خاطرات #فرمانده_اسماعیل
💠💠💠💠❤️💠💠💠💠
🔷 سفری به قم
🔻مرا صدا زد و گفت: «بیا با هم به قم برویم.»
و من بی خبر از در گذشت پدرم ، پذیرفتم و برای سفر آماده شدم. پیش از حركت – از طرف تعاون آمدند و هدیه ای را به تیپ تقدیم كردند. آن مبلغ یك میلیون و سیصد هزا تومان بود و از سوی مردم شیراز به ما رسید. آن را دریافت نموده و در صندوق گذاشتیم. من كه پول زیادی نداشتم ، مطمئن بودم كه #آقا_اسماعیل برای مخارج سفر از آن مبلغ بر می دارد.
از #قرارگاه_رمضان به راه افتادیم و به سه راهی اهواز – اندیمشك رسیدیم. سال 1364 بود و بنزین هم لیتری 3 تومان بود. از #سردار پرسیدم: «چه قدر پول داری؟»
پاسخ داد: «150 تومان!»
با تعجب گفتم: «150 تومان؟!»
گفت: «بله ؛ شما چه قدر دارید؟»
پاسخ دادم: «500 تومان.»
مانده بودیم كه با این پول چه كنیم! به بنزین ، روغن ، غذا و هزینه های متفرقه دیگر ، به كدام یك برسیم؟!
به هر حال به سمت مقصد در حركت شدیم. به نزدیكی های خرم آباد كه رسیدیم ، گرسنگی سخت عذابم می داد. یادم آمد كه دو كنسرو لوبیا در صندوق عقب داریم.
گفتم: «خیلی خوب ، كنسرو را باز می كنیم و می خوریم.»
#آقا_اسماعیل گفت: «اینها كه مربوط به #بیت_المال است و باید در جبهه مصرف شود. حالا به شهر آمده ایم و باید از پول خودمان غذا تهیه كنیم.»
خسته و گرسنه بودم و ناراحت از بی پولی و سخت گیری سردار. ماه محرم بود و ایام سوگواری عاشورائیان. به جایی رسیدم كه غذای صلواتی می دادند. #آقا_اسماعیل گفت: «بفرما این شام.»
خوش حال بودم كه توفیقی نصیب شد تا به داد این شكم مظلوم برسیم. بعد از خوردن آن غذای واقعاً خوش مزه - و به شوخی خوش چسب – به طرف قم حركت كردیم. فردایش كه به آن جا رسیدیم ، تازه متوجه شدم كه هدف از این سفر چه بود!
بعد از این ، گاهی از دست #سردار شِكوه می كردم.
لبی نان خشك و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزاده مرد
📎راوی: #دکتر_محمد_صالحی
#آقا_اسماعیل
#بیت_المال
#شهید_اسماعیل_دقایقی
________♡________
https://eitaa.com/shahiddaghayeghi