگرامضا بنمابرگه اعزام مرا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
قسم به بغضِ گلویم،
که بی تو، هر لحظه
قدم... قدم
شده ذکرم
امان از این دوری
#هاتف_حضرتی
اللهم عجِّل لولیک الفرج
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
از صیدِ تاریڪ دنیا ڪه فرار میڪنم
آهو صفت
پناه می آورم
به آغوشت اے حضرت خورشید...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفات_حضرت_ام_البنین
شرمنده ام رباب پسرم را حلال کن..😢😔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
به چَشمانَت بگو هر روز...
طُلوعِ جانِ مَن باشَند...
چه زیبا میشَود روزَم...
اگر خورشید مَن باشی...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 اثر نیت مادران در سرنوشت فرزندان
👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّتهای مادرشان امالبنین(س) است
#تصویری
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت:
جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون
گفتم اون کی بود؟
گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید.
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبانهاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که…
شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید:
السلام علیک یا اباعبدالله
#شهید_حسن_اقاخانی
#زندگینامه
#خاطره
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هشت خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_نه
_دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون .
پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم !
- جدی میگم ...
-تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم...
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن ...
روی پاهایم جابهجا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد :
-ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ...
کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم...
خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم...
گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_نه _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_یک
نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم می کند ، بعد هم با همان حالت متحیر ، سرش را به نشانه تایید تکان می دهد :
- باشه خواهر بزرگه!
تخت فلزی ،
کپسول اکسیژن ،
قاب عکس های بی شمار از دوستان قدیمی ،
صندلی چرخدار ،
گلدان های کوچک و بزرگ ،
قفسه کتاب ومیز مطالعه ،
قرآن وسجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده ،
چند پوکه فشنگ و ترکـش ،
چفیه ولباس نظامے و سربـند" اتاق پدر"!
روی پنجره می نشینم وبه پنجره و عکس دوستان جبهه اش نگاه می کنم ، حتما یک به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد....
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می کنند ، چقدر دلم می خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم ، کاش به جای من قضاوت نمی کرد...
کاش از خودم می پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش ، خس خس سینه اش ، تاول هایش ، صندلی چرخدارش و ترکش های جا خوش کرده در بدنش دوستش دارم ...
شاید اگر می دانست خودش را از من دریغ نمی کرد و مجبور نمی شد عکسم را با خود همه جا ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد ...
چشمم که به عکس هایم (از کودکی تا همین چند سال اخیر ) می افتد ، از خودم خجالت میکشم ، من به اندازه او دلتنگش نبوده ام ، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم ، حتی دنبالش نگشتم ...
عمه که وارد می شود ، درباره پوکه های فشنگ و ترکـش روی طاقچه می پرسـم ...
-ترکشه عزیزم ، اینا رو از توی بدنش در اوردن ، نگهشون داشت ، بهشون می گفت هدیه خدا ، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده...
به یکی از ترکـش ها که از بقیه ریزتر بود اشاره کرد :
این خورده بود به سینه اش ، دکترا فکر می کردن زنده نمیمونه ، اصلا کسی باورش نمی شد این دربیاد ، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد...
ترکش را بر می دارم ، این یعنی زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده ، آن را نزدیک گوشم می گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم ، دستم همراه ترکش ضربان می گیرد...
عمه همراهش را به طرفم دراز می کند : بیا، چند روز قبل شهادتش این صوت رو پرکرده که اگه تورو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
🦋 مثل افسانه
🌹 مادرانی که قویتر و محکمتر از پدران هستند...
🥀 به مناسبت رحلت حضرت امالبنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
#وفات_حضرت_ام_البنین
#پوستر
#روز_تکریم_مادران_همسران_شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مادری هايت برای بچه های "فاطمه"
در كنار علقمه
يك روز جبران می شود...
کنار علقمه نشستم و به مرغابی ها نگاه می کردم
تاریکی شب آنقدر نبود که گِلآلود بودنِ آب به چشم نیاید...
اما
قلبم را چیز دیگری در خود میفشرد...
نگاهم را برگرداندم
خواستم مسیری را که آمده بودم دوباره از نظر بگذرانم
چند دقیقه پیش از مسیر خاکیِ خیمهگاه آمده بودم...
دلم پر بود از غم اباالفضل
پر بود از شرمندگی عباس
و گریان بودم از عطش کودکان....
راستی شرمندگی عباس بیشتر بود یا ناامیدی رباب؟؟؟....
#مادر_عباس
#ام_البنین
#تسلیت_باد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کسانی که برای هدایت
دیگران تلاش می کنند؛
به جای مردن، شهید می شوند....!
استاد پناهیان🌱
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_چهارم می گفت: "دوستانم را
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_پنجم
ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانستم به آشپز خانه بروم . يك موكت زدم به آن جايي كه فكر مي كردم محل آمد و رفت موش هاست .
يك شب كه مهدي آمد گفت: " خيلي تشنمه . آب خنكِ خنك مي خواهم ."
گفتم " پارچ بغله دستته . "
گفت :" نه ، بايد بري واسم درست كني . "
رفتم با ترس و لرز آب يخ درست كردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد .
گفت: " از همان اول كه موكت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . "
گفتم :" آره تو رو خدا مهدي يك كاري بكن از شرّ اين راحت بشوم ."
گفت :" يك شرط داره ."
من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد .
گفت: " شرطش اينه كه اگر موش ها رو گرفتم كبابشان كني . "
آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
ما هم آدم هاي معمولي بوديم جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم كه زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني كه آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم كه از خيلي چيزها مي شود گذشت .
جاي زخم هايش را من يك بار ديدم . تمام گوشت يك پايش سوخته بود . هر بار كه ليلا را بغل مي كرد ليلا تمام جيب هايش را مي كشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي كرد .
مي گفتم :" اين ها كثيفه ."
مي گفت: " اشكالي ندارد ."
زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در كنار هم باشند
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_پنجم ساختمانمان موش زياد
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_ششم
سالگرد ازدواجشان بود . چيزي كه مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز كرد و همسر خوش حالش را ديد كه توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته كه او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي كرده بود .
حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در كار نبود . ولي پشت پلك هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي كرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد .
" زن توي حمام داشت بچه را مي شست . گرماي تن بچه اش را حس می كرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . او نقش خود را در دنياي زنده ها بازي كرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود . تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يك ريز گريه مي كرد .
مجيد كه آمد به شوخي گفت :
" مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو ."
مجيد بغلش كرد و بردش بيرون . برگشتني ساكت شده بود . حالا كه حرفي از مجيد زدم بايد از اين برادر بيش تر بگويم.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
پدرش میگفت:
آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت،نیمه شب با صدای ناله اش ازخواب پریدم رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه میکرد میگفت:«خدایا اگرشهادت را نصیبم کردی میخواهم مثل مولایم امام حسین #سر نداشته باشم مثل حضرت عباس #بی دست شهیـد شوم »
دعایش مستجاب شد
و یڪجا سر و دستش را داد...
عملیات کربلای پنج
فرمانده گردان سیدالشهدا
لشکر۴۱ ثارالله
شهید ماشاءالله رشیدی
#سردار_بےدست_بےسر
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#استوری 🌱
دلش گرفته بود و با خود گفت:
چقدر تنهایم!
صدایی شنید که می گفت:
من با توأم ،
هرجا که هستی و می بینمت...
(حدید|۴)
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi