#دل_شهدایی
.
#خاطره:
.
#حتی_حاضر_نشد_خربزه_بخورد... .
بسم رب الشهدا و الصدیقین:
.
دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
گفتم «واسه ی شما قاچ کردهام بفرمایید. ! نخورد .
هرچه اصرار کردم ، نخورد... قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده ام و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.
باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارند...
....
#شهید_مهدی_باکری #الله_بندسی #دل_شهدایی #شهید_دوست_داشتنی_من #شهادت_اتفاقی_نیست #سردار_دلها #محبوب_بسیجیها
@shahidbakeri31
#خاطره
.
#فرمانده_شجاع:
.
.
توي قرارگاه تاکتيکي بوديم. دو نفر اسير عراقي آوردند.تا آقا مهدي ديدشان...گفت: به خدا اون يکي تيربارچي شونه. اولين کسي بود که آتيش رو شروع کرد.» عراقيه هم #آقا_مهدي را شناخت. گفت « اين #اولين نفرتون بود که اومد جلو...
...
#فرمانده_بیادعا #الله_بندهسی #خاکی #آقای_مهندس #آقای_شهردار #شهیدجاویدالاثرمهدیباکری
@shahidbakeri31
#خاطره
#وقت_نماز_جماعت که مي شد، اصرار مي کرد من جلو بايستم. قبول نمي کردم. من يک بسيجي ساده بودم و #آقا_مهدي فرمانده لشکر... نمي توانستم قبول کنم . بهانه مي آوردم. اما تقريبا هميشه آقا مهدي زورش بيش تر بود. چند بار شد که با حرف هايش گريه ام انداخت. مي گفت « شما جاي پدر و عموي ماهاييد شا بايد جلو وايستيد... بعضي وقت ها خودش را از من قايم مي کرد، نماز که تمام مي شد، توي صف مي ديدمش يا بعضي وقت ها بچه ها مي گفتند که « آقا مهدي هم بودها! »
#شهیدمهدیباکری #اخلاص #متواضع #فرماندهبیادعا #سردار_عاشورایی #نمازاولوقت #شهدا #باکری #جماعت #فروتن #محبوببسیجیها
#آقامهدیچنینبود؟؟!!! چنین متواضع بود....
@shahidbakeri31
#خاطره ای از حاج اقاماهری در مورد علاقه آقامهدی به #بسیجیها
یه بسیجی خیلی خسته بود و شب هم نخوابیده بود خوابش برد سرش را گذاشت روی گونی داخل سنگر خوابید و آقامهدی هم داشت با بی سیم صحبت می کرد وقتی که متوجه شدن بسیجی با اون وضع خوابش برده بلافاصله یواشکی سر بسیجی گذاشت روی زانویش اون بسیجی راحت در حدود نیم ساعت راحت خوابیدند آقا مهدی عاشق بسیجی ها بودن و همیشه حال و احوال آن در زیر نظر داشتن و مانند پدری مهربان برای رزمندگان بودند
#راوی همرزم آقامهدی باکری
#حاج آقاماهری
#آقامهدیچنینبود؟؟!! #سردارعاشورایی #شهیدجاویدالاثرمهدیباکری💚
@shahidbakeri31
#دیدنت_آرامبخش_هست_فرمانده😊
#خاطره🤗
#شهدا_و_بیتالمال
آخرای برج دهم سال۶۳ #فرماندهان به ما ابلاغ کردن که آماده و راهی ماموریت چند روزه شویم
رفتیم #سد_دز چند روز آنجا پشت سرهم بودیم
بعد چند روز #آقامهدی با هئیت همراهش تشریف آوردند صد دز
همه رزمنده ها از آمدن آقامهدی به آنجا تعجب کردند بعد فرماندهان گفتند چند تا قایق آماده کنیم که فرماندهان سوار قایق شوند بروند بالای تپه کوچکی ک در صد دز بود
#شهیدباکری و بقیه فرماندهان همراهشان نقشه های بزرگی داشتند
بسیجیانی که تجربه قبلی داشتند گفتند که صددرصد عملیاتی در پیش رو داریم که این عملیات آب وخاکیه
بعد از چند ساعت #آقامهدی برگشتند
سکانانی که قایق را میراندند مقابل آقا مهدی مانورتگزازی انجام دادند
یکی از سپاهیان که بچه اردبیل بود موتور قایق از دستش در رفت افتاد توی آب بعد من طناب و برداشتم رفتم زیر آب
نفس کم آوردم و نتوانستم طناب را ببندم به موتور آب
از آب امدم بیرون آقامهدی که اونجا بود گفن نه دوباره نرو؛ دیگر اجازه نداد برم زیر آب و گفت نفس کم آورده ای و خفه میشید
گفت این #موتور_بیت_الماله و بخاطر من افتاده توی آب تا اون موتور از آب بیرون نیاد من خودمو مقصر میدونم ...
بیسیم زدند و بچه های غواص آمدند و موتور را از آب کشیدند بیرون
آقامهدی با چهره خندان گفتند حالا راحت شدم...
👈درحالی که بعضی از مسئولین امروزی خطا میکنند وخیلی راحت از روش میگذرند....
#شهیدمهدیباکری #شهدا #بیت_المال #باکری #اخلاص #مردعمل #شهادت_اتفاقی_نیست... #شهادت_هنر_مردان_خداست #آقامهدی_چنین_بود_آیا_ما_هم_عمل_میکنیم؟؟! ♡شادی روحشون صلوات♡
#راوی: جناب آقای قدرت حبیبی از اردبیل
@shahidbakeri31
#خاطره
سوار بر ماشین داشتیم می رفتیم جایی.
هوا به شدت گرم بود،
اما جرأت نمی کردم کولر روشن کنم!
#بالاخره طاقت گرما رو نیاوردم و کولر ماشین رو روشن کردم!
یهو آقا مهدی نگام کرد و گفت:
#الله_بنده_سی!
می دونی کولر رو که روشن می کنی، مصرف بنزین بیت_المال بالا میره؟
خاموش کن!
#قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟
مگه بچه ها توی سنگر، زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می کنی؟
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر ۳۱عاشورا
#صلوات
@shahidbakeri31
#دل_شهدایی
#خاطره:
#حتی_حاضر_نشد_خربزه_بخورد...
دست برد یک قاچ خربزه بردارد، اما دستش را کشید ؛ انگار یاد چیزی افتاده بود.
گفتم «واسه ی شما قاچ کردهام بفرمایید. ! نخورد!
هرچه اصرار کردم ، نخورد... قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده ام و الان فقط برای شما قاچ کرده ام.
باز قبول نکرد. گفت « بچه ها توی خط از این چیزا ندارند...
🍀شهید_مهدی_باکری #الله_بندسی #شهید_دوست_داشتنی_من #شهادت_اتفاقی_نیست #سردار_دلها ❤محبوب_بسیجیها #صلوات
@shahidbakeri31
#خاطره
سوار بر ماشین داشتیم می رفتیم جایی.
هوا به شدت گرم بود،
اما جرأت نمی کردم کولر روشن کنم!
#بالاخره طاقت گرما رو نیاوردم و کولر ماشین رو روشن کردم!
یهو آقا مهدی نگام کرد و گفت:
#الله_بنده_سی!
می دونی کولر رو که روشن می کنی، مصرف بنزین بیت_المال بالا میره؟
خاموش کن!
#قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟
مگه بچه ها توی سنگر، زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می کنی؟
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر ۳۱عاشورا
#صلوات
@shahidbakeri31
#خاطره
#بروایتدوستانشهید:
آن زمان که مهدی مجرد بود خیلی به او یادآوری میشد که ازدواج کند و ایشان با صداقت وصف ناپذیری میگفتند: «آن آدمی که من در انتظار اویم باید بتواند اسلحه به دست بگیرد! او مهریه همسرش را اسلحه کلت خود قرار داد و درست یک روز پس از عقد خود عازم جبهه شد و تا سه ماه برنگشت! همسرش میگوید «مرخصی برای مهدی مفهومی نداشت فقط یک بار از طرف لشکر او را به سوریه فرستادند جز این هرگز مرخصی نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذرانید...
#شهید_مهدی_باکری
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#هدیه_به_شهید_صلوات
@shahidbakeri31
#خاطره از دوران شیرین جزیره ی مجنون با شهید مهدی باکری:
یک خیابان اطراف سه راهی، بخاطر اینکه در تیررس مستقیم عراقی ها بود به #سهراهیمرگ مشهور بود من درآنجا سرباز وظیفه ارتش بودم که نگهبان موضع بودم که ناگهان یک تیوتای جنگی که داخلش 2 نفر بودند نزدیک من ایستادند یکی از آنها پیاده شد که متوجه شدم #سپاهی هستند ازمن احوال پرسی مختصری کرد و اسم و فامیل منو جویا شد بعد مدتی صحبت متوجه شد من #ترک هستم از من پرسید که اهل کجا هستی جواب دادم که اهل دشت مغانم، بعد از اینکه فهمید ترکم گفت که من هم اهل #ارومیه هستم بعد از این خداحافظی کرد و رفت من واقعا اون موقع احساس میکردم با یک سپاهی ساده آشنا شدم. چند روزی گذشت تقریبا 3 روز، دیدم بچه های گردان مرا صدا میزنن رفتم دیدم یک تیوتای جنگی ایستاد و از داخلش یک نفر سمت من امد و گفت که #مهدی_باکری مقداری #وسایلبهداشتی و #خوراکی برای شما فرستاده که در بین #بچهها تقسیم کنم منم طبق گفته ی ایشان عمل کردم و وسایل ها رو پخش کردم بعدها از آنجا تغییر موضع دادیم و رفتیم به منطقهی غرب کشور..
منطقهی عملیاتی اشنویه دو راهی گلزر، بعداز 3 ماه وظیفه در آنجا به ما مرخصی دادند تا به خانه برویم از داخل شهر مراغه که مسیرمان بود میرفتیم و در آنجا پیاد شدیم برای ناهار، دیدم #عکسهمونسپاهی که به من وسایل بهداشتی و خوراکی آورده بود #شهید شده در همون لحظه فهمیدم که این #شهیدفرماندهلشگرعاشورا بوده واقعا بهت زده و ناراحت شدم و این خاطره تا عمر دارم از یادم نمی رود.
#راوی: جناب آقای مهندس عسگر لطفی آذر
#شهیدمهدیباکری #صلوات
@shahidbakeri31