eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
191 دنبال‌کننده
615 عکس
143 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدمهدی‌باکری به : اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت میکردند یا یک شب می ماندند. فاطمه و پسرش احسان آمده بودند پیش ما.. عملیات فتح_المبین شروع شده بود و خانه پر رفت وآمد بود... آخرهای عملیات خبر رسید برادر صاحب خانه شهید شده،از این طرف حمید آقا و آقای طریقت آمدند وگفتند"ما میخواهیم بریم دزفول" من تک و تنها میشدم. مهدی آمد؛ پیشانی ترکش خورده اش را بسته بود...با هم رفتیم ارومیه،شب توی راه بودیم، از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد، بخوانیم،میخواست به قهوه خانه ای جایی برسد. جاده بود وبیابان، تا میرسیدیم به خوی، نماز غذا میشد ‌مهدی جوش میزد،آخر بلند شد و به راننده گفت همانجا نگه دارد، کُتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک‌ها نماز خواند. . یادم هست برای یکی از آشنایان که به خاطر دیدن عملکردهای غلط بعضی از آدمهایی که دست اندر کار بودند، در نمازش کاهل شده بود، نامه نوشت برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به مسائل_سیاسی و _اجتماعی ندارد، در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد. @shahidbakeri31
التماس دعا آقامهدی💚🍃
سلام بر کسانی که با خدا و وطن عهد بستند و جان خود را برای آن فدا کردند، بدون هیچ چشم داشتی... @shahidbakeri31
به روایت فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا : شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند ، ما نان نداشتیم ، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد. ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود . دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند ، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند : این نان ها را برای رزمندگان فرستاده اند ، شما از این نان نخورید.... ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما عاشقیم و عشق علی عبادت است 💚 😊
: یک روز گرم تابستان، شهید مهندس مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، آقامهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟!!) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده! آقا مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟! (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. آقامهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند) به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. آقامهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!!!) ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
... خنده‌ی همیشه با حرف‌هاش یادم می‌آید... و بخصوص از گفتنش... تا می‌آمد در جمعی می‌نشست و می‌فهمید چند نفرمان می‌گفت « به زودی ازدواج کنید ... زندگی فقط جنگ نیست . باید یاد بگیرید برای جنگ‌های بعدی کنید... دل خیلی‌ها را شکست... بخصوص را و بخصوص وقتی که یادش می‌افتاد مهمات به دستش نرسیده و تنها توی آن محاصره مانده... : علی عباسی #باکری ۳۱عاشورا 😊 @shahidbakeri31
شهیدمهندس آقامهدی باکری چه زیبا بیان کردند عشق به امام حسین🏴: عشق است ؛ عشق در قلب و سوز بر جان🖤 💔 (ان شاءالله قلب و وجود ما مالامال از عشق واقعی به آقا ابا عبدالله باشد؛تمام زندگی ما به فدایت یا امام حسین، یاابا عبدالله شفاعت) @shahidbakeri
: ای عزیزان بدانید! ماندمان در گرو رفتنمان است! (تصویر مربوط میشه به اولین اعزام به جنوب منطقه سوسنگرد هویزه، کنار آقا مهدی از شهدای شهر نقده شهید مسافری هستند.) 🌷شهید مهدی باکری شما رفتین وچه خوب نامت ویادت برای همیشه ماندگار ماند... ⚘هدیه به صلوات @shahidbakeri31
طرات حاج مقصود پور رادی) !!! عملیات رمضان را در جبهه بودم . قاطی مردان معرکه. نمی دانم کدام دعای پدر و مادرم در حقم اجابت شده بود که یوسف وادی عشق به متاع ناچیزم نگاه نکردو اجازه داددر خیل مجاهدان باشم . هر چند وقت یک بار نامه ای می آمد دست حاج جعفر رضایی که می دیدم نامه را می بوسد و می گذارد روی چشمش . کارم در جبهه سقایی بود . یک کامیون تحویل گرفته بودم با یک تانکر آب بر پشتش . می رفتم واحد ها و یگان ها را آب می رساندم . یکی از آن واحد ها مخابرات بود . رفتم واحد وتانکرهای واحد را پر آب کردیم و یکراست رفتم سراغ محمد آقاکیشی که مسئول واحد بود. روبوسی و احوالپرسی که دیدم رزمنده ای با بسیجی آمد . موتور شاسی بلندش را خاموش کرد وروبه محمد پرسید : آی قارداش نه خبر؟(چه خبر برادر) محمد آقا گیشی هم یه چیزهایی گفت و او گاز موتور را گرفت و رفت. بو کیمیدی محمد ؟(این کی بود محمد) تانیمادین(نشناختی) یوخ (نه) آمهدی دی دا (آقا مهدی بود دیگه ) آمهدی باکری؟ تمام تصوراتم از آقا مهدی که این همه آوازه اش را شنیده بودم آوار شد روی سرم ... پرسیدم : پرسیدم ! چرا چشمهای آقا مهدی کاسه ی خون بود ؟! 😔نه سفید ی اش معلوم بود نه سیا هی اش . قرمز قرمز! آقا مهدی یک هفته است نخوابیده مقصود یاد آن دستخط ها افتادم که حاج جعفر می بوسید و می گذاشت روی چشمش. آقا مهدی را با همان دستخط ها می شناختم و در ذهنم چیزی از او ساخته بودم که با آن آقا مهدی که دیدم یکی نبود . من دو چیز را پیش خدا می آورم . ⚘یکی چشمهای خون گرفته آقا مهدی باکری را در آن دیدار ⚘ویکی صدای گرفته ی مصطفی پیشقدم را در عملیات کربلای پنج . آنقدر داد زده بود که صدایش در نمی آمد آن چشمها و آن صدا وجیها عندالله هستند . درست مثل شب عاشورا و زبانحال حضرت رباب (سلام الله علیها ) گورموسن سسلر باتیبدور ؟! آغلیوب ای وای دئماخدان ! نمی بینی که صداها گرفته اند ؟!/ از گریستن و وای وای گفتن ها ! 😭😭😭😭 @shahidbakeri31
به یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. شهردار ارومیه حرف میزد، صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه‌ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این ...؟؟ او (آقامهدی)چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد.. صفیه گفت:"این دیگه چه ؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد... ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید ))☺️ ..... ۳۱_عاشورا صلوات @shahidbakeri31
که رفتگر شد!! اوایل انقلاب بود آقامهدی باکری بود. در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شد. چشمش به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دید امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفت، او رفتگر همیشگی محله نبود. کنجکاو شد، سلام داد و دید رفتگر امروز، آقا مهدی است!! او از دوستان شهید باکری بود. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟! آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت. او ادامه داد، آقا مهدی شما اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کرد تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشید. زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش! اشک تو چشماش حلقه زد. هر چی اصرار کرد، آقا مهدی جارو رو بهش نداد؛ ازش خواهش کرد که هرچه سریعتر بره تا دیگران متوجه نشن، رفتگر امروز محله، است... @shahidbakeri31
قسمتی از وصیت علمدار لشکر سرافراز و همیشه پیروز ۳۱ عاشورا : يقين بدانيد تنها اعمال شما كه مورد رضايت خداوند متعال قرار خواهد گرفت، اعمالى است كه تحت ولايت الهى و رسولش و امامش باشد. ۳۱عاشورا @shahidbakeri31