Dua-Al-Ahd (1).mp3
8.25M
📌دعای عهد!
🗓روزشمارچله:روز ۷
به نیابت از شهید برونسی ؛
ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت《عج》🤍"
🌹سلام امام زمانم🌹
🔹 ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری و بر غفلت ما میگریی
از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم
💖اللهم عجل لولیک الفرج💖
#امام_زمان
#ظهور
#یا_صاحب_الزمان
التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات با خدای مهربان❤️
خدایا شکرت
تو اوج ناامیدی تو تنها امیدمی 🤲
#خدا_جانم
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
✍ امیرالمومنین امام على (علیه السلام) :
هنگام هر سختى و مشكلى بگو :
🤲 «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلىّ العظيم»
👌 تو را كفايت مى كند
📚 بحارالانوار ، ج۷۴ ، ص۲۷۰
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
#طنز_جبهه
💬به سلامتی فرمانده😂
◽️دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂
گاز دادم و راه افتادم من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم! گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست میگن؟!🤔
گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😂
#فرمانده_مهدی_باکری
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
با اراده هر کاری را شروع کنید. وگرنه همان اول کار کم میآورید...☺️
قسمت ۲ : نصفه کاره !👀
( این مطالب از سایت نوجوان برداشته شده و سایت نوجوان برای رهبری است )
#نوجوان
#طنز
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
براے شهید شدن
گاهے یڪ خلوٺ سحر هم ڪافیسٺ
دل ڪہ شهید شود
در نهایٺ انسان شهید مےشود🤎✨'
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_شانزدهم / صفحه ۲۳
- بابا! راضیه داره گریه میکنه، گناه داره. بذارین بره کانون.
پدر سرش را سمت پنجره سالن برگرداند.
- بابا خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره.
آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت.
- من راضیه رو میرسونم. قبلاً هم به مامان علی گفتم که راضیه هرجا
خواست بره من در خدمتم. خودم هم میرم و از مراسم استفاده میکنم.
پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد که به راضیه خبر بدهم. با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم. پاشو که بابایی اجازه داد.
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن کمکش دادم مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد.
نمیدانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است!
کنار در خروجی سالن ایستاد. مادر پرتغالی به دستش داد.
- هر موقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمیکردم. مادر با نگاه، راضیه را هضم میکرد. انگار نمیتوانست ازش دل بکند. دل من هم کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو می شد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست خودم را به آغوش مادر انداختم.
- چیه؟! خب تو هم آماده شوبرو.
- مامان برای رفتن، گریه نمیکنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم.
همش حس میکنم میخواد یه اتفاقی بیفته.
و حالا که چند ساعت از رفتن راضیه میگذرد، دلیل دلواپسی ام را فهمیدم چه اتفاقی افتاده است.
اما هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بیخیال گریه اش شده بودم.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفدهم / صفحه ۲۴
کاش مثل بچگی که سرِ سفره جمع کردن با هم دعوا میکردیم، دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود.
در ماشین، یک لحضه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه هرازگاهی به عقب نگاهی میکرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد.
- کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟
شانه هایم را بالا انداختم.
- نمی دونم. یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها میکرد.
- دلشوره مامانت الکی .نبود امروز اومد خونمون و میگفت خیلی دلم شور میزنه و دست و دلم به کار نمیره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود. آقای مرادی هم به بوق فشاری داد. علی، صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش میلرزید.
هرچه ماشین جلوتر میرفت، ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای میشد. از آن بدتر هجوم صدای آزارنده آمبولانسها بود که مدام ناآرامی مان ا شدت میداد. عدهای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی میدویدند. بیقرار و دستپاچه، جمعیت پریشان را نگاه کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را به کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
- با على زود پیاده شین این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. چادرم را کمی بالا گرفتم تا مزاحم حرکت تند پاهایم نشود. با این پاها، چقدر با راضیه و پدر....
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz