eitaa logo
شهدا زنده اند
271 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
163 ویدیو
15 فایل
اݪسݪآم عݪے ساڪݩ قلݕمْ❥ اینجآ همہ چے دلیہ ღ واسھ همیݩ ازتھ دݪ بھ همگے خۅش آمَدْ میگم🌸͜͡❥• فرماندھ https://eitaa.com/Sahhideh84 اכميݩ تَبادُݪ https://eitaa.com/Sahhideh84 شُࢪۅطْ @shorot3 التماس د؏ــا ازتہ دل مومن خدا😉
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا زنده اند
#رمان #پارت_پنجم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ با نازنین هر کدوممون دو تا چادر خریدیم و قرار گذاشتیم از فردا ت
~ ❤️ داشتم از خونه می اومدم بیرون تا به اتوبوس برسم . دیگه بهش فکر نمی کردم . میدونستم نیست . اونم بعد از ۱۸ روزی که ندیده بودمش ... وای ... اینجاس ... آب دهنم رو قورت دادم و رفتم جلو . سعی کردم مثل یه چادری باوقار قدم بردارم . خواستم مودب باشم : +سلام آقای محمدی . سرش رو آورد بالا . چشماش داشت چهار تا می شد ! - علیک سلام . مبارک باشه. + خیلی ممنون . راستی ممنون بابت کتاب یادت باشه ، تازه خوندم ، خیلی زیبا بود. - تازه خوندین ؟ آهان ، باشه ، یعنی ... قابلی نداشت. ارزش شما بیشتر از ایناس .. هر دومون سرمون رو انداخته بودیم پایین . - خیلی ممنون. پس من برم با اجازتون . خداحافظ ... نه ، یه سوالی... +بفرمایید - شما دقیقا ۱۸ روز نبودین . می تونم بپرسم چرا ؟ چشماش از چهار تا داشت به شیش تا تبدیل می شد . + خیلی دقیقین ها ... فک نمی کردم براتون ...آهان خب راستش من مبتلا شده بودم ، به ...... یه سرماخوردگی که زیاد جزیی نبود . - آهان آره ... یعنی ب.. الان بهترین ؟ + بله الحمدالله . +فاطمه خانم ... - بله! +چادرتون خیلی بهتون میاد . یاعلی. + ممنون به لطف شماس...یا ...یاعلی . *********** حسم عجیب بود. چادرتون خیلی بهتون میاد ... یه غرور عجیبی سر تا پامو گرفت ... عشق ... فقط ... چادرم . ' *************** یه ماه میگذره ... یه ماه پر شکوه که چادری بودم ... خیلی خوشحالم ... مامانم همش داره ذوق میکنه و میپرسه کی تو رو چادری کرد ... منم میگم خدا ...! نکنه توقع داره بگم همون بچه ریشو ی وراج ؟ با صدای تلفن از فکر و خیال میام بیرون ... می شنوم که مادرم داره با مهربونی با یکی حرف میزنه ... حالشو ندارم برم پایین ولی یهویی مامانم میگه : + فاطمه خانوم . بیا پایین . کار فوری دارم باهات . - چشم مامانم . اومدم. کنجکاوی داشت مغزمو میخورد . پله ها رو دو تا یکی کردم . ‌- چی شده مامان ؟ + پسر آقای محمدی عاشق شده. میشناسیش که ... محمدحسن رو میگم . قلبم افتاد توی جورابم ! اگه عاشق یکی دیگه بود چرا با دل من بازی کرد ؟ سعی کردم بغضم رو مخفی کنم . نه ! مامان نباید می فهمید ... _خب ...عا ..عاشق ...شده..باشه . نکنه توقع داری من براش برم .... خا ...خواستگاری... ‌دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم . یه قطره اشک از چشمم افتاد پایین ولی از شانس بدم مامانم اونو دید ... حالا چطور زنده بمونم ؟؟؟ حس میکردم قلبم به معنای واقعی کلمه شکسته .... بہ قلمـ~👈🏻 ریحانہ ربانے @shahidgenaveh
🌱ساده زیستی🌸 -هردوتایمان اهل سادگی بودیم 🙂و از تجملات بیزار😣 اول زندگی مان بود و این خصلت،خوش میدرخشید ✨ دوتا اتاق از خانه پدریش مانده بود که فرش کردیم . جهیزیه ام را هم با مهدی بردیم و چیدیم🛋 . آنقدر کم بود که پشت یک پیکان استیشن جا بشود✅ فقط وسایل ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگی مان شروع شد☺️ 🦋راوی:همسر 🦋@shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #پارت_ششم #حیایـ_چشمانتـ ❤️ داشتم از خونه می اومدم بیرون تا به اتوبوس برسم . دیگه بهش فکر
~ ❤️ + دختر خوب ! این کارا چیه ؟ عاشق تو شده ! دلش گیر کرده ! میفهمی ؟ آخر همین ماه میان خواستگاری ... - خب ... بیخود کرده ... شما چرا بهشون میدون دادی ؟ چرا بدون پرسش از من بهشون گفتی بیان ؟ + مادر جان ! پسر خوبیه... -باهاش زندگی کردین ؟ + نخیر ولی خیلی پسر خوبیه . هفت ساله میشناسمش. تو خم که تغییر کردی . خدا هم که در و تخته رو با هم جور میکنه ... توی دلم گفتم میدونم پسر خوبیه ... - باشه . نمی دونم چرا نمیخواستم بحث به این زودی جدی بشه ... **** مامان از ذوقش همون شب منو خسته و کوفته برد و برام چادر رنگی خرید . چقد تو خوبی مامان ! **** روسری سرمه ای گل گلی ام را پوشیدم و فرانسوی بستم . توی آینه به خودم نگاهی کردم و گفتم : - امشب با همه ی شبا فرق داره ... * رفتم طبقه ی پایین .. سلام گرمی کردم و چشمم به محمد حسن افتاد ... چقدر خوشتیپ شده اے ... یه کت و شلوار سرمه ای با پیراهن آبی که چهارخونه های سرمه ای داشت ... امروز ... بیش از پیش به دلم مینشینی... مادر اشاره کرد که برم چای بریزم . * این چای سفارشیه ... برای آقای محمدی ... از این حرفم خنده ام گرفت خدایا من چقدر خیال بافم ... * بعد از یه ارتباط چشمی فهمیدیم که باید بریم داخل اتاق و با هم حرف بزنیم .! آخه من حرفی نداشتم ... من غیر از او به کسی نگاه نکردم ... شاید او حرف داشت ... حرف دلش توی تمام این هفت سال ... *** اچقو رو ماهرانه بین انگشتاش میچرخوند . اصلا یه سکوتی بود ... یاد شهید سیاهکالی افتادم که روز خواستگاری از فرزانه نمکدون رو از دستش ول نمی کرد ! الان که فرصت به این خوبی داشتم باید شَت و پَت میکردمش ؟ نه ! من تو رو از دست نمی دم ... -میشه انقدر با چاقو بازی نکنین ؟ سرش رو آورد بالا و یه لبخند دلنشین زد ... + چرا ؟ ناراحتتون میکنه ؟ - خب ممکنه دستتون رو ...ببُره سرمو انداختم پایین و ادامه دادم... بعدشم شما یادتون رفته چرا اینجایین ، درسته ؟ + بله ببخشید . خب بنده محمد حسن محمدی هستم متولد ۳۰ فروردین سال ۱۳۷۵ . هدفم از ازدواج اینه که برای همدیگه بهترین باشیم و خب ... شما حرفی ندارین ؟ - اممممم... نه + نه ؟؟؟ شما تصورتون از همسر آیندتون چیه ؟ -خب به دین و مذهب پایبند باشه و بتونم بهش تکیه کنم ... + آها ... خب صفحه گوشیش روشن شد .یه پیام اومده بود براش . شهید حججی روی صفحه لبخند میزد . _ رفیق شهیدتون هستن ؟ لبخندی زد ... +بله ، داداش محسن :-) از صمیمیتش با شهدا خیلی خوشم اومد . +رفیق شهید شما کی هستن ؟ _ راستش من رفیق شهید نداشتم ولی با خوندن کتاب یادت باشه رفیق شهیدم شدن شهید سیاهکالیـ :-)... با گفتن اسم کتاب یه حسی بهم دست داد، انگار واقعا نمیخواستم اسم کتاب رو بگم ،می خواستم بهش بگم ، یادت باشه ... پ.ن : شهید سیاهکالی و همسرشون برای اینکه وقتی شهید رفته بودن دفاع جلوی کسی مستقیما به هم دیگه نگن دوستت دارم به هم دیگه میگفتن یادت باشه ♡... بہ قلم👈🏻 ریحانہ ربانے @shahidgenaveh
شهدا زنده اند
~ #رمان #حیایـ_چشمانتـ ❤️ #پارت_هفتم + دختر خوب ! این کارا چیه ؟ عاشق تو شده ! دلش گیر کرده ! میف
~ ❤️ + ببخشید این پیام خیلی مهمه من بخونمش و با هم حرف میزنیم ... پیام رو نخونده بود که گوشیش زنگ خورد ... + من واقعا شرمندتونم ولی یه ثانیه اینو جواب بدم ... از اتاق رفت بیرون ... پنج دقیقه نشد که برگشت ... + شرمنده ... ببخشید . مهم بود نمیشد جواب ندم . حالا که جلوی شما بهم زنگ زدن به نظرم بهتره اول قضیه رو بهتون بگم ... - قضیه چی؟ + راستش ... چطوری بگم ... من ... میخوام برم دفاع ... از حرم . یعنی میخوام مدافع حرم بشم . خدا رو شکر اسمم هم ... در اومده ... میخواستم ببینم شما با این موضوع مشکلی ندارین ؟... اینکه من برم و خب ممکنه ... البته من که لیاقت ندارم ولی خب احتمال های زیادی هستش... - ...خب... صدام در نمی اومد . گلوم خشک شده بود ... کجا میخواستی بری و دل منو با خودت ببری ؟ + راستش برای من مهم نظر شماست ولی ببینین ... خب اینو قبول دارین که مرگ شتری هست که در خونه ی همه میخوابه ...درسته ؟ - بعلـ..ـه صحیحه . + چه بهتر که اون مرگ با شهادت رقم بخوره یعنی ... همون شهید نشی ، میمیری خودمون دیگه ... - خب ... اگه قول بدین که ... هیچی. میخواستم بهش بگم اگه قول بدین شهید نشین راضیم ولی خنده ام گرفت از حرفم ... آخه مگه دست اونه ؟ - خب من ... اگه قرار باشه ما بهم برسیم و... خب من آدم بی احساسی نیستم خب ممکنه وابسته بشم ولی در کل... مشکلی ندارم ... الان ... به پهناے صورتت میخندے ... +اجرتون با خودِ خودِ حضرت زینب . از جوابتون فهمیدم که شما کسی هستین که تا شهادت باهام می مونید ... البته اگه قسمت هم باشیم . با صدای آقای محمدی به خودمون اومدیم و دیدیم دو ساعت و نیمه داریم حرف میزنیم و خانواده ها به احترام ما هیچی نگفتن !: - سید حسن ! بسه دیگه بیا باباجان ... + چشم بابا ... اومدیم ... ازش پرسیدم : - شما که سید نیستین ... هستین ؟ خندید و گفت : - نه ولی خیلی دوست داشتم باشم ... پدرمم به خاطر اینکه من ذوق کنم بهم میگن سید ... - چه خوب ! با دست اشاره کرد تا من اول برم بیرون ... + شما اول بفرمایین ... منم با سرعت هر چه بیشتر رفتم بیرون و خودم رو انداختم روی مبلی که بغل زینب بود ... زیر گوشم پچ پچ کرد ... + چته دختر ؟ الان آبرومون میره چرا همچین میکنی ؟ - دلشون هم بخواد ... عروس به این نازی . + و خود شیفتگی ∅... - حالا دیگه ... اینم از خصوصیت های اردیبهشتیاس . از عمد اینو گفتم چون میدونستم محمد حسن میخواد بدونه من متولد چه ماهی ام ولی روش نشده بپرسه و گوشش رو تیز کرده بود برای همینم شیطنتم گل کرد .!. چقدر تُ خوب و باحیایی ، وقتی مادرم با تُ حرف میزد حتی یک لحظه هم مستقیم در چشمانش نگاه نکردی ... چِ حیایی دارد چشمانتـــ بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے @shahidgenaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت خواهران عزیز
و برادران محترم
خواهش میکنم اعضارو مشاهده ڪنید
ببینید یک نفر سود جو اومدن و اعضای مارو به نصف رسوندن
باور کنید برای تک تک نفرات زحمت کشیدم هیچ منتی هم نیست