eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
25.9هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ حرم و صحن و سرایٺ آقا حسرٺ روز و شب سینہ من اسٺ مےرسد زهرا ڪه بُنَّے قتلوڪ نبُرید از بدنش سَر، ڪه این من اسٺ 🌙 💔 🌷 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت بیست و نهم : شهرک المهدی ✔️ راوی : علی مقدم ، حسین جهانبخش 🔸از شروع #جن
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی ام : حلال مشکلات ✔️ راوی : یکی از دوستان شهید 🔸از پيامبر سؤال شد: «کداميک از مؤمنين ايماني کاملتر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با و خود جهاد کند » سردار محمد کوثري( فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول ) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: 🔸در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعدگفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي و آبرودار بودند. ٭٭٭ 🔸از برم يگشتم. وقتي رسيدم ميدان خراسان ديگر هيچ پولي همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فكر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هايم از من پول ميخواهند. تازه اجاره خانه را چه كنم!؟ سراغ کی بروم؟ به چه کسي رو بيندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبي نداشت. سر چهارراه عارف ايستاده بودم. با خودم گفتم: فقط بايد خدا کمک کند. من اصلاً نميدانم چه كنم! 🔸در همين فكر بودم که يكدفعه ديدم سوار بر موتور به سمت من آمد. خيلي خوشحال شدم. تا من را ديد از موتور پياده شد، مرا در آغوش کشيد. چند دقيقه اي صحبت كرديم. وقتي ميخواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتي؟! گفتم: نه، هنوز نگرفتم، ولي مهم نيست. دست کرد توي جيب و يک دسته اسکناس درآورد. گفتم: به جون آقا ابرام نميگيرم، خودت احتياج داري. گفت: اين قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتي پس ميدي. بعد هم پول را داخل جيبم گذاشت و سوار شد و رفت. 🔸آن پول خيلي داشت. خيلي از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتي مشکلي از لحاظ مالي نداشتم. خيلي دعايش کردم. آن روز خدا ابراهيم را رساند. مثل هميشه مشكلات شده بود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
حضرت آیت الله بهجت (ره): «زندگی ما؛ حکایت مرد فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، ولی تمام شد!!!» معنی این کلام آیت الله بهجت را نمی فهمیدم، تا اینکه‌ دیدم نوشته شده: شهید نشوی ، می مــیری ! فهمیدم که و را اگر به نفروشیم! از دست خواهیم داد! ┏━━━━🍃🥀━━━━━┓ @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi ┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
⚘﷽⚘ در مسلخ ، دادن زیباست... که ، شیرین‌ترین است؛ و بهای لقاء به ، باید شیرین‌ترین باشد.. حالا اِى نَفْس انتخابت چيست!؟ اينجا مُرده ها را با "لا إله إلّا اللّٰه" و شهدا را با "لَبَيْكَ يٰاحسين(ع)" تشييع می‌كنند! و شهادت نام گرفت وقتى خدا كسى را كُشت از ... كـوفى شُـده زَمانـه و هيـچ اعتِمـاد نيسـت حتىٰ به حَرف ما كه دُعايِمان شَهـادت است.... پ.ن: روزى شهيد ميشى كه تو گلزار شهدا بيشتر از شهر رفيق داشته باشى خاک پـای همه‌ی شهـدا و آرزومنـد مقـام آنهـا 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔 یک واژه و راهِ ... است ... و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند، آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ... و اما...هر آرزویی ... بهایی دارد ... بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند و ما با ... و جان دادن، می‌خواهد خالص و مخلص شدن می‌خواهد ... سختی و درد کشیدن می خواهد! و همه ی اینها ... خلاصه می شود در شهیدانه زندگی کردن... شهیدانه زندگی کنیم تا شهید شویم... و شهدا این گونه زیستند... ... 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ‍... کاش حرف های ما هم از عمق بود جوری حرف می زدیم که در عمل ثابت می شد و اگر این طور بود چه فرقی می کرد دیگر مرد باشیم یا زن؟ یا حتی چند ساله... یا اینکه محل زندگی مان کجاست... در همین کوچه پس کوچه های شهر هم به دنبالمان می آمد🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شب بود که زینب سلام الله علیها به برادر گفت: حسین جان! از صداقت یارانت مطمئنی؟ تا آخر، پای بیعتشان می مانند؟ که شنید... اصحاب را جمع کرد و گفت باید دل خانوم زینب رو آرام کنیم؛ باید مطمئن شود که ... چند قرن بعد، مردانی کردند و به آستانش شتافتند گفتند: باید دل عمه جان زینب قرص و محکم شود که دیگر پای حرامی به نخواهد رسید... ماندند و دادند برای عمه سادات آری زینب جان! گذشت آن روز که حرامیان ، دل شما را بلرزانند... ثابت کردند این خاندانند... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیستم 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از ز
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🍃🌹🍃🌹
💔 به خدا قسم اگر هزار بار داعش جان مرا بگیرد و دوباره جان به تنم برگردد براۍبار هم تا پاۍ براۍ دفاع از اسلام و میهنم می‌جنگم. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❉فـداے آن جـوانے ✾ڪه در ڪنار سنگـر ❅با گـریہ گفـت ❊با خنـده فـدا ڪـرد......💔 🌷بسیمچی لشکر۲۷ محمدرسول الله(ص)🌷 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi