زیارت+آل+یاسین+علی+فانی.mp3
5.82M
زیارت آل یس بخونیم به نیتِ رفیق شهیدمون راضیه کشاورز؟؟😍❤️✨
به امام زمان سلام بدیم و برای امام زمان دعا کنیم به نیت شهیده راضیه کشاورز، مشکلات و گرفتاری هایمان حل میشود.✨
مطمئن باشید،
اگه مستمر برای امام زمان دعا کنید و به نیابت از شهدا بخونید و به یادشان باشید؛ به یادتان هستند. شک نکنید.
دستمون رو میگیرن و حواسشون بهمون هست.💚🌱
#زیارت_آل_یس
#شهیده_راضیه_کشاورز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•
.
از گلها یاد بگیر!
از هر شکست یه زندگی جدید بساز...! ☺️✌️
#تلنگر
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
18.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"دو دسته خواص"
...✨👀
کانال شهیده راضیه کشاورز :)
🌱|@shahideRaziehkeshavarz
18.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه اذیتتون کردن بگید که...ツ
+شهیدنویدصفری
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
Panahian-Clip-ChikarKonamRahatBesham.mp3
1.54M
چیکار کنم راحت بشم؟
راهحلی برای برطرف شدنِ
اذیت اطرافیان . .
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
شهید جهاد مغنیه میگفتن ؛ هیچ زمان
آدم هایی که تو رو به خدا نزدیک میکنن
رها نکن ..!! بودن اونا یعنی خدا هنوزم
حواسش بهت هست :)✨'!
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتم / صفحه ۱۵
حالا هم پشت در حسینیه میدیدمش، اما امشب قایم شدنش طولانی شده بود. تا کنار رفتن انتظامات و گشودن راه را دیدم. سریع سرم را خم کردم و با دو از بین انتظامات گذشتم و وارد راهرو شدم. با شنیدن صداهای تیزی که از زیر پاهایم بلند میشد، به زمین نگاه کردم و با دیدن خرده شیشه هایی که چشمک میزدند، سرعتم را بیشتر کردم به اولین در ورودی رسیدم. چند انتظامات که ته راهرو بودند، داد زدند:خانم کجا؟ همه رفتن. کسی توی حسینیه نیست. اما حرف آنها دلم را تسکین نداد. وارد حسینیه شدم. زیر نورهای سبزرنگ، گرد و غبارهای آشفته و پریشان، بال بال میزدند و روی خرده شیشه ها می نشستند. تلخی گرد و خاکها را مزه مزه کردم. در آخر حسینیه، دیوار تابوکی بین خواهران و برادران ریخته و قسمتی از سقف هم خالی شده بود. از نمایشگاه کوچک شیشه ای شهدا، چارچوب آهنی اش مانده بود. روی زمین، تابوک ، کیف، کفش و چادر افتاده بود. دیگر چشمانم قادر به دیدن این آشفتگی ناگهانی نبود. حسینیه داشت دور سرم میچرخید. دستم را به دیوار گرفتم. کاش کسی دلیل این به هم ریختگی و پریشانی را برایم توضیح میداد؛ اما این جا کسی نبود تا به حال دل بی قرارم برسد. گیجی سرم مدام بیشتر و بیشتر می شد. انگار وسط یک خواب آشفته گیر افتاده بودم نمیدانستم چه بلایی بر سر حسینیه آمده است. دوباره از اول تا آخرش را برانداز کردم اما جز حسینیه ی خالی در قاب چشمانم نمی نشست. صدای ناله و فریاد از قسمت،برادران، نگرانیم را بیشتر میکرد دوباره لرزش لب هایم شروع شد و به دنبالش چشمانم به گریه افتاد. عقب عقب برگشتم و با کمک دیوار راه رفتم. در این ازدحام اضطراب و دلواپسی مثل
محتضری میماندم که خاطرات از جلوی چشمانش رد میشد.
- مریم دیگه وقتش رسیده که از مرودشت بار ببندیم و بریم.
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz