eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
191 دنبال‌کننده
615 عکس
143 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته_دفاع_مقدس_و_یاد_شهدا_گرامی_باد . 👈خاطره ای از یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.  وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر.. هم می آمد. من رفتم دم ، اجازه بگیرم برویم تو .. توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»  صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت« برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..  توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»  گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد... .... ♡شادی‌روحشون‌صلوات♡ @shahidbakeri31
توي ماشين داشت اسلحه خالي مي کرد؛ با دو- سه تا بسيجي ديگر. از عرق روي لباس هايش مي شد فهميد چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد همين که از کنارمان داشت مي رفت، به رفيقم گفت « چه طوري مشد علي؟» به علي گفتم : کي بود اين؟» گفت: جانشين فرمانده تيپ...گفتم: پس چرا داره بار ماشين رو خالي مي کنه؟ گفت يواش يواش اخلاقش ميآد دستت. ... ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
🍀 شهید مهدی باکری قبل از آغاز اجرای عملیات بدر به همرزمانش گفته بود؛ هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما می‌گرداند، اگر از یک دسته بیست و دو نفری، بماند باید همان یک نفر مقاومت کند و اگر فرمانده شما شهید شد نگویید فرمانده نداریم و نجنگیم که این وسوسه شیطان است. بوقت (۰۱/۰۲/۲۵) @shahidbakeri31
به روایت فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا : شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند ، ما نان نداشتیم ، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد. ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود . دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند ، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند : این نان ها را برای رزمندگان فرستاده اند ، شما از این نان نخورید.... ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
طرات حاج مقصود پور رادی) !!! عملیات رمضان را در جبهه بودم . قاطی مردان معرکه. نمی دانم کدام دعای پدر و مادرم در حقم اجابت شده بود که یوسف وادی عشق به متاع ناچیزم نگاه نکردو اجازه داددر خیل مجاهدان باشم . هر چند وقت یک بار نامه ای می آمد دست حاج جعفر رضایی که می دیدم نامه را می بوسد و می گذارد روی چشمش . کارم در جبهه سقایی بود . یک کامیون تحویل گرفته بودم با یک تانکر آب بر پشتش . می رفتم واحد ها و یگان ها را آب می رساندم . یکی از آن واحد ها مخابرات بود . رفتم واحد وتانکرهای واحد را پر آب کردیم و یکراست رفتم سراغ محمد آقاکیشی که مسئول واحد بود. روبوسی و احوالپرسی که دیدم رزمنده ای با بسیجی آمد . موتور شاسی بلندش را خاموش کرد وروبه محمد پرسید : آی قارداش نه خبر؟(چه خبر برادر) محمد آقا گیشی هم یه چیزهایی گفت و او گاز موتور را گرفت و رفت. بو کیمیدی محمد ؟(این کی بود محمد) تانیمادین(نشناختی) یوخ (نه) آمهدی دی دا (آقا مهدی بود دیگه ) آمهدی باکری؟ تمام تصوراتم از آقا مهدی که این همه آوازه اش را شنیده بودم آوار شد روی سرم ... پرسیدم : پرسیدم ! چرا چشمهای آقا مهدی کاسه ی خون بود ؟! 😔نه سفید ی اش معلوم بود نه سیا هی اش . قرمز قرمز! آقا مهدی یک هفته است نخوابیده مقصود یاد آن دستخط ها افتادم که حاج جعفر می بوسید و می گذاشت روی چشمش. آقا مهدی را با همان دستخط ها می شناختم و در ذهنم چیزی از او ساخته بودم که با آن آقا مهدی که دیدم یکی نبود . من دو چیز را پیش خدا می آورم . ⚘یکی چشمهای خون گرفته آقا مهدی باکری را در آن دیدار ⚘ویکی صدای گرفته ی مصطفی پیشقدم را در عملیات کربلای پنج . آنقدر داد زده بود که صدایش در نمی آمد آن چشمها و آن صدا وجیها عندالله هستند . درست مثل شب عاشورا و زبانحال حضرت رباب (سلام الله علیها ) گورموسن سسلر باتیبدور ؟! آغلیوب ای وای دئماخدان ! نمی بینی که صداها گرفته اند ؟!/ از گریستن و وای وای گفتن ها ! 😭😭😭😭 @shahidbakeri31
که رفتگر شد!! اوایل انقلاب بود آقامهدی باکری بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است!! او از دوستان شهید باکری بود. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟! آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش! اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، است... @shahidbakeri31