eitaa logo
「شهیده راضیه کشاورز」
801 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
「شهیده راضیه کشاورز」∶ ●دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه...🌱 راض بابا↯ @shahidehRaziehkeshavarz✨ کانال مثلِ راضیه...↯: 『 @meslerazieh313 』 کانال پیام های شما↯ @nashenass_khoone کانال رسمی-زیرنظر مادر شهیده✓ ◢کانال وقف امام زمان(عج)◤
مشاهده در ایتا
دانلود
Dua-Al-Ahd (1).mp3
8.25M
📌دعای عهد! 🗓‌روزشمار‌چله:روز ۷ به نیابت از شهید برونسی ؛ ظهور و خشنودی و سلامتی حضرت حجت‌《عج》🤍" 🌹سلام امام زمانم🌹 🔹‌ ای بلندترین واژه هستی شما در اوج حضور ایستاده ای و غیبت ما را می نگری و بر غفلت ما می‌گریی از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 💖اللهم عجل لولیک الفرج💖 التـماس دعـــاے فــــرج!🪴🌸 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات با خدای مهربان❤️ خدایا شکرت تو اوج ناامیدی تو تنها امیدمی 🤲 کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
امیرالمومنین امام على (علیه السلام) : هنگام هر سختى و مشكلى بگو : 🤲 «لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلىّ العظيم» 👌 تو را كفايت مى كند 📚 بحارالانوار ، ج۷۴ ، ص۲۷۰ ‌‌ کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬به سلامتی فرمانده😂 ◽️دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂 گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😂 ‌کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
با اراده هر کاری را شروع کنید. وگرنه همان اول کار کم می‌آورید...☺️ قسمت ۲ : نصفه کاره !👀 ( این مطالب از سایت نوجوان برداشته شده و سایت نوجوان برای رهبری است ) • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
براے شهید شدن گاهے یڪ خلوٺ سحر هم ڪافیسٺ دل ڪہ شهید شود در نهایٺ انسان شهید مےشود🤎✨' • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۲۳ - بابا! راضیه داره گریه میکنه، گناه داره. بذارین بره کانون. پدر سرش را سمت پنجره سالن برگرداند. - بابا خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره. آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت. - من راضیه رو می‌رسونم. قبلاً هم به مامان علی گفتم که راضیه هرجا خواست بره من در خدمتم. خودم هم میرم و از مراسم استفاده میکنم. پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد که به راضیه خبر بدهم. با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم. پاشو که بابایی اجازه داد. سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن کمکش دادم مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد. نمیدانم چرا حس می‌کردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد. مادر پرتغالی به دستش داد. - هر موقع دهنت خشک شد، بخورش. اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمی‌کردم. مادر با نگاه، راضیه را هضم میکرد. انگار نمی‌توانست ازش دل بکند. دل من هم کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو می شد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست خودم را به آغوش مادر انداختم. - چیه؟! خب تو هم آماده شوبرو. - مامان برای رفتن، گریه نمیکنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس میکنم میخواد یه اتفاقی بیفته. و حالا که چند ساعت از رفتن راضیه میگذرد، دلیل دلواپسی ام را فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. اما هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بیخیال گریه اش شده بودم. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ۲۴ کاش مثل بچگی که سرِ سفره جمع کردن با هم دعوا میکردیم، دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسینیه برود. در ماشین، یک لحضه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از آینه هرازگاهی به عقب نگاهی می‌کرد. عمه نم چشمانش را با گوشه روسری پاک کرد. - کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟ شانه هایم را بالا انداختم. - نمی دونم. یه آقایی بود. نگاهش را به جلو برد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها می‌کرد. - دلشوره مامانت الکی .نبود امروز اومد خونمون و می‌گفت خیلی دلم شور میزنه و دست و دلم به کار نمیره. ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود. آقای مرادی هم به بوق فشاری داد. علی، صندلی جلو را محکم‌ گرفته بود و انگار تمام بدنش می‌لرزید. هرچه ماشین جلوتر می‌رفت، ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای می‌شد. از آن بدتر هجوم صدای آزارنده آمبولانس‌ها بود که مدام ناآرامی مان ا شدت می‌داد. عده‌ای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی می‌دویدند. بی‌قرار و دستپاچه، جمعیت پریشان را نگاه کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را به کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد. - با على زود پیاده شین این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن. سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. چادرم را کمی بالا گرفتم تا مزاحم حرکت تند پاهایم نشود. با این پاها، چقدر با راضیه و پدر.... ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا