#تقویم_شهدایی
💐۹آذرماه سالروز شهادت
🌷شهید مدافع حرم میثم نجفی
🌷شهید مدافع حرم رضا ملائی
🌷شهید مدافع حرم حسین محرابی
🌷شهید مدافع حرم منصور عباسی
🌷شهید مدافع حرم میلاد بدری
🌷شهید مدافع حرم مجتبی زکوی زاد
💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
#عاشقانه_های_شهدا...❤️
#همسرشهیدمیثم_نجفی
حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری ام بود.به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه » گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)و از خانم خواسته ام به شما سر بزند. وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم که به من آرامش دادند.
توصیه های میثم
میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان ها وقتی به دنیا می آییم، امام حسین(ع)را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه ها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع)چگونه اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند. گاهی هم به شوخی به من میگفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»
.
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
#معرفی_کتاب
🌷خاطرات زندگی شهید میلاد بدری
او نه فرمانده بود، نه مسئولیتی داشت. حتی با فرماندهان و مسئولان هم ارتباطی نداشت. زندگی ساده و بیآلایشی داشت، و من مانده بودم از این شهید ساده و روستایی چه بنویسم که جذاب باشد. اغلب صبحها را با درس و کار میگذرانده. شب را هم به مسجد میرفته؛ کاری که بعضی از ما هر روز میکنیم.
متوجه شدم شهید، مثل ما بوده و مثل ما زندگی کرده؛ اما با ما فقط یک تفاوت داشته: او کارهایش را فقط برای رضایت خدا میکرده. از هیچکس هم توقع تعریف و تمجید و تشکر نداشته. و فقط همین یک صفت کافی بوده تا او به جایی که میخواهد، برسد
📚برگرفته از کتاب تپه ی العیس
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانه_های_شهدا...❤️
#همسرشهیدسیداحسان_حاجی_حتملو (اولین شهید استان گلستان)
مراسم عقدمان ک تموم شد رفتیم تپه نورالشهدا(گرگان) زیارت نامه راخواندیم ومزار8شهید گمنام آنجارا زیارت کردیم وبعد توی همان محوطه نشستیم روی نیمکت، زیرسایه یک درخت. حس غریبی ب هردوی مان دست داده بود. آذر ماه بودوهواخیلی سرد، بادمی وزید. بااینکه حس وحالمان رادوست داشتیم ولی از سردی هوا میخواستیم بلند شویم، احساس کردم میخواهی چیزی بگویی، اما انگار تردید داشتی بلند هم شدیم که برویم ولی یکدفعه گفتی یه دقیقه دیگه بشین میخوام یه چیزی بهت بگم، گفتی اصلا هم درست نیست امشب، شب اول زندگی مشترک مون، اینوبهت بگم ولی احساس میکنم لازمه... بزرگترین آرزوی من شهادته میخوام اینو بدونی ودعاکنی ب آرزوم برسم... انگار همان شهدایی ک کنارشان بودیم دلم راقرص ومحکم کرده بودند. باآرامش عجیبی بهت گفتم. حالاکه بزرگترین آرزوت شهادته، امیدوارم ب آرزوی قلبیت برسی...
اول بهمن1393سید احسان رفت وساعت دونیم بعدظهر 13بهمن شهید شد
📚برگرفته از کتاب دویدن زیر باران
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانه_های_شهدا...❤️
#همسرشهیدابوالفضل_راه_چمنی
ابوالفضل حتی از ۵ دقیقه فراغت هم استفاده و قرآن حفظ و یا قرائت میکرد. او مرا هم تشویق کرد و باعث شد که در کلاسهای حفظ قرآن شرکت کنم.در جلسه خواستگاری هم به من گفت که قصد دارد مدافع حرم شود. من گفتم که حتما تو را همراهی خواهم کرد. بار هفتم که میرفت گفت بعد از برگشتن یکبار دیگر هم خواهم رفت. اما بعد از بازگشت گویا یک گرهای در رفتنش برای هشتمین بار پیش آمده بود.
بهمن ۹۴ بود که با هم مشهد رفتیم، قبل از عزیمت، به من گفت به مشهد میرویم تا اجازه سفر به سوریه را امام رضا (ع) صادر کند. به همین دلیل من هم خیلی دعا کردم و در نهایت شب بازگشت از مشهد، با او تماس گرفتند و خبر دادند که رفتنش قطعی شده است.
یکبار به او گفتم دلم برایت تنگ شده است، او در جواب گفت: "در هر قدمی که من اینجا برمیدارم تو هم شریک هستی". دوست نداشت که بعد از شهادتش گریه کنم، یکبار که گریه میکردم گفت گریههایت را به امامحسین (ع) وصل کن تا ثواب آن بیشتر شود.
.
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
#معرفی_کتاب
خاطرات زندگی شهید محمدحسین محمدخانی
به روایت همسرش
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!»
🌷شهیدچی
جایی برای رفاقت با بهترین ها،
با ما همراه شوید👇
ایتا | تلگرام | اینستا | روبیکا | یوتیوب
35.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا