eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
244 دنبال‌کننده
670 عکس
163 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
!!! آیاماهم اینچنین هستیم واقعا؟؟؟!!! و ترجیح می‌داد رفت‌ و آمد کند... آقامهدی، که بود پایین منطقه فرودگاه قدیم چند خانواده را شناسایی کرد و با حقوق 2800 تومانی که می‌گرفت، چند خانواده را تحت پوشش قرار داده بود. با افراد مستضعف و کم‌درآمد حتی در فامیل، ترجیح می‌داد رفت‌ و آمد کند. به بچه‌های یتیم در پرورشگاه ارومیه عنایت و محبت خاصی داشت. می‌گفت شرایط زندگی‌مان طوری که بتوانیم دو تا از آنها را بیاوریم خانه و سرپرستی کنیم خیلی خوب است... @shahidbakeri31
به یاد شهید «حجت ایرجی» شهادت در رکاب فرمانده اش شهیدآقاحمید باکری❤ : ✔بعد از پیروزی انقلاب اسلامی برای مقابله با گروهک های ضد انقلاب در سال ۱۳۵۸ عازم پیرانشهر شد و با شروع جنگ تحمیلی درعملیات بیت المقدس از ناحیه پا زخمی گردید. ✔بعد از مداوا درعملیات والفجر ۱ شرکت کرد و دراین عملیات به علت آتش پرحجم دشمن ۵۰ درصد شنوایی خود را از دست داد و به عنوان نیروی اطلاعاتی درعملیات های والفجر ۴ وخیبر شرکت کرد و درعملیات خیبر بعد از حماسه سازی های فراوان درکنار فرمانده دلاورش شهیدسردار « » به آرزوی دیرینه اش نایل شد و همچنان که خودش آرزو داشت به علت عدم دسترسی به جنازه اش اعلام گردید. 🌹قسمتی از وصیتنامه شهیدایرجی :عزیزان من شایسته است به شما تبریک گفته شود، چرا که خداوند این خانواده را هم لایق دیده که فردی از میانشان برای شهادت برگزیند و شما را هم صاحب برادری کند که لقب شهید بر وی خطاب می شود... @shahidbakeri31
یا رسول الله
شهیدی که امضاء شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت.. ■ 15 روز قبل از «عملیات بدر» به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از (ع) خواست که خداوند توفیق را نصیبش کند. وقسمتش هم شد.. @shahidbakeri31
آقا مهدی گفتن: ؟؟ به آقامهدی باکری گفته بودند برگردد عقب!!. چندصدمتری بازمی‌گشت و نجات می‌یافت و دقیقا همین را خواسته بودند از او، حالا آقامهدی که اسمش هم عزیز بود در جنگ و قدرت بود در جنگ، چه کند؟ شمشیر عشق بالای سرش می‌رقصید و جبهه خیره‌خیره نگاهش می‌کرد تا چه کند. این روایت شاهد عینی است: ما هرچه به باکری اصرار کردیم که برگرد، نپذیرفت. به او گفتم «از حبیب [اسم رمز قرارگاه] می‌گویند: شما برگردی عقب» اما او نپذیرفت و به‌کلی خودش را از بی‌سیم دور کرد. از طرف دیگر، برادران [قرارگاه] از پشت بی‌سیم به من می‌گفتند «حتی اگر می‌توانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب.» من رفتم پیش او گریه کردم و قسمش دادم... باکری پاسخ داد: 👈«ما می‌خواهیم بجنگیم، چگونه برگردیم عقب، در میان است». این پاسخ، برادر نظمی را قانع نکرد و وی به خود جرأت داد به خشاب‌هایی که باکری پُر می‌کرد، ضربه زد و آن‌ها را به زمین ریخت، اما آقامهدی به او گفت « ؟ همین‌جا خواهیم جنگید و عقب نخواهیم رفت... 👈👈تاشهادت ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
: بد وضعي داشتيم؛ از همه جا آتش مي آمد روي سرمان نمي فهميديم تيرو ترکش از کجا مي آيد.فقط يک دفعه مي ديدم نفر بغل دستيمان افتاد روي زمين.. قرارمان اين بود که توي درگيري بي سيم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشيم. خيلي از بچه ها شده بودند. زخمي هم زياد بود.توي همان گيرودار، چند تا اسير هم گرفته بوديم. به يکي از بچه ها گفتم « ما مواظب خودمون نمي تونيم باشيم، چه برسه به این بدبختا!!! برو يه بلایی سرشون بیار... همان موقع صدا از بي سيم آمد « ؟ زود اسيرهاتون رو بفرستيد عقب!! صداي بود. روي شبکه صدايمان راشنيده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر... .... ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
🥀  شب آخر از خستگي رو پا بند نبوديم. قرار شد چند ساعت من بخوابم، چند ساعت او. نوبت خواب او بود. بيرون سنگر داشتم کارهايم را مي کردم که بچه ها آمدند سراغش را گرفتند. رفته بودند توي سنگر پيدايش نکرده بودند. هرچه گشتيم نبود. از خط تماس گرفت. گفت: کار خاکريز تمومه!! يک تکه از خاکريز باز بود؛ قبلش هرکه رفته بود، نتوانسته بود درستش کند. (شهیدمهدی باکری بروایت دوستان) ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
: - بهش گفتم:توی راه که بر می گردی,یه خورده کاهو و سبزی بخر. - گفت:من سرم خیلی شلوغه می ترسم یادم بره,.. رو یه تیکه کاغذ هر چه میخوای بنویس,بهم بده. - همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد. یک دفترچه یاد داشت  و یک خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتمشون تا چیزهایی که میخواستم تویش بنویسم,یک دفعه بهم گفت: ها! - جا خوردم...!! - گفت:اون خودکاری که دستته مال ! -  گفتم:من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم.دو سه تا کلمه بیشتر نیست. 👈- گفت:نه!کم و زیاد فرقی نمیکنه,بیت الماله! ( خاطره ای از شهید مهدی باکری به نقل از همسر شهید) @shahidbakeri31
⬅️مقام معظم رهبری در خصوص شهید مهدی باکری فرموده است: یکی از همین جوان هاست، من آن شهید را قبل از انقلاب از نزدیک می شناختم این جوان مومن و صالح مشهد پیش من آمد، حق او بود که بعد از انقلاب یکی از سرداران این انقلاب بشود، چون صادق و مخلص بود و حق او بود که بشود.😊 🔹مهدی باکری در حالیکه در عملیات بدر، رزمندگان لشکر را از غرب دجله از نزدیک هدایت می کرد و تلاش می کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل تانک های دشمن تثبیت کند در نبردی دلیرانه بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ندای حق را لبیک گفت. 🔸هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آب های هورالعظیم انتقال می دادند قایق حامل پیکر وی مورد هدف آر. پی. جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.  ♥️روحش شاد ویادش گرامی باد♥️ ۳۱_عاشورا @shahidbakeri31
بعد از عملیات خیبر بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم. ما توی چادر فرماندهی منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم. نزدیک غروب بود؛ دیدم نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند. نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش جاریست. گفتم: " چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ برای دلتنگ شدی؟ می خوای بریم ؟" گفت: "نه غلامحسن، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن. خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود حمید رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، حمید خودش هم نمی خواست بیاد." گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟" گفت: "از خدا میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر رو برسونه." گفتم: "یعنی به این زودی روی شما تأثیر گذاشته؟" گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟" گفت: "نگرانم. بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته. نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه. شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره." بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت. کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."  گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره حیف میشن." اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد. همه چیز را برای و سربلندی می خواست، حتی خودش را. @shahidbakeri31
شهید آقامهدی باکری 🍃❤️ رفیق