eitaa logo
• بیت‌الزَهرا •
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
302 ویدیو
5 فایل
• ‌اینجا کجاست ؟ کلبه‌ای غرق دلتنگی ؛ ‌ ‌یه مکانِ دلی جهت به اشتراك گذاشتنِ درد های بی درمان ! _ دردِ فراق . جمعِ همه نوکرای آقای 128 ؏ : ) ‌ یکم فضا دلیه .. اگه دلشو دارید بمونین ولاغیر . ‌ ‌ [ شهیده حجاب ] * آشفتگیه، باید بخشید .. •
مشاهده در ایتا
دانلود
بلکہ‌وقتی‌میشینن‌نامہ‌اعمال‌ِماهارو نگا‌ه‌میكنن؛ لَـبـخـنـدِخوشی‌روی‌لب‌هاشون‌نقش‌ببندھ":)💛!
وپنجشنبہ‌هاهم . . . بہ‌یادِامواٺ‌گذشتمون‌یہ‌صلوات‌ نـݑـارِ روحشون‌كنیم^^🌙🍃
• بیت‌الزَهرا •
وپنجشنبہ‌هاهم . . . بہ‌یادِامواٺ‌گذشتمون‌یہ‌صلوات‌ نـݑـارِ روحشون‌كنیم^^🌙🍃
مخصوصابہ‌یادِشهدامون؛ ازجملہ‌"شھیدقاسمِ‌سلیمانے"🖤! "شھیدفخرےزاده"🖤!
خیلی‌امشب‌میخواستم‌حرف‌بزنم‌باهاتون . . .🙃 بہ‌عنوانِ‌رفیق‌بتونم‌یڪم‌خواهروبرادرای‌کشورمُ‌ روشن‌کنم . . . گویاسخن‌گفتن‌برام‌سخت‌شدھ.. سختہ‌برام‌درباره‌حآج‌قاسم‌بگم . . . بہ‌زبونِ‌ساده‌بگم‌وپیچیده‌نڪنم.. سختمہ‌؛خجالت‌میکشم‌درباره‌کسی‌بگم درباره‌رفتارهای‌کسی‌بگم کہ‌بشه‌درس‌گرفت بخوام‌چیزایی‌بگم‌کہ... خودم‌بهشون‌عمل‌نمیکنمـ ! ـسختهـ 🌿
ـخلاصہـ . . . امشب‌اگہ‌میشہ؛ دعای‌کمیلُ‌بخونید^^💛
• بیت‌الزَهرا •
ـخلاصہـ . . . امشب‌اگہ‌میشہ؛ دعای‌کمیلُ‌بخونید^^💛
چرامیگم‌بخونید؟! اگہ‌کسی‌دعای‌کمیلُ‌ باتوجھ‌و‌تعمقِ‌لازم‌بخونہ، بھره‌هاوثمرات‌ِ‌زیادےازجانب‌ِپروردگار" نصیب‌ِوِی‌میشهـ . . .🌱
دُعای کُمیـل :🥀'! - - ⇩ ! http://duakumayl.blogfa.com/post/12
•🦋•| ـهمہ‌کارهایےکہ‌انجـام‌میدهید؛ ـباید‌براۍخــداباشد…! [ره‌‌]🌱"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمری اش را داد به من و گفت: «اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن.» بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت. اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمه های شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در می زد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: «کیه؟» کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چه کار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: «کیه؟!» این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا می رسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند می شد و وقتی می رفتم پشت در کسی جواب نمی داد. دیگر مطمئن شده بودم یک نفر می خواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغ ها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشت بام و همان طور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایه این طرفی مان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـم‌ِ‌‌ࢪب‌الشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ - [✨] - آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد. کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانه دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. - ...🎈 - ⇦بھنازضرابےزاده🔗 - :)🌸🍃 - ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ @SHAHIDEH_HIJAB ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄ - میخواۍ از اول بخونے؟بزن رو لینڪ زیر⇩ - https://eitaa.com/SHAHIDEH_HIJAB/10617