🦋#پروانهای در دام عنکبوت
نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت122 🎬
خیلی دوست داشتم خودم ا زودتر به خانه برسانم و به علی اطلاع بدهم، دوباره قامت زیبای علی جلوی در ورودی که با تکان دادن دست و سرو تمام اعضا و جوارحش، خودش را میکشت تا توجهام را جلب کند، یه کم شیطان شدم، سرم را انداختم پایین,انگار ندیدمش و خیلی راحت از کنارش رد شدم.
صدای علی بود پشت سرم: عه بانووو، نازبانو، دکتر...خدایا شکرت بانوی نازنینم کور و کر شد رفت پی کارش خخخخ و محکم دست مردانهاش دستم را گرفت ...
من: عه تویی؟!
فکر کردم روحت هست خخخخ
علی: عجب ...
حالا دیگه همسر گرامت هم نمیشناسی، بگو چه به خوردت دادند که تمام زندگیات، دارو ندارت، پناه گاه امنت و غلامت را نشناختی؟😉
من: شناختمت، تازه من از، فرسنگها بوت را حس میکنم آقااا، خواستم سر به سرت بذارم، علی ...
نمدونی چی چی شد ...
علی: حدس میزنم، حالا بزار برسیم خونه، توهم نمدونی چی چی شده....
بازم علی برد، دوباره حس کنجکاویم به غلیان افتاد، یعنی چی شده؟
علی: صبرکن دخترک فضول، اینبار دیگه چیزی نیست که بخوای دزدکی بری سروقت کیفم ...
اشاره کرد به سرش و ادامه داد: اینجاست ...
نهار و نماز و ...
تمام شد یک چایی عراقی ریختم و نشستم روی مبل و گفتم: علی من بگم یا تو میگی؟؟
علی زد زیرخنده وگفت: بیچاره این یهودیا که انتر دست من و تو شدن.
در حالی که خیره شده بودم تو چشاش گفتم: نه بیچاره یک دنیا که بازیچه دست این خناثان شدند و شروع کردم به تعریف هرچه که دیده و شنیده بودم ...
علی: نه عالیه ...
آفرین ...
امیدوارم طی همین روزها خبرهای بهتری بشه، یعنی تو یک نفوذی با لفطرهای ...
زاده شدی که سر از کار شیاطین در آوری م..
من: حالا توبگو چی شده، بگو که دارم از کنجکاوی میترکم.
علی: به چشم ای همسر فضولک خودم ...
و شروع به گفتن کرد.
#ادامه_دارد ...
🆔👉 @shahidehkolahchi