پاتک هنوز ادامه داشت که آقا مهدی به این سوی آب آمد، هلیکوپترها امان نمیدادند و بچهها با دست خالی جلو تانکها ایستاده بودند. آقا مهدی که رسید، بچهها جان دیگری گرفتند.
با آرپیجی به هلیکوپترها شلیک کنید!
آقا مهدی بود که آرپیجیزنها را هدایت میکرد. اولین آرپیجی را خودش شلیک میکند و میگوید «میدانم که گلوله آرپیجی به هلیکوپترها نمیرسد ولی اگر ما شلیک کنیم میترسند و فرار میکنند و آرپیجی است که به سوی هلیکوپترها شلیک میشود.
بعضی از بچهها را کارد میزدی خونشان نمیآمد. از اینکه آقا مهدی آنجاست عصبانی بودند. هر کس که آقا مهدی را میدید زیر لب چیزی میگفت «مومن خدا! مگه تو آرپیجیزنی؟ برو در سنگر محکم بنشین و ما را هدایت کن، … کی از تو انتظار دارد که در خط اول نبرد باشی؟»
«این چه وضعی است. فرمانده لشکر را چه به این کارا؟» همه می گفتند و همه بارها دیده بودند که مهدی همینست که هست، در همه عملیات ها اگر جلوتر از بسیجی ها نبود حداقل کنارشان بود. گویی از او عهد گرفته بودند که همیشه در میان معرکه باشد.
راوی: اسماعیل اقدم
#آفا_مهدی_باکری
#شهید_مهدی_باکری
@shahidbakeri31