استوری مذهبی
استیکر ایتا
ریپ کانال با جذب بالا
براتون درست میکنیم
جهت خواندن شروط پی وی فرمانده لطفا
شاعر شده ام از،اَ اَ از... از تو بگویم
در وصف تو بند آمده اینطور زبانم!
#ظهور کن مولاجانم
#عصر جمعه
@shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_نهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
قرار شد یه جلسه ی دیگه بیان تا کار های آخر رو انجام بدیم . باورم نمی شد به این زودی تموم شده باشه ...
داشتم با نازنین می رفتم دانشگاه .
+ خب ، چه خبرا فاطمه خانوم . از آقای محمدی چه خبر ؟ بله دیگه اوشون شدن همه زندگی شما و ما هم شدیم کشک توی یخچال ...
- نازنین اینو بدون که من هیچ وقت با کشک توی یخچال بیرون نمیرم . در مورد دیشب هم ... هیچی .
+هیچی ؟ یعنی مامان بابات قبول کردن ؟
- به گمونم بله .
+ هعی ، فلک ...
- چته حالا ؟
+ میدونی چیه ؟ اکثر آدما بعد ازدواج رفیقاشون رو ...
- من همچین آدمی نیستم .
+ خب ... چه خبرا ؟ با هم که حرف زدین دیگه ؟ چی میگفتن حاج حسن ؟
- گفتم دیگه اینو نگو ! بعدشم هیچی نگفت ...وهمون حرفایی که همه توی خواستگاری میزنن به علاوه ی ...
به اینجاش که رسیدم بغض گلویم را محاصره کرد ...
+ چی شده فاطمه ؟
- میخواد ... یعنی بهم گفت که میخواد ... بره دفاع...
+ وات ؟
- دفاع از ... حرم ...
+ یعنی چی ؟ یعنی فقط زن گرفته تا دینش رو کامل کنه ؟ یعنی میخواد تو رو تنها بزاره ؟
- میگه حالا حالا ها نمیرم ... اسمش در اومده برای رفتن ولی حالا حالا ها اعزامشون نمی کنن ...میگه لیاقت شهادت ندارم ... ولی ...
+ یعنی چی ؟ مگه دست خودشه ؟ با بابات حرف زد ؟
- آره ...
+ نگو که بابات راضی شد !...
- باشه نمی گم ولی راضی شد ... ولی ... میگه الان نباید بری .
- بهش گفت که من چون خودم دلم میخواست برم برا جنگ ولی لیاقت نداشتم حالت رو درک میکنم .
+ یعنی چی ؟ مگه بابات میخواد زنش بشه ؟
- من خودم راضیم نازنین ! درسته که قبل از ینکه چادری بشم آدم مناسبی نبودم ولی همیشه به شهدا علاقه داشتم و قبولشون داشتم ولی ... مشکل اینجاس ... که فکرشم نمی کردم اینطوری بشه ...
+ هر جور میدونی . اصلا به من چه . همش حرف خودتو میزنی و کار خودتو میکنی ...
- خودمم نمی دونم دارم چیکار میکنم ...
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@Shahidgenaveh
~
#رمان
#پارت_دهم
#حیایـ_چشمانتـ ❤️
از محوطه ی دانشگاه اومدم بیرون .
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم . محمد حسن وایستاده بود اونور خیابون . به من اشاره کرد که برم پیشش.
+ سلام علیکم . خوبین ؟
- الحمدالله .
+ اومدم با هم بریم خونتون .
- با موتور ؟!
+ نه بابا . برا شما تاکسی میگیرم . خودم با موتور میام دنبالتون .
رفتیم داخل خونه .
داخل اتاقم شدم ، کیفم رو گذاشتم و چادر رنگی سرم کردم .
وقتی برگشتم به سالن دیدم محمد حسن داره با مامان حرف میزنه . مندکه رسقدم بحث رو تموم کردن و شروع به اصرار و انکار درباره ی موندن محمدحسن برای ناهار.
آخرش محمدحسن برنده شد . خداحافظی کرد و رفت .
+ چی میگفتین با هم مامان ؟
- راستش درباره مهریه حرف میزدیم . نظر محمدحسن آقا روی چهارده تاس ولی منم گفتم تو قبول نمی کنی .
- من مشکلی ندارم که .
+ راست میگی دخترم ؟
- بله مامان .
+ خب پس خودت زنگ بزن بهش بگو .
- من که شمارش رو ندارم .
+ آهان . حواسم نبود . پس من میرم زنگ بزنم به خانم محمدی .
**
با خودم کلنجار می رفتم. شماره اش رو هم نداشتم . نازنین نبود که منو برسونه خونه . راه دانشگاه هم تا خونه دور بود . اسنپ هم پیدا نمی شد . حالا باید چی کار کنم ؟
توی همین فکرها بودم که دیدم محمد حسن با موتور اومد جلوی پای من و ایستاد .
یه شلوار جین ، یه پیراهن ساده .
با همین ها بہ دلم میشینے ...
+ سلام فاطمه خانم .
+سلام . چرا توی زحمت انداختین خودتونو ؟
- زحمتی که برای شما کشیده بشه رحمته . حالتون خوبه الحمدالله .
+ بله شکر خدا ...
- خدا رو شکر . سوار شین بریم .
وقتی دید قیافم شبیه علامت سوال شده گفت :
+ شما پیراهن منو بگیرین منم آروم میرم .
- آخه ...
+ قول میدم آروم برم .
بہ قلم 👈🏻 ریحانہ ربانے
#کپی_با_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال ❌
@shahidgenaveh